روزبه پیروز
روزبه پیروز
خواندن ۴۱ دقیقه·۴ سال پیش

تاجر تصادفی

یک روز با روزبه پیروز، موسس امپراتوری فیروزه
یک روز با روزبه پیروز، موسس امپراتوری فیروزه
  • سال تولد: ۱۳۵۰
  • محل تولد: تهران

سوابق تحصیلی:

کارشناسی روابط بین‌المللی از استنفورد آمریکا، کارشناسی ارشد سیاست‌گذاری عمومی از دانشگاه هاروارد آمریکا، برنده بورس رودز، انصراف از دکتری مطالعات شرقی از دانشگاه آکسفورد انگلستان

سوابق مدیریتی:

مدیرعامل و از موسسان ماندس، رئیس هیات‌مدیره و از موسسان صندوق فیروزه، عضو هیات‌مدیره بانک خاورمیانه،‌ عضو هیات‌مدیره بیمه آسیا


ساختمان زیبای فیروزه در شمال تهران بیشتر شبیه یک موزه خصوصی است. هر جای اتاق‌ها را که نگاه کنید اثری از هنرمندان سرشناس یا گمنام معاصر یا دست‌کم یک تندیس تاریخی می‌بینید. اتاقش با چند اثر درخشان معاصر تزیین شده ولی اثر محبوبش یک روایت مدرن از نقشه ایران است. خیلی سخت از پشت میزش بلند می‌شود. تازه از زیر یک جراحی سنگین دیگر ستون فقرات بیرون آمده و حتی نشستن طولانی هم برایش سخت است، اما آن‌قدر سرزنده و خندان است که ناگزیر دردش را فراموش می‌کنی. تصور اینکه مردی که در برابر شماست خالق امپراتوری فیروزه از گروه سرمایه‌گذاری توسعه صنعتی ایران تا شیپور و فیروزه‌پلت است سخت می‌نماید. روایت زندگی‌اش پر است از انقلاب و زلزله و مهاجرت و انتخابات و البته دانشگاه و ادبیات و هنر و عشقش به ایران. با یک ته‌لهجه فرانسوی و اصطلاحات انگلیسی آمیخته به خنده و خوش‌مشربی توضیح می‌دهد که برایش خریدن هنر هم مانند سرمایه‌گذاری است. نباید کاری را فقط برای این خرید که ارزش اسمی دارد یا گران‌قیمت است؛ باید کاری را خرید که با روح اثر و شخصیت هنرمندش هم‌ذات‌پنداری می‌کنی. در حالی که همان روز همکارانش در طبقه پایین دارند از صندوق جسورانه فیروزه در برابر رسانه‌های فناوری رونمایی می‌کنند خودش می‌گوید من یک تاجر تصادفی هستم. با ما این سفر عمر روزبه پیروز را همراه باشید تا بدانید چرا.

روزبه پیروز درست شب کریسمس به دنیا آمده است؛ یعنی ۲۴ دسامبر ۱9۷۱. مادرش، شادان اعتمادی، که معمار جوان و در حال پیشرفت و درس‌خوانده آمریکاست برای جمعی از دوستان خارجی‌اش که تهران زندگی می‌کنند یک مهمانی در خانه‌شان در خیابان جردن گرفته که می‌بیند پسرش در آستانه تولد است. از میانه مهمانی یکراست به بیمارستان می‌روند و نزدیک نیمه‌شب با شباهتی غریب به تولد حضرت مسیح (ع) به دنیا می‌آید. به قول مادرش یک «کریسمس بیبی» تمام‌عیار.
هم خانواده مادری و هم خانواده پدری‌اش هر دو ریشه در اصفهان دارند هرچند خودشان متولد و بزرگ‌شده تهران هستند. پدرش وارث یک خانواده تاجر و کارآفرین است؛ پدربزرگش از موسسان مجموعه عظیم معدنی «باما» در 20 کیلومتری جنوب غرب اصفهان است که حتی امروز هم پس از ۶۰ سال یکی از موفق‌ترین مجموعه‌های معدنی در بازار سرمایه ایران به شمار می‌رود: «پدرم که در آمریکا درس خوانده بود وقتی به ایران برگشت تا زمان انقلاب مدیرعامل باما بود و پس از انقلاب با تغییراتی که در مدیریت شرکت اتفاق افتاد هرچند شرکت هرگز مصادره نشد، ولی از هیات مدیره آن برای همیشه خارج شد. جالب است بدانید تقریباً چهار دهه بعد وقتی داشتیم در بازار سرمایه‌گذاری می‌کردیم در فهرست شرکت‌هایی که سهام‌شان را خریده بودیم دیدم اسم باما هم هست. زنگ زدم به پدرم گفتم بابا نگاه کن، بعد از یک عمر چرخیدیم چرخیدیم تا دوباره رسیدیم همان خانه اول!»

کودکی روزبه پیروز
کودکی روزبه پیروز

خانه پدری

وقتی بعد از بیست‌ سال، پس از انقلاب، برای اولین بار به ایران برگشتم خانه‌ای که در آن به دنیا آمده بودم در جردن دیگر محل سکونت پدربزرگ و مادربزرگم بود. مادرم که شیفته هنر بود و پیش از رفتن از ایران خیلی از آثار هنرمندان ایران و جهان را می‌خرید زنگ زد و گفت راستی من در اتاق خواب بچگیت یک سقف‌آویز از کارهای کالدر را آویزان کرده بودم. ببین پیداش می‌کنی؟ اگر این روزها به موزه هنرهای معاصر رفته باشید حتماً یک کار بزرگ از الکساندر کالدر آمریکایی را دیده‌اید که به خاطر به اصطلاح کارهای «موبایل»ش بسیار بسیار مشهور است. من آن کار کوچک کالدر را که مادرم خریده بود بعدها در زیرزمین متروک خانه پیدا کردم. در آن زیرزمین به وضوح می‌دیدید که چطور کل خانواده به تصور اینکه به زودی برخواهند گشت همه چیز را فقط در یک زیرزمین رها کرده و رفته بودند. همه آن دوران کودکی از برابر چشمانم گذشت.»

مادرش هم یک دانش‌آموخته معماری از آمریکا و جزو طراحان طرح بازآفرینی حاشیه زاینده‌رود است. طرحی که سال‌ها بعد توسط غلامحسین کرباسچی زنده و اجرا می‌شود و مقدمه آمدن او به شهرداری تهران را فراهم می‌کند. خود روزبه کوچک که با یک بیماری بسیار نادر مادرزادی ماهیچه‌ای-عصبی به دنیا آمده تنها کودک این خانواده متمول و درس‌خوانده است و در حالی در آغوش و توجه ویژه پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایش، در میان یک کلونی موفق از اصفهانی‌ها در خیابان جردن، بزرگ می‌شود که موج‌های انقلاب هم به تدریج به ساحل نزدیک می‌شوند: «اولین مدرسه‌ام را در تهران رفتم که رستم‌آبادیان نامیده می‌شد. مدرسه در نزدیکی کاخ نیاوران بود و من که تازه هفت سالم شده بود اولین چیزی که از انقلاب شنیدم نوارهای امام بود که تقی راننده ما وقتی مرا با جگوار می‌برد به مدرسه برساند گوش می‌داد. این مدرسه رستم‌آبادیان هم ماجرای جالبی داشت. خانم طاهری موسس این مدرسه وقتی انقلاب شد رفت مدرسه رستم را هم در لندن راه‌ انداخت. سال‌های سال این مدرسه تنها مدرسه‌ای بود که به نسل اندر نسل ایرانیان مهاجر لندن فارسی یاد می‌داد.»

هرچند خاطره روشنی از انقلاب ندارد ولی بریده‌هایی از خاطره‌هایش نشان می‌دهد که با نزدیک ‌شدن انقلاب و اوج گرفتن تظاهرات مردمی نسل جوان و پیر خانواده هم دچار اختلاف می‌شوند: «پدر و مادر من که جوان‌تر و مترقی‌تر بودند انتقادات زیادی از رژیم شاه داشتند در حالی که پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایم که باتجربه‌تر بودند به رغم وجود مشکلات بسیار محافظه‌کارتر و بیشتر نگران سرنوشت خانواده و نوه‌ها بودند. برای همین همیشه در مهمانی‌ها بر سر آنچه به نفع کشور است بحث بود. در آن شرایط مادرم حتی تلاش می‌کرد یک جایی در خانه پیدا کند تا من در امنیت باشم. یک‌شبه کل فامیل ما که در جردن بودند مهاجرت کردند و در سراسر دنیا پراکنده شدند. فامیل مادری‌ام هم تقریباً همگی به ونکوور کانادا رفتند.»

هرچند خاطره روشنی از انقلاب ندارد ولی بریده‌هایی از خاطره‌هایش نشان می‌دهد که با نزدیک ‌شدن انقلاب و اوج گرفتن تظاهرات مردمی نسل جوان و پیر خانواده هم دچار اختلاف می‌شوند: «پدر و مادر من که جوان‌تر و مترقی‌تر بودند انتقادات زیادی از رژیم شاه داشتند در حالی که پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایم که باتجربه‌تر بودند به رغم وجود مشکلات بسیار محافظه‌کارتر و بیشتر نگران سرنوشت خانواده و نوه‌ها بودند. برای همین همیشه در مهمانی‌ها بر سر آنچه به نفع کشور است بحث بود. در آن شرایط مادرم حتی تلاش می‌کرد یک جایی در خانه پیدا کند تا من در امنیت باشم. یک‌شبه کل فامیل ما که در جردن بودند مهاجرت کردند و در سراسر دنیا پراکنده شدند. فامیل مادری‌ام هم تقریباً همگی به ونکوور کانادا رفتند.»

هنر

پدر من با وجود اینکه مثلاً تاجر بود ولی عاشق ادبیات و تاریخ بود و مادرم هم طبیعتاً چون معمار بود واقعاً برایش هنر چیزی فراتر از یک ابزار کار بود. من همیشه با هنر و معماری دمخور بودم و خب طبیعتاً این در علاقه من به جمع‌آوری آثار و طراحی محیط کار و زندگی‌ام بازتاب پیدا کرده است. جالب است بدانید که مادرم هم از طرف مادری از خانواده رستگارهای اصفهان است. کسانی که با تاریخ صنعت و معدن ایران آشنا هستند می‌دانند که برادران رستگار جواهری یعنی رضا و مرتضی بنیان‌گذاران صنعت معدن در ایران به شمار می‌آیند و جد پدریشان هم حاج میرزا محمد‌هادی جواهری اولین وکیل اصفهان در دوره نخست مجلس شورای ملی پس از پیروزی انقلاب مشروطه بود. خود دکتر رستگار از اولین ایرانی‌هایی بود که از دولت فرانسه نشان لژیون دونور گرفت.

تنش‌ها و ترس‌ها در خانواده چنان بالا می‌گیرد که سرانجام آنها هم تصمیم می‌گیرند تهران را شتاب‌زده و تقریباً بدون هیچ مقدمه و پشتوانه‌ای در همان گرماگرم انقلاب ترک کنند و یکی از عجیب‌ترین و ماندگارترین خاطرات کودکی‌اش رقم می‌خورد؛ پرواز از فرودگاه مهرآباد در بحبوحه انقلاب: «فرودگاه در یک شرایط خاص بود و پر از آدم‌هایی بود که می‌خواستند کشور را ترک کنند. شاید در فیلم‌ها دیده باشید یک لیست دست سرباز‌ها بود از آدم‌هایی که ممنوع‌الخروج بودند. و لیست بزرگی هم بود. سرباز جوانی که داشت لیست را چک می‌کرد اجازه داد من و مادرم برویم ولی ناگهان گفت پدرم ممنوع‌الخروج است و باید بماند. شاید این تلخ‌ترین روز کل دوران کودکی من بود، چون مادرم محکم ایستاد که پس ما هم نمی‌رویم تا همه با هم برویم. پدرم که نگران ما بود عصبانی شد که باید بروید و وسط فرودگاه جلوی چشم مردم دعوای سختی با هم کردند. بالاخره پدرم به هر ضرب و زوری بود مادرم را فرستاد و مادرم که باورش شده بود شاید دیگر هرگز پدرم را نبیند تمام پرواز را بی‌وقفه تا لندن گریه کرد.»

کودکی پر سفر او در انگلیس، اسپانیا و کانادا بنیان شخصیت جهان‌وطنش است
کودکی پر سفر او در انگلیس، اسپانیا و کانادا بنیان شخصیت جهان‌وطنش است

پدربزرگ

هرچند تقریباً همه خانواده ما هنگام انقلاب ایران را ترک کردند ولی پدربزرگم حاضر نشد ایران را ترک کند. جالب است بدانید این یکی پدربزرگم یک تیمسار ارتش بود ولی خوشبختانه سال‌ها پیش از انقلاب بازنشسته شد و هنوز که هنوز است یکی از الگوهای من در زندگی است، چون آدمی بود که واقعاً شخصیت و روحیه قوی‌ای داشت. هرچند پس از انقلاب خانواده‌اش از او دور شدند و بخش قابل توجهی از اموالش را هم از دست داد و سال‌ها تحت فشار روانی و مالی شدید بود، اما هیچ‌گاه من ندیدم غر بزند یا حتی پشت سر کسی یا جریانی حرف بدی بگوید. ایشان حتی مدتی رئیس مرزبانی کشور هم بود و از خانواده شیرانی‌های اصفهان محسوب می‌شد که در پی یک ماجرای جالب خانوادگی نام فامیلش را به پیروز تغییر می‌دهد. جالب است بدانید این معدن باما را عملاً خودش با دست‌های خودش کشف کرد و ساخت ولی حتی بعدِ از دست ‌رفتن اموالش هم ذره‌ای روحیه و قدرتش را از دست نداد. بیست سال بعد که من برگشتم ایران پدربزرگ در خانه کودکی من ساکن بود.

دو هفته بیشتر طول نمی‌کشد که مشخص می‌شود ماجرای پدرش مورد خاصی نیست. بهروز پیروز به همسر و پسرش در لندن ملحق می‌شود و هرچند تلاش می‌کنند در اولین موج مهاجرت ایرانیان به ونکوور و پیش بستگان مادرش بروند ولی به ترافیک صدور ویزا می‌خورند و راهی ویلای یک زوج آلمانی- اسپانیایی از دوستان‌شان در مایورکای اسپانیا می‌شوند. مایورکای دست‌نخورده آن زمان برای پدرش که افسردگی از دست ‌رفتن زندگی‌اش در ایران را هم دارد بسیار جذاب است و تصمیم می‌گیرد برخلاف رغبت مادرش مدتی در همان‌جا بمانند.
یک ویلای قدیمی زیبا در مایورکا می‌خرند و در نزدیکی مدرسه بین‌المللی شهر ساکن می‌شوند تا روزبه هم مدرسه برود. طی یک تصادف غریب دختر دخترخاله مادرش را در همان مدرسه می‌بیند که از خانواده خلیقی‌های مالک بوتان است؛ مژده خلیقی. نمی‌توان تاثیر انقلاب بر مسیر آینده روانی پدرش را نادیده گرفت: «واقعیت این است که پدربزرگ‌های من زندگی‌شان را شکل داده بودند و ما هم بعدها زندگی متفاوتی را در خارج از کشور شروع کردیم، ولی پدر من در زمان انقلاب درست در اوج دوران حرفه‌ای‌اش بود و هر چقدر هم سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد می‌شد تاثیر افسردگی را در تصمیماتش دید. دقت کنید واقعاً آن زمان مایورکا یک ده بود، به خصوص در مقایسه با ایران دهه 50.»

کانادا

ماجرای کانادا رفتن ما در آن زمان هم جالب بود، چون واقعیتش این است که زمان انقلاب کانادا این کشوری که الآن هست نبود و ونکوور هم اصلاً ایرانی نداشت. در واقع مادربزرگ مادری من خیلی تصادفی چند سال پیش از انقلاب سفری رفته بود به آمریکای شمالی و گذرش به ونکوور افتاده بود که شهر آرام و زیبایی بود و فرهنگ و ریتم زندگی در آنجا خیلی با ایالات متحده فرق داشت، برای همین آنجا را انتخاب کرده بود و ملکی خریده بود. به همین خاطر وقتی انقلاب شد، در حالی که اغلب ایرانی‌ها به اروپا یا آمریکا مهاجرت کردند، خانواده مادری من یک کلونی در ونکوور تشکیل دادند که سال‌های سال در کانادا منحصر به فرد بود. این روزها اگر به یک مجتمع تجاری در ونکوور یا تورنتو بروید، شاید حس کنید در کرج هستید! تقریباً مشتریان و فروشندگان همگی فارسی حرف می‌زنند.

این دوران خیلی طول نمی‌کشد. پدرش با مطالعه سریعی یک کسب و کار زنجیره‌ای چاپ عکس فوری را ابتدا در مایورکا بعد در سراسر اسپانیا از مادرید گرفته تا بارسلون راه می‌اندازد و استعداد کارآفرینی‌اش را بیرون از ایران هم اثبات می‌کند. توریستی‌ بودن اسپانیا هم این کسب و کار را تقویت می‌کند و چون هنوز اسپانیا جهش اقتصادی امروزش را تجربه نکرده بود در بهترین نقاط توریستی شهر مغازه‌های چاپ عکس می‌گیرند. این کسب و کار سال‌ها بعد با ورود دوربین‌های دیجیتالی و گوشی‌های هوشمند از رونق افتاد.
مادرش ولی از این روند راضی نیست. محیط مایورکا برای روحیه‌اش کوچک است و آینده تحصیلی‌ای که برای پسرش طراحی کرده در اسپانیا محقق نمی‌شود. مادر به روال همیشگی تصمیم خودش را عملی می‌کند؛ روزبه را با خود به ونکوور می‌برد تا پدرش هم راهی کانادا شود: «برای من واقعاً دوره سختی بود. وقتی رسیدیم اول به کلگری در کانادا، از پدرم دور شده بودیم و شهر هم منفی بیست درجه زیر صفر بود. من فقط به مادرم خیره شده بودم که واقعاً چرا ما را از آن شهر آفتابی برداشته آورده در این هوای زیر صفر مرگبار. یک هفته بعد به ونکوور رفتیم.»
پدرش هم در ونکوور خانه می‌گیرد و هم کسب و کارش در اسپانیا را نگه می‌دارد. روزبه دیگر در کانادا بزرگ می‌شود ولی رفت و آمدش همراه پدر به اسپانیا کمک می‌کند روحیه جهان‌وطنش خیلی سریع شکل بگیرد. دوران نوجوانی سختی را در راهنمایی و دبیرستان می‌گذراند: «من همه‌جوره از ظاهر و زبان گرفته تا محدودیت‌های فیزیکی‌ام با دیگران متفاوت بودم و فرهنگ دبیرستانی آنها هم اصلاً مهربان نیست و گاهی بچه‌ها به خاطر شرایط فیزیکی‌ام مسخره‌ام می‌کردند. گاهی احساس می‌کردم منزوی شده‌‌ام و بدون شک یک زندگی عادی تین‌ایجری نداشتم. وقتی بقیه بچه‌ها دنبال فیلم‌های اکشن و کتاب‌های مصور بودند من اکونومیست می‌خواندم و از دبیرستانم تا امروز به عنوان یک معتاد خبری واقعی روزی نشده که نیویورک ‌تایمز را نخوانم.»

مادر

واقعیت این است که خانواده مادری من خاندان زن‌های قدرتمند است و من به مادربزرگ مادری‌ام و به خصوص مادرم خیلی مدیون هستم. هنوز هم پزشکان از زمان تولد من تا حالا نتوانسته‌اند به طور دقیق مشکل پزشکی مرا تشخیص دهند و حتی به مادرم گفتند احتمالاً من هرگز نخواهم توانست راه بروم؛ اما مادرم هرگز دست از تشخیص و درمان من برنداشت و تسلیم نشد. برای من هم هیچ محدودیتی متصور نبود؛ مثلاً مادربزرگم وقتی خیلی کوچک بودم پایم را می‌بست به دوچرخه و هول می‌داد تا پایم به زور به کار بیفتد. یا حتی پدربزرگم، در مقام یک اصفهانی تمام‌عیار، یک اسکناس را می‌گرفت نزدیکم تا رکاب بزنم یا راه بروم! زن‌های مهم زندگی من همگی خیلی فعال بودند و قلباً اعتقاد دارم مادرم قهرمان زندگی من بود چون هم با زندگی جنگید و هم با خود من که ثابت کند محدودیتی برای من وجود ندارد. خودش هم شکست‌ناپذیر بود و مانند یک بولدوزر راه را برای خودش و من و دیگران باز کرد.

برایش سیاست بسیار جالب است و وارد مسابقات مناظره (Debate) می‌شود و رتبه اول بریتیش کلمبیا را از آن خود می‌کند. شیفته لیبرال‌های کانادا و شخصیت پیر ترودو، پدر نخست‌وزیر فعلی کانادا، است و برایش سیاست بسیار وسوسه‌برانگیز است. حتی رویای این را هم دارد که نخست‌وزیر کانادا شود.
در دانشگاه استنفورد آمریکا قبول می‌شود و برای نخستین بار از خانواده جدا می‌شود: «استنفورد در ساحل غربی بود و خیلی از ونکوور دور نبود و توانستم از لحاظ روحی و فیزیکی خودم را مدیریت کنم. همین قدم کوچک بعدها مرا تبدیل به یک ماجراجو کرد. ونکوور مانند یک بهشت کوچک است و خیلی راحت می‌توان همیشه در این حصار امن و آرام باقی ماند.» در کمال ناباوری در استنفورد روابط بین‌الملل می‌خواند و هنوز سیاست برایش بسیار جذاب است. در خوابگاه است که زلزله بزرگ ۱۹۸۹ را از سر می‌گذراند و کماکان ذهنش پیش حزب لیبرال کاناداست تا دو ترم را به صورت مهمان در پاریس تمام می‌کند. در این دوره اروپایی است که با فرهنگ و ادبیات فرانسه بیشتر آشنا می‌شود و به قول خودش می‌شود دوستدار فرانسه یا فرانکوفیل.

معلولیت

من یک دوست نابینا دارم در کانادا به نام دکتر سیروس حبیب. ایشان که بسیار در آمریکا سرشناس است حقوقدان، سیاستمدار و استاد دانشگاه، معاون فرماندار واشینگتن و رئیس سنای ایالتی واشینگتن است. سیروس در بچگی بینایی‌اش را به دلیل یک شکل نادر سرطان از دست داده و حالا بالاترین مقام انتخابی ایرانی‌الاصل در آمریکا و تنها عضو جوان حزب دموکرات به حساب می‌آید که یک منصب ایالتی دارد. او از من جوان‌تر است ولی همان بورس رودز را دریافت کرد که چندین سال قبل من هم برنده شده بودم و به آکسفورد رفته بودم. سیروس ماجرای جالبی را از رابطه بچه‌هایی مانند ما و مادران‌شان تعریف می‌کند. ظاهراً سیروس که نابینا بوده خیلی در حیاط مدرسه در آمریکا زمین می‌خورده و دست و پایش دائم زخمی می‌شده. معلم مدرسه هم که آدم حساس و خیرخواهی بوده دیگر اجازه نمی‌دهد سیروس برود در حیاط با بچه‌های دیگر بازی کند. مادرش که این ماجرا را می‌شنود می‌رود مدرسه و با معلم رودررو می‌شود که چرا اجازه نمی‌دهید بچه من بازی کند. معلم هم می‌گوید می‌ترسم پسرتان که نمی‌تواند ببیند بخورد زمین و دست و پایش بشکند. مادرش مهم‌ترین حرف جهان را به معلم می‌زند؛ می‌گوید اجازه بدهید بچه من برود بازی کند و زمین بخورد و دست و پایش هم بشکند. چون من می‌توانم یک دست و پای شکسته را درست کنم ولی یک روحیه شکسته را نه. این حکایت همه مادران ماست.

در درس‌ خواندن به نحو محسوسی موفق است و وقتی یک سال پس از لیسانسش به ونکوور بازمی‌گردد تا کتاب بی‌سرانجامی را بنویسد می‌فهمد باید بپذیرد مهارت‌های آکادمیکش بالاست. در دو سه مدرسه حقوقی معتبر کانادایی و آمریکایی قبول می‌شود که برایش جذاب نیست. وقتی ۱۹۹۳ در رشته سیاست‌گذاری عمومی هاروارد پذیرفته می‌شود کشف می‌کند که فضای فرهنگی شرق آمریکا را متاثر از هویت اروپایی و جهان‌وطنش بیشتر دوست دارد: «هاروارد پر از دانشجویانی از سراسر جهان بود، از بولیوی تا خاورمیانه، به نظرم بهترین استادان عمرم را داشت و شاید بهترین دانشگاه دنیا بود. دست‌کم از دید من. تنوع جمعیتی کمک کرد دوستان بیشتری پیدا کنم و با بالاتر رفتن سنم دیگر واقعاً تفاوت ظاهر هم آن‌قدر برایم مهم نبود.»

فارسی

فارسی حرف‌ زدن من داستان بامزه‌ای داشت. پدرم اصرار داشت که حتماً در ونکوور بروم فارسی خواندن و نوشتن را هم در کنار زبان‌های دیگر یاد بگیرم. یک معلم بسیار سخت‌گیری هم داشتیم به نان خانم طاها که اصرار داشت از بیست به ما نمره بدهد. ما هم که خب در ایران عملاً بزرگ نشده بودیم طبیعتاً اشتباهات‌مان بیشتر از بیست بود! خانم طاها هم دوست داشت حتی در چنین کلاسی هم شاگرد اول و دوم و سوم داشته باشد. پس این‌طور بود که دانش‌آموز با منهای هفت می‌شد شاگرد دوم کلاس. طفلک پدربزرگ مادری من که همه بچه‌هایش درسخوان بودند می‌آمد دنبال من و می‌پرسید خب آفرین شما که مثلاً شاگرد دوم شده‌ای نمره‌ات چند شده. من می‌گفتم منهای هفت! بنده خدا سرخ می‌شد. در خانه هم که زبان همیشه فارسی بوده و هست.

در همین بازه است که تصمیم می‌گیرد برای بورس رودز اقدام کند. بورسی که در حقیقت شاید مشهورترین حمایت مالی آموزشی در تاریخ معاصر جهان باشد و بسیاری از شخصیت‌های مشهور تاریخ معاصر غرب همچون بیل کلینتون و سوزان رایس تا سه نفر از نخست‌وزیران استرالیا و چندین سیاستمدار و روزنامه‌نگار سرشناس در زمره برندگان آن بودند. مدل پذیرش بورس Rhodes این‌گونه است که کم و بیش هر ایالتی یک سهمیه دارد و در کمال ناباوری همان یک سهمیه به روزبه پیروز تعلق می‌گیرد تا سه سال بورس رایگان را در دانشگاه آکسفورد بریتانیا صاحب شود. این بورس مسیر زندگی‌اش را برای همیشه عوض می‌کند و به مهد فرهنگی اروپایی بازمی‌گردد: «واقعیت این است که من آن‌قدرها هم درسخوان نبودم. بیشتر بچه‌های ایرانی در دروس ریاضی و مهندسی نخبه بودند در حالی که من اصلاً در این شاخه‌ها هیچ مهارتی نداشتم و مهارتم در زمینه‌های انسانی بود. برای همین وقتی در امتحانش شرکت کردم بیشتر تیری در تاریکی بود. مثلاً یادم می‌آید در مصاحبه برای بورس از من پرسیدند جایزه بوکر چیست. من هم همان چند روز پیش برای مادرم یک کتاب هدیه خریده بودم که از شانسم روی جلد جایزه بوکر را داشت پس نه تنها می‌دانستم جایزه بوکر چیست بلکه می‌دانستم برنده‌اش چه کسی است. چقدر خوش‌شانسی برای این چنین جریانی لازم است!؟ یک کادوی تولد خریدم و بورس آکسفورد را برنده شدم!»

مادربزرگ

مادربزرگ من یک شخصیت استثنایی بود. هر روز پنج صبح در ونکوور بیدار می‌شد و دو ساعت کنار دریاچه قدم می‌زد. با وجود اینکه نیازی نداشت تا شب یکسره روی پا بود و فعالیت می‌کرد و به من یاد می‌داد باید ارزش پول و فعالیت را دانست. اولین سرمایه شرکتم یعنی در واقع Seed Money را ایشان داد که برای همیشه مسیر زندگی مرا عوض کرد؛ یعنی اولین کسی بود که در زندگی‌ام به من اعتماد کرد که می‌توانم یاد بگیرم و ثروت خلق کنم.

در آکسفورد اول رشته حقوق را امتحان می‌کند ولی خیلی سریع می‌فهمد که برای این رشته ساخته نشده. طی مشاوره با یکی از استادانش به این سمت متمایل می‌شود که در زمینه زبان و تاریخ مادری‌اش کار کند و به همین ترتیب می‌شود دانشجوی دکتری در رشته مطالعات شرقی با گرایش تاریخ معاصر ایران.

جوانی او در استنفورد، هاروارد و آکسفورد می‌گذرد که از او یک تاجر تصادفی می‌سازد
جوانی او در استنفورد، هاروارد و آکسفورد می‌گذرد که از او یک تاجر تصادفی می‌سازد

در این دوران است که اولین گرایش‌هایش را به کسب و کار بالاخره نشان می‌دهد: «حقیقتش این است که من خیلی دوست داشتم پولدار بشوم!‌ چون بالاخره پدرم به عنوان یک اصفهانی واقعی اهل ولخرجی نبود و هرچند همیشه هزینه‌های اصلی زندگی و تحصیل را می‌داد، ولی می‌خواست مرا جوری تربیت کند که روی پای خودم بایستم و این گرفتن پول برای مسائل رفاهی و تفریحی را عملاً غیرممکن می‌کرد. شاید به همین خاطر هم برای بورس رودز اقدام کردم. مادرم هم بنده خدا همیشه بهم یواشکی پول می‌داد. در نهایت این برایم یک رویا بود که بتوانم مستقل باشم و نه تنها از پدرم مستقل شوم بلکه بتوانم رویاهای خودم را محقق کنم و می‌دانستم که با کارمندی نمی‌شد به این رویاها رسید.»

ایران

داستان رابطه من و ایران یک داستانه عاشقانه است. به هیچ ترتیبی نمی‌توانم طوری توضیحش دهم که باورپذیر و منطقی باشد. من در استنفورد، هاروارد و آکسفورد درس خواندم که شاید سه تا از معتبرترین دانشگاه‌های جهان باشند. بورسیه رودز شدم که احتمالاً معتبرترین بورس جهان است. حالا آمده‌ام در تنها کشور جهان کار می‌کنم، که هیچ یک از اینها ارزشی ندارد که هیچ، هر جا کسی بخواهد علیه من چیزی بنویسد یا بگوید به این سوابق آکادمیکم قبل از هر چیزی اشاره می‌کند. با وجود این، یادم می‌آید تازه به ایران آمده بودم که به یکی از دوستانم نوشتم برای اولین بار در کل زندگی‌ام در خیابان که راه می‌روم احساس می‌کنم مثل خودم هستند. خاکش مرا گرفت و احساس کردم یکی از این ملتم. تا پیش از این سفر اولیه من ایرانی بودم ولی حس تعلق نداشتم. در خانه فارسی حرف می‌زدیم و پلو خورش می‌خوردیم. همه جا خودم را ایرانی معرفی می‌کردم ولی نمی‌دانستم ایرانی هستم تا اینکه آمدم و اسیرش شدم. مثل هر رابطه عاشقانه‌ای بارها هم بیچاره‌ام کرده ولی نتوانسته‌ام تا امروز ازش دل بکنم.

در همین دوره با یک همکلاسی آلمانی آشنا می‌شود و چون از پدرش شنیده که آذربایجان پس از شوروی فرصت اقتصادی دارد به اتفاق هم‌دوره‌ای زبر و زرنگش می‌روند دنبال کشف فرصت‌های این بازار جدید. یک کار تحقیقاتی درباره فضای اقتصادی و کسب و کار مجموعه کشورهای تازه استقلال‌یافته شوروی را شروع می‌کنند و با تاسیس یک شرکت به صرافت می‌افتند که آن را به شرکت‌های بزرگ بین‌المللی بفروشند و برایش یک وب‌سایت هم می‌زنند.
دوستش به عنوان کار تابستانی به گلدمن ساکس، غول مالی و بانکی چندملیتی،‌ می‌رود و روزبه یک کابوس تابستانی را در ونکوور شروع می‌کند؛ طی آن شخصاً به کمپانی‌های مختلف زنگ می‌زند تا گزارش اقتصادی‌شان را بفروشد و هر روز چند بار از طرف مشتریانی که رغبتی به شنیدن توضیحاتش ندارند توسری می‌خورد: «دوست من از لندن زنگ زد که ببین یک شرکتی دارد اینجا در بازار سهام عرضه می‌شود به اسم eBay! بیا اطلاعاتش را ببین شاید برایت جالب بود. من هم که اصلاً اسم این سایت به گوشم نخورده بود دیدم ای وای چقدر جالب است، یک بازارچه آنلاین است! و به این نتیجه رسیدیم که مدل تجاری شرکت‌مان را تغییر بدهیم.»
به عنوان سرمایه اولیه پنج هزار پوند از مادربزرگش می‌گیرد و به رغم مخالفت‌های پدرش یک بازارچه خرید و فروش آنلاین برای خود کسب و کارها مطابق مدل B2B روی اینترنت راه می‌اندازند: «اتفاق عجیبی که افتاد این بود که ما وقتی ماندس (Mondes) را تاسیس کردیم در یک مسابقه شرکت کردیم که هر سال به طور مشترک توسط روزنامه معتبر ساندی تایمز و بزرگ‌ترین صندوق سرمایه‌گذاری بریتانیا یعنی 3i برگزار می‌شد. جایزه‌ای که در این مسابقه می‌دادند هم یک میلیون پوند بود. البته در ازای ۳۰ درصد سهام شرکت. در کمال ناباوری خودمان و بقیه مرحله به مرحله در این مسابقه بالا رفتیم و در نهایت برنده جایزه یک میلیون پوندی شدیم! هم یک میلیون پوند برنده شدیم و هم عکس‌مان روی جلد مجله تایمز به عنوان برندگان این مسابقه کار شد که خودش یک تبلیغات واقعاً عظیم بود.»

کسب و کار

خیلی از تصمیمات مهم تجاری‌ام را نمی‌توانم منطقی توضیح بدهم چون واقعاً این تصمیمات را چه خوب و چه بد با قلبم گرفته‌ام. برای همین هم می‌گویم من یک تاجر تصادفی هستم! موقعی که باید می‌رفتم دانشگاه به جای حقوق رفتم دنبال سیاست. وقتی که باید دکتری را با بورسم تمام می‌کردم رفتم دنبال شرکتم. وقتی باید شرکت را نگه می‌داشتم فروختم. حتی وقتی تابلو هم می‌خرم برایم مهم نیست نقاشش مشهور است یا ترقی می‌کند، برایم مهم است که روحم با اثر ارتباط برقرار کند. آمدن و ماندن در ایران هم از همین جنس بود.

تصمیم می‌گیرد از جامه آکادمیکش برای همیشه بیرون بیاید و برای استعفا از معتبرترین بورس آکادمیک جهان به آکسفورد می‌رود تا پیش یکی از دایناسورهای آکادمیک آکسفورد در دانشکده‌اش استعفا کند: «ایشان که لقب سر (Sir) هم داشت برگشت به من گفت مگر امکان دارد چنین چیزی!؟ اصلاً نمی‌فهمید از چه چیزی حرف می‌زنم. گفت بابا برو یک معاون پیدا کن برایت کارها را در لندن انجام دهد. گفتم آقاجان من یک میلیون پوند گرفته‌ام و کسب و کار شوخی نیست. خلاصه از دکتری انصراف دادم و وارد کسب و کار شدم.»
در همین دوره است که برای اولین بار پس از 20 سال به ایران برمی‌گردد و از احساساتی که درونش بیدار می‌شود جا می‌خورد: «واقعاً فکر نمی‌کردم یک سفر این‌قدر دیدم به خودم و جهانم را تغییر دهد. وقتی به خانه پدری‌ام برگشتم فکر می‌کردم بالاخره ما وقتی از کشور رفتیم که همه‌چیز در آنجا درحال تغییر بود و هرگز هم دوباره برنگشتیم. انتظارش را نداشتم که تا این حد جایی را که در آن به دنیا آمده‌ام دوست داشته باشم. هیچ فامیلی غیر از پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌ام در ایران نداشتم و آماده یک سفر معمولی بودم؛ ولی عاشق ایران شدم. باید برمی‌گشتم لندن و شرکت، در حالی که شرکت نوپا بود. با وجود این، نزدیک دو ماه اینجا ماندم و بعضی موارد شوک فرهنگی هم به من وارد می‌کرد؛ مثلاً یک روز با پدربزرگ و مادربزرگ برای ناهار رفتیم رستوران هتل اوین که استخر هم داشت. یک روز آفتابی بود. هنگام صرف غذا آمدند پرده‌های سالن را کشیدند که مادربزرگ من پسربچه‌هایی را که می‌رفتند داخل آب نبیند. مادربزرگ من در آن زمان یک خانم کم و بیش 70ساله بود. تازه فهمیدم تقریباً در مورد ایران هیچ چیزی نمی‌دانم.»

خانواده پیروز میراث‌دار یکصد سال صنعت و تجارت اصفهان و ایران است
خانواده پیروز میراث‌دار یکصد سال صنعت و تجارت اصفهان و ایران است

از ایران و البته اصفهان که به لندن برمی‌گردد تمام انرژی‌اش را بر توسعه ماندس می‌گذارد و شرکت اوج می‌گیرد. شریک آلمانی‌اش، الکساندر اشتراو، شخصیتی جسور و پیشرو دارد و روزبه هم مدیر و موثر است. با هم به صورت مشترک مدیرعامل هستند و شرکت چنان مشهور می‌شود که جزو نسل اول استارت‌آپ‌های اروپایی به شمار می‌آید و خودشان کم و بیش نیمه‌مشهور: «الکساندر خیلی دوست داشت به بازار آمریکا برویم و من زیاد موافق نبودم. در نهایت قرار شد من شاخه اروپایی شرکت و او شاخه آمریکایی را اداره کند. این به نظر منطقی می‌آمد ولی حدس من درست بود؛ از یک طرف بازار آمریکا خیلی بازار سخت‌تری بود و از سوی دیگر شخصیت جاه‌طلب الکساندر نیاز به کسی داشت که تعدیلش کند.»
در نهایت شاخه آمریکایی ماندس با کلی هزینه شکست می‌خورد و هیات‌مدیره با قاطعیت تمام الکساندر را از مناصب اجرایی کنار می‌گذارد و روزبه در ۲۰۰۱ تنها مدیرعامل شرکت می‌شود. شرکت در پاریس، برلین و لندن دفتر می‌زند و یک ستاره اروپایی تمام‌عیار در بازار استارت‌آپ‌های B2B می‌شود. شرکت در این سال‌ها حدود ۶۰ میلیون پوند در سال گردش مالی دارد ولی سودده نیست که عجیب هم نیست.
چنان روند زندگی‌اش سریع شده که از طرف بانک سرمایه‌گذاری راجر استیفنز پیشنهاد یک ورود اولیه به بازار سرمایه دریافت می‌کنند: «این ریتم زندگی سریع خیلی به من فشار می‌آورد چون یک‌دفعه باید از تماشای گاوها در کتابخانه آکسفورد طی سه روز به سه پایتخت اروپایی پرواز می‌کردم. اما راستش را بخواهید شیوه‌هایش را یاد گرفته بودم. فرودگاه را با ویلچر می‌رفتم و هتل‌هایی می‌گرفتم که وان نداشته باشند. یاد گرفته بودم خودم تنهایی زندگی سریعم را مدیریت کنم. دیگر اصلاً در خودم هیچ محدودیتی نمی‌دیدم.»
در فرایند همین ورود اولیه است که یک سفر به ایتالیا می‌رود و برای مجموعه بزرگ تلکام ایتالیا یک ارائه بسیار موفق انجام می‌دهد. مدیرعامل تلکام‌ ایتالیا نیز پس از یک مشورت کوتاه با هیات‌مدیره پیشنهاد می‌دهد که سهام اصلی را در ماندس بخرد. ایده‌اش هم ظاهراً این بوده است که از ماندس به عنوان چهره آنلاین کسب و کار Yellow Page استفاده کند: «حسم این بود که هرچند ما شرکت موفقی هستیم ولی ریسک بسیار بالاست و می‌فهمیدم توسعه‌اش آن‌قدر که به نظر می‌رسد آسان نیست و می‌شود به فروختن سهام فکر کرد. فقط متاسفانه من نتوانستم خیلی سهام بفروشم چون ایتالیایی‌ها می‌خواستند من به عنوان مدیرعامل تا چند سال کنار کسب و کارشان باشم و بخشی از سهامم را نشد بفروشم. شریکم خیلی بهتر سود کرد.»
در همان سال ۲۰۰۱ فقط چند ماه بعد از معامله ماندس حباب دات‌کام ترکید و زمین ‌‌خوردن نسل اول غول‌های اینترنتی شرکت‌های سرمایه‌گذاری را بسیار محتاط کرد؛ لاستیک‌سازی مشهور ایتالیایی یعنی پیرلی همه تلکام ایتالیا و از جمله ماندس را خرید و روزبه را به میلان احضار کرد و سهم را تصاحب کرد تا ماندس را عملاً تجمیع کند: «من به آنها گفتم که این تصمیم درستی نیست و گرایش فناوری به نفع ماندس است، ولی خب آنها مالک شرکت بودند و ماندس برای من مثل بچه‌ام بود. درست مثل همین حالای فیروزه. به هر حال من با سرمایه نسبتاً خوبی آزاد شده بودم.»
بازمی‌گردد به لندن و شرکت سرمایه‌گذاری خودش را راه می‌اندازد: «راستش را بخواهید خیلی هم خسته شده بودم و بستن یک شرکت گاهی از باز کردنش هم سخت‌تر است. جوابگویی به آن همه سرمایه‌گذار و بازیگر واقعاً کار آسانی نبود. برای همین تصمیم گرفتم با پول خودم کار کنم و پلیکان پارتنرز تاسیس شد. فقط موضوع این بود که سفرهایم به ایران بیشتر شده بود و واقعاً بازار ایران برایم جالب بود. از طرف دیگر چون بخشی از مدیریت پولی ما را مجموعه Credit Suisse انجام می‌داد به آنها گفتم یک صندوق پیدا کنید که مال ایران باشد و من بتوانم در آن سرمایه‌گذاری کنم.»
تیم کردیت سوئیس صندوقی برای سرمایه‌گذاری در ایران پیدا نمی‌کنند و بدین ترتیب روزبه پیروز به آنها پیشنهاد می‌دهد که با هم صندوقی برای سرمایه‌گذاری در ایران تاسیس کنند. از شانس خوبش طرف مقابل در بانک سوئیسی هم یک ایرانی-سوئیسی است و با هم به توافق می‌رسند که فیروزه را در گام اول با مشارکت میان پلیکان پارتنرز و بانک کردیت سوئیس راه‌اندازی کنند. دور دوم دولت اصلاحات است و آب و هوای سیاسی به نفع جذب سرمایه‌گذاری خارجی: «راستش من حتی اسم آقای احمدی‌نژاد را هم تا پیش از انتخابات نشنیده بودم، ولی وقتی ایشان انتخاب شد و چندتا سخنرانی کرد خیلی سریع طرف سوئیسی آمد گفت ما دیگر ریسک‌مان بالا رفته و در این بازی نیستیم.»

روزبه پیروز این روزها نماد سرمایه‌ای است که شاید آینده کسب و کارهای نو را در ایران رقم بزند
روزبه پیروز این روزها نماد سرمایه‌ای است که شاید آینده کسب و کارهای نو را در ایران رقم بزند

اینجا یک تصمیم تاریخی دیگر می‌گیرد. دیگر بیش از حد در بازار ایران زمینه‌چینی کرده و دوست و شریکش رامین ربیعی را هم قانع کرده که به ایران بازگردد. در ایران چند نفری را استخدام کرده و یک دفتر گرفته است. پس تصمیم می‌گیرد با سرمایه شخصی صندوق فیروزه را در ایران راه بیندازد: «واقعاً و از صمیم قلبم دوست داشتم در ایران کار کنم و راستش را بگویم، برادرانه عاشق رامین شدم و اصلاً حیفم می‌آمد که چنین آدم بااستعداد و سالمی را رها کنم. ویژگی‌های ما هم مکمل یکدیگر بود. من هیجانی‌ام و رامین عملیاتی.» از این رو با ریسک سرمایه شخصی در فضای عجیب پس از انتخابات سال ۱۳۸۴ وارد بازار بورس می‌شود و در میان ناباوری همگانی بورس ناگهان رشدی نجومی پیدا می‌کند. فیروزه تنها صندوق خارجی حاضر در بورس ایران است و فایننشیال تایمز هم یک مقاله بسیار مثبت درباره فیروزه می‌نویسد که مثل یک بمب خبری در مجامع مالی اروپایی صدا می‌کند: «من به دلیل سابقه و البته خانواده، خیلی از پولدارهای ایرانی در خارج از کشور را می‌شناختم که آمدند اولین موج سرمایه‌گذاری را ساختند. بعد از مطلب فایننشیال تایمز موج دوم توسط خارجی‌های علاقه‌مند به سرمایه‌گذاری رقم خورد و بعدش صندوق بانک ملی را خریدیم و در خودمان ادغام کردیم که این هم به ما یک بعد جدید داد.»
نوار موفقیت‌ها ادامه دارد و در همین میان با یک دانشمند ایرانی – بریتانیایی ازدواج می‌کند و اصرار می‌کند که در ایران ساکن شوند. روند موفقیت‌ها بدون چالش هم نیست؛ مثلاً یک بار به اصرار یک سرمایه‌گذار ایتالیایی حاضر در صندوق‌شان بخش قابل توجهی از سهام بیمه آسیا را می‌خرند و وقتی مدیران بیمه آسیا می‌فهمند روزبه را به طبقه بالای هتل اسپیناس دعوت می‌کنند: «در کمال ناباوری در اتاق یک میز بلند بود با حدود 20 مدیر که همگی به نظر من شبیه هم بودند و بالای میز هم مدیرعامل بیمه آسیا و آقای کرد زنگنه، مدیر سرمایه‌گذاری خارجی آن زمان. همه در سکوت به من خیره شدند و احساس کردم من از مریخ آمده‌ام. رفتم در هیات‌مدیره بیمه آسیا و هرچند هرگز واقعاً موفق نشدم ولی درس‌های زیادی درباره بدنه دیوانسالاری کشور و پیچیده بودن ساختار فرهنگی این شرکت‌ها یاد گرفتم. مهم‌ترین درسم هم این بود که تا سهام مدیریتی در این شرکت‌ها نداشته باشید هیچ کاری از شما به عنوان یک سهامدار خصوصی برنمی‌آید.»

بانک خاورمیانه

من دکتر عقیلی را از بانک کارآفرین می‌شناختم و ایشان وقتی بانک خاورمیانه را تاسیس کرد از من دعوت کرد در هیات‌مدیره این بانک باشم. واقعاً افتخار می‌کنم با ایشان کار می‌کنم که سالم و درست‌ کار می‌کند. بدون شک بانک خاورمیانه بزرگ‌ترین یا موفق‌ترین بانک کشور نیست ولی قطعاً حرفه‌ای‌‌ترین و درستکارترین آنهاست. توانستیم برای اولین بار در اروپا شعبه برای یک بانک ایرانی بگیریم که بانک مرکزی آلمان به آن مجوز داد. حالا هم خیلی از همین واردات دارو، غذا و بقیه دارد با شفافیت توسط همین بانک انجام می‌شود.

بدون شک این تجربه در قدم عظیم بعدی گروه فیروزه بسیار موثر است، چون درست در دور دوم دولت احمدی‌نژاد که بار دیگر تحریم‌ها به اوج و سرمایه‌گذاری خارجی به نزدیک صفر می‌رسد، گروه فیروزه موفق می‌شود در گروه سرمایه‌گذاری توسعه صنعتی ایران یک بلوک مدیریتی قابل توجه بخرد. این بار گاز و ترمز زیر پایشان است و گروه را باید نجات دهند: «یک هفته بعد از این خرید به ما زنگ زدند که دادگاه می‌خواهد کل پورتفولیوی شما را توقیف کند و بگذارد برای فروش. من و رامین واقعاً تا مرز سکته پیش رفتیم ولی در نهایت دادگاه را بردیم. جرایم را دادیم و در بورس بسیار موفق بودیم.»
درخشش گروه سرمایه‌گذاری توسعه صنعتی ایران احتمالاً به عنوان پرسهامدارترین گروه ایران با تاریخچه‌ای 20 ساله توانست فیروزه را در صدر بازار سرمایه ایران تثبیت کند. به ویژه که این گروه پس از واگذاری توسط سازمان گسترش و نوسازی روندی کم و بیش قهقرایی را پیش گرفته بود: «مدیریت پورتفولیوی گروه روز اول حدود ۱۰۰ میلیارد تومان بود و حالا با خریدهایی مانند سرمایه‌گذاری سبحان و بانک صنعت، بیش از ۲۰۰۰ میلیارد تومان منابع را دارد مدیریت می‌کند که روندش به خوبی در گزارش‌های بورس قابل مشاهده است. این واقعاً جهش عجیب و غریبی بود.» در همین سال‌هاست که اسمش در کنار سرآوا هم مطرح می‌شود که از دید او بیشتر از یک فعالیت جانبی نیست: «راستش را بخواهید من چون بالاخره خودم از یک شرکت تجارت الکترونیکی شروع کرده بودم خیلی به این فضا و توسعه‌اش در ایران علاقه‌ داشتم و شواهد بازار مانند اینترنت پرسرعت خانگی و موبایل و رواج کارت‌‌های اعتباری نشان می‌داد که این بازار در حال توسعه است. سعید رحمانی ابتدا به عنوان نسپرز خودش را به ما و بسیاری از سرمایه‌گذارهای دیگر معرفی کرد و انصافاً به لطف مدل و پشتیبانی نسپرز که یک شرکت حرفه‌ای بین‌المللی در این زمینه است واقعاً کار عمیقی در شناسایی بازار و استارت‌آپ‌های صاحب ارزش انجام داده بود که بعداً نتیجه کارش در انتخاب‌هایی مانند کافه‌بازار و دیجی‌کالا از سمت سرآوا آشکار شد.»

باور دارد سرمایه‌گذاری در هنر هم مانند کسب و کارهاست، باید انتخاب نهایی را از روی دل کرد
باور دارد سرمایه‌گذاری در هنر هم مانند کسب و کارهاست، باید انتخاب نهایی را از روی دل کرد

وقتی رحمانی ادعا می‌کند که به دلیل تحریم‌ها دیگر نسپرز حضور ندارد و خودشان می‌خواهند یک صندوق برای سرمایه‌گذاری در زمینه کسب و کارهای جدید بزنند، پیروز می‌پذیرد که همراهی کند هرچند آنچه از ادامه همکاری می‌گوید خیلی نشان‌دهنده رضایتش نیست: «قبول دارم ما جزو سهامداران کلیدی اولیه بودیم که بعدها این ترکیب متنوع‌تر شد. راستش دوست ندارم به این بحث ورود کنم، بعد از مدتی دیدم محور این کار فقط خود سعید و سبک خاص خودش است و ترجیح دادم دیگر در ترکیب هیات‌مدیره نباشم. این شد که بقیه کار به روال خودش ادامه پیدا کرد تا به موقعیت امروزش رسید.»
یکی دیگر از عبورهای مستقیم روزبه پیروز از بازار فناوری ایران، شیپور است. جایی که به اتفاق رضا اربابیان دومین مجموعه بزرگ نیازمندی‌های آنلاین را تاسیس می‌کنند: «راستش را بخواهید حتی در انگلیس هم که بودم دنبال مجوزش رفتم چون به شاخه کاری ما در ماندس خیلی نزدیک بود، اما مجوزش را ندادند و رهایش کردم. در ایران با رضا دوست بودیم و در واقع پدربزرگ‌های ما با هم رفیق بودند. به همین خاطر وقتی این ایده به ذهن‌مان رسید که همان کار آگهی‌های طبقه‌بندی‌شده را در فضای آنلاین انجام دهیم برایم بسیار بسیار جذاب بود.»

آینده

کتاب اخیرم که دنیای اقتصاد آن را چاپ کرده، به اسم «از چاه به راه»، در حقیقت تلاش من است برای اینکه توضیح دهم چطور ایران ناگزیر است از مدل اقتصادی دولتی متکی بر منابع زیرزمینی به سمت مدل خصوصی مبتنی بر ظرفیت انسانی برود و از این بازنگری عمیق هیچ راه فراری نیست. باید گفتمان اقتصادی ما عوض شود. کتاب توضیح می‌دهد چطور طی این صد سال ما در این چاه افتادیم و چطور می‌توانیم به راهی برگردیم که توسعه و آینده‌مان را تضمین کند. بله من یک آدم اقتصادی ولی با دغدغه‌های اجتماعی هستم و باور دارم کشورم می‌تواند آینده بسیار درخشانی داشته باشد.

درست روزی که این گفت‌وگو انجام می‌شد، چند طبقه پایین‌تر در همان ساختمان زیبا و موزه‌مانند فیروزه، در جمع رسانه‌ها، از اولین صندوق سرمایه‌گذاری جسورانه «گروه مالی فیروزه» با سرمایه اولیه ۵۰ میلیارد تومان رونمایی شد که موسسان این صندوق گروه سرمایه‌گذاری توسعه صنعتی ایران، سرمایه‌گذاری ایران و فرانسه و سرمایه‌گذاری سبحان بودند. خود روزبه در واکنش به این خبر مهم بازار فناوری ایران می‌گوید: «قبول دارم خاستگاه و نقطه قوت ما بازار سرمایه بوده ولی واقعیت این است که ما یک گروه مالی بزرگ هستیم و من دوست دارم مدل خودمان را مانند غولی همچون برکشایر هاتاوی ببینم که در حقیقت یک گروه سرمایه‌گذاری است. در یک گروه سرمایه‌گذاری باید تنوع بالایی از مدل‌های سرمایه‌گذاری وجود داشته باشد و این صندوق جسورانه هم یکی از همین تلاش‌ها برای ایجاد تنوع است. من رد نمی‌کنم که ما همیشه وزن بالایی به سرمایه‌گذاری‌مان در بورس می‌دهیم، اما دوست داریم در عین‌ حال در بین شرکت‌های نوپا باشیم. جزو استارت‌آپ‌ها باشیم. در شرکت‌های غیربورسی یا غیرفناوری هم باشیم.» خودش هم می‌پذیرد که با تولد دخترش در پنج سال پیش، آدم دیگری شده و دید متفاوتی هم به زندگی پیدا کرده است: «راستش مدام از خودم می‌پرسم قدم بعدی برای شخص خودم چیست. من در زندگی‌ام ناچارم هدف داشته باشم. بدون اینکه بدانم هدفم در این بازه از زندگی‌ام چیست نمی‌توانم حتی یک قدم هم بردارم. خیلی‌ها می‌گفتند برو در خانه‌ات در مایورکا زندگی کن و دور از این دود و آلودگی و استرس، ولی واقعاً هدف زندگی من توسعه ایران است. برایش جایگزینی ندارم.»

منبع: ماهنامه پیوست








روزبه پیروزپیوستتاجر تصادفیگروه مالی فیروزهتوسعه صنعتی ایران
Humanist, Entrepreneur, Investor, Writer
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید