roxanamoammer
roxanamoammer
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

بن‌بستِ بن‌بست

میخواهم نقاشی بکشم. موضوع نقاشی، یک کوچه‌ی بن‌بست است.

استاد نقاشی جلسه‌ی قبل فوت کوزه‌گری توی گوش‌هامان دمید.

استاد رفعت گفت: " بچه‌ها! هر تصویری که قصد کردید بکشید، اول خودتان را در آن موقعیت تصور کنید، این‌طور پایان کار واقع‌پذیرتر خواهد بود"

حرف استاد توی گوشم نشسته بود، پس اول خودم را در کوچه‌ای بن‌بست فرض کردم.

اول اتود زدم. با مداد خطوط شکسته کمرنگی کشیدم و شروع کردم با رنگ به کامل کردنش. وقتی تا حدودی سر و شکل یک بن‌بست واقعی را به خود گرفت، توانستم خودم را درون نقاشی بهتر ببینم.

من حالا یک "آدم" بودم وسط یک کوچه‌ی بن‌بست.

نقاشی نصفه بود. تا اینجای کار دیوار رو‌به‌رو کامل شده بود و دیگر نوبت کشیدن آن سر باز کوچه بود.

داشتم تخیل می‌کردم بن‌بست‌هایی که قبلا گذرانده بودم را.

میخواستم ببینم وقتی از دیوار رو‌به‌رو سر بر می‌گرداندم، منظره‌ی باز آن‌ یکی سر کوچه چه شکلی است.

چشمانم بسته بود. به خودم فشار آوردم.

دیوار بود.

به خودم گفتم باشه! دیوار را کشیدم، حالا آن سر باز کوچه را ببین! چه شکلی است؟

دیوار بود.

من مدام می‌چرخیدم و مدام دیوار بود.

قلبم تند می‌کوبید.

سرم گیج می‌رفت.

کف دستانم عرق سرد نشسته بود.

چشمانم را باز کردم.

از حالت عادی گشاد‌تر بود.

_ رو‌به‌رو دیوار بود.

آن‌ سوی باز کوچه چه شکلی دارد؟؟

_ من همیشه دیوار دیده‌ام.

مگر می‌شود؟

بن‌بست هم گیر کنی، یک طرفش دیوار است و یک طرفش باز.

نکند.....

_ من گیر افتاده‌ام!

اینجا بن‌بست نیست.

اینجا بن‌بستِ بن‌بست است.

من اینجا دانسته‌هایم را به اشتراک می‌گذارم، در اینستاگرام هم احساساتم را Instagram: @roxanamoammer
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید