واقعا نمیدونم دقیقا نسبت به تغییراتم تو ۶ماه گذشته چه احساسی دارم
ازشون بدم میاد
برام عجیبن
جالبن
یا چی؟
ولی در هر صورت کاملا غیرعادین!
مسلما خانمح خیلی خوشحاله که عوض شدم و اصلا پنهانش نمیکنه. مثلا سر ماجرای "ع" که با لبخند میگفت وجدانت داره بیدار میشه
حسن تو کامنتی که برام میذاره که حلال کن و اینای شب قدر میگه تلاشت برای تغییر خیلی خوب بوده
زینب با خوشحالی میگه باورش نمیشه ناراحت شدن آدما انقد روم تاثیر بذاره
یا خیلی واکنشهای دیگه که خوششون اومده
ولی من نه. همچنان دوسش ندارم. هرچقدم همه بگن که خیلی خوبه (که نمیگن البته) برام دوست نداشتنیه.
اینکه وقتی دیگه تو روی آدما واینمیسم از شرایط سواستفاده میکنن و اذیتم میکنن
اینکه احساس ضعیف و بی دفاع بودن میکنم
اینکه بجای تعریف شنیدن بابت کمتر هاپ هاپ کردن بدتر ضدحال میخورم
و هزارتا چیز دیگه...
فقط عصبیم میکنن!
حتی برخورد آدمایی که به تازگی باهم آشنا شدیم و اون موقعای پاچه گیرِ رکِ بی ملاحضه ی منو ندیدن برام عجیبه
یه جوریم انگار هنوز عادت نکردم به منِ جدید و توقع دارم تو دیدِ آدمای اطرافم همون منِ قدیم دیده بشم و وقتی اوضاع این شکلی پیش نمیره نمیتونم بهش فکر نکنم و حس بدی ازش نگیرم.
از "ه" که مثل مامانای دلسوز برخورد میکنه که انگار میخوان تربیتت کنن بگیر تا "مح" که با اینکه سنی و قدی نصفمه به خودش اجازه میده هرجور دوست داره باهام برخورد کنه یا "ف" که (با اینکه معروفه به اسوه ی ادب و اخلاق بودن) با خط قرمزام شوخی میکنه و هرچی مهربون بهش میگم خوشم نمیاد بازم ادامه میده.
ولی چیزی که به طرز احمقانهای درگیرم کرده ماجرای دیشبه.
این سه شب احیا رو هیئت استاد غلامی بودم. قسمت تشریفات. ازینا که چوب پر میگیرن دستشون مردمو میزنن?(البته ما رو تهدید میکنن که اینکارا کلا غدغنه? بهمون میگن اگه یکی چک زد تو این گوشت تو اونورو بیار جلو?) در هر صورت. خانواده هم بخاطر من دو شب اولو اومدن تا چهارشنبه که رفتن کرمان و شب سومو نبودن و من خونه "ه"اینا مونده بودم. "ا" هم رفت باهاشون و طبق معمول "ع" بخاطر شرکتشون نرفت و موند تهران.
اخرای شب سوم احیا خیلی شلوغ شده بود. غذا به همه نرسید و رفتن دوباره برای بقیه غذا بیارن. دیدم نمیتونم بگم "ه" و خالهن بخاطر من وایسن این همه مدت. "ع" با دوستاش هیئت بود. اونا رفتن و قرار شد "ع" برگشتنی بیاد دنبالم. عسل گفت برا داداشتم غذا ببر حالا که داره میاد دنبالت. ساعت نزدیک ۲و۴۵ شد. "ع" رسیده بود ولی سری دوم غذا ها نه. زنگ میزد که بیا دیره. ولی نمیشد. نه سیل جمعیت میذاشت از جامون تکون بخوریم نه کمبود نیرو نه تعارفای عسل!
چندبار زنگ زد. آخر شاکی شد. به عسل گفتم توروخدا تا کار بیخ پیدا نکرده بزا برم???
نزدیکای ۳و۱۰ بود که تونستم از در بیام بیرون.
"ع" شاکی بود و خب حق داشت.
ولی واقعا رفتنه دست من نبود. بهشم گفتم. منتها از نظرش جمله ی احمقانهای بود و چطور میتونه دست من نبوده باشه. مگه اینا صاحبکارمن که نمیذارن. متاسفانه اصرارهام جواب عکس میداد و چیزی حل نمیشد. گفت: [مشکل تو اینه که روت نمیشه مث آدم حرف بزنی حقتو بگیری. من میشناسمت دیگه چرا انکار میکنی.]
و بله? اصلا نمیدونستم چی بگم. خندهم گرفته بود. من نمیتونم حقمو بگیرم؟ روم نمیشه؟? آخرین جمله ای بود که انتظار داشتم از یه نفر بشنوم?
بهش فکر هم که میکنم تمام کلمات توی ذهنم پاک میشن. یه عالمه حرف دارم ولی نمیتونم جملاتمو سرهم کنم و بنویسم. انگار که حناق شده باشه توی گلوم.
مثل دیشب
نتونستم بگم من؟ من روم نشه حقمو بگیرم؟
فقط این حرف شروع کرد به خوردن روحم و دامن زدن به افکار قبلیم مبنی بر نفرت انگیز بودن تغییرات این ۶ماه?
و هرچقدر با خودم فکر میکنم میبینم بدم میاد از اینکه اولین برخوردم با آدما و شخصیتی که تو ذهنشون از من شکل میگیره این باشه. ولی اینه. من تو ذهن آدمایی مث "ع" که از قبلم هیچ تصوری ندارن یه آدم ضعیف و حساس و درونگرام!
واقعا نمیدونم باید چیکار کنم
واقعا...