این درد از ندانستن نیست، از نتوانستن است.
ما میدانیم،
ما میخواهیم،
اما نمیتوانیم.
و من نرسیده به نمیتوانیم، بغض میکنم.
این درد از نخواستن نیست، از نتوانستن است.
ما، همهی ما
بارها خواستن را به آغوش گرفتهایم و توان، این واژهی بیرحم، مدام منفی صرف شده.
با چشم بسته نمیشود دید.
با دهان بسته نمیشود فریاد زد.
با پای بسته دویدن شوخی است.
به قول چهرازی،
"شما که گردنت درازه"، ببین اونور دیوار میشه خواست و تونست؟
میشه دونست و تونست؟