دیشب رفته بودیم باغِ آقاص اینا. تقریبا همه بودن. اولش همه میگفتیم میخندیدیم والیبال و قایم موشک و فوتبال و پانتومیم و خلاصه هر بازی ای که فکرشو بکنی هم کردیم. شام جوجه و قورمه سبزی خوردیم. با "ه" و "ر" و "ح" رفتیم تو اتاق غیبت کردیم. کلی از کنسرت دیشب گفتیم و اینکه چقد خوش گذشت.
خب راستشو بگم؟ واقعا هیچ وقت فکرشو نمیکردم بتونم این شکلی گند بزنم تو اتفاقای خوب زندگیم. ولی انگار هنرِ نهفته م اینه و کاریش نمیشه کرد.
اخرِشب بعد پانتومیم نشستیم به حرف زدنای آخر و اینا.
یه گوشی بغلمون بود "ه" نشونش داد گفت این گوشیِ "مح"ه؟ "ز"(زنش) پیام داده بهش.
گفتم نه بابا گوشیِ "ع" عه. بکگراند "مح" چک لیست کاراشه? این برج ایفله مال "ع" عه (جفتشون ایفون۱۱ دارن)
اون لحظه مهم نبود گوشی مال کیه. مهم این بود یه دختری ک اسم هم نداشت و جاش ? روی صفحه اومده بود پیام داده بود و شاخکاشون جنبیده بود.
بعدم که معلوم شد مال "ع" عه بیشتر. اون که هربار این قضیه رو با هزارتا شوخی رد میکنه و میپیچونه اینکه الان یه دختر با اسمِ ? بهش پیام داده باشه عنانِ اینارو از کف برد و کاریو کردیم که نباید. وقتی داشتیم زوم میکردیم ببینیم دختره چه شکلیه "مح"(۱۲سالشه) اومد گوشیو از دستمون قاپید و فوری رفت بهش داد. گندی زد که باعث شده از دیشب تا همین الان ضربانم زیر۱۱۰ نیاد.
فک نکنم تا لحظه ی مرگمم قیافه ی شوک زده ی "ع" یادم بره. جوری که نگامون کرد و جوری که یه لحظه به خودش اومد و فهمید چیشده. جوری که میخواست خودشو کنترل کنه ولی "س" رفت بهش گفت من ندیدم به منم نشون بده اونم گفت تحفه ای نیست و "س" گفت پس میتونی ازش جدا شی. جوری که بلند شد همون موقع رفت و وقتی "حس" خواست ازش خداحافظی کنه برگشت گفت ولم کن حوصله ندارم. جوری که در عرض ده دیقه کلا غیب شد و مارو تو شوک ول کرد رفت.
حمیده م اصلا به هیچ جاش نبود که بچه ش این شکلی بانمک بازی درآورده گوشیو داده و گند زده به زندگی من. "س" هم کلا حالیش نبود چه گندی زده. فقط خوشحال بود به خیال خودش به کراشش یه خودی نشون داده. "ه" هم که نفر اولی بود که شروع کرد کلا خودشو کشید کنار. موندیم من و "ر". دست از پا درازتر.
دم رفتن قرار شد بهش پیام بدم ببینم اوضاع از چه قراره. اولش خیلی جدی به نظر نمیومد. همیشه انقد همه چیو به شوخی و خنده میگیره که نمیتونی بفهمی الان این حرفش چقد جدیه. (ولی خب کاشف به عمل اومد که خوشبینانه نباید نگاه کنم)
به "ر" اسکرین فرستادم. گفت منم زنگ زدم عذرخواهی کنم وسط حرف زدن گوشیو روم قطع کرده. به مامانم گفته چمیدونم دخترت تربیت نداره و فلان.
درنهایت فهمیدیم هیچ جوره نمیشه جمعش کرد.
دیشب تو بگو من خوابیدم؟ نه
وسط قلمچی امروز سه بار حالت تهوع گرفتم. آخرش گفتن برو بشین نمازخونه. چه مرگته؟
اومدم خونه هی اینور اونور رفتم دیدم نه اینجوری نمیشه. واسه اینکه کسی نشنوه رفتم ته حیاط بهش زنگ زدم. جواب نداد. زنگ زدم مامانش. نمیدونم واسه چی ولی خودش جواب داد.
جوابای کوتاه و یه جوری که انگار حوصلم سررفت قطع کن دیگه.
هرچی به ذهنم میرسید گفتم. اینکه چمیدونم تلافیت سرجاش ولی توروخدا ناراحت نباش. دلخور نبودنت برام مهمه. ولی خب هیچی به هیچی...
"آدم باید به هر کسی تا یه حدی رو بده"
کاش مث "ر" تلفنو روم قطع میکرد ولی اینو بهم نمیگفت
ولی بله. این جمله دقیقا همون جمله ای بود که میترسیدم بشنوم. جمله ای که نشون میداد سه ماه تلاشم واسه بودن تو این خانواده درعرض چند دیقه به باد رفته.
سردردی گرفتم که تا حالا همچون دردی نداشتم. بغض داشتم ولی گریهم نمیگرفت. چه مرگم بود؟ نمیدونم. ولی همین الانم همون چمه.
"ر" گفت به "مر"(مامانش) پیام بده ببین چی میگه. پیام دادم. تعریف کردم که چمیدونم اینکه نمیدونم میدونی دیشب چیشده یا نه احتمالا بدونی و دیشب "ر" زنگ زده تلفنو روش قطع کرده من زنگ زدم اینارو گفتم اون اونجوری گفته و خلاصه هرکاری فکرمون رسیده کردیم ولی جواب نمیده و اینا.
اسکرین جوابشو واسه "ر" فرستادم. گفت با حرفش یکم آرامش گرفته. ولی من هنوز تو فکر جمله ایم که گفت. فکر نمیکنم دیگه بتونیم مث قبل شیم.
من خیلی نگرانم. خیلی ناراحتم. خیلی میترسم.
و همه ی این داستانارو برای همین تعریف کردم. که بگم این منِ جدید رو دوست ندارم. این منِ جدید که از ناراحت کردنِ یه نفر انقدر حالش بده. این منِ جدیدِ توسریخور.
جوری که زینب تعجب کرده بود
برگشت گفت
تو قابلیت لج کردن با همین یه جمله رو داری?
چجوری میتونی این شکلی بابت ناراحتی یکی بهم بریزی؟ من اگه همین حرفو بهت زده بودم پدرمو درمیاوردی
واقعا اگه چندماه قبل بود ذره ای برام اهمیت نداشت و حتی به خودم زحمت عذرخواهی هم نمیدادم. ولی الان تنگی نفس دارم. بغض بیخِ گلومو گرفته. از فکر و خیال نمیدونم باید چیکار کنم.
علاوه بر همه ی اینا اینکه این اتفاق سر "ع" افتاد ناراحتم میکنه. نمیدونم الان با خودش چه فکری میکنه. ولی دوست ندارم فکر کنه با آدم بیلیاقت و بیشعوری طرفه. دلم نمیخواد فکرِ اینکه زیاد بهم رو داده تو ذهنش باشه. الانم بیشتر از اینکه بابت آیندهم ناراحت باشم از فکرِ اینکه "ع" رو دلخور کردم ناراحتم.
خلاصه؛ مرسی که خوندی:)
پ.ن۱: نمیدونم دیگه باید چیکار کنم. گفتم اینجا این حرفارو بزنم. بلکه شاید نوشتنش یکم آرومم کنه یا یکی بخونه و بتونه حرفی بزنه که کمکم کنه
پ.ن۲: احتمالا فردا رفتم مدرسه بتونم پیش خانمح(مشاورمون) گریه کنم. و امیدوارم بتونه برام یه کاری کنه
آپدیت: