یه مشکلی هست، میدونی؟ دنیا انگار دیگه مارو نمیخواد. کاسه صبرش لبریز شده شاید...حق میدم بهش ولی خب خودش بهمون یاد داد که تحمل کنیم، دووم بیاریم و تسلیم نشیم. ولی شاید انقدر سکوت کرده و نتیجهای نگرفته خسته شده! زده به سیم آخر! حق داره خب...چه بدی هایی که نکردیم و چه خشونت هایی که مرتکب نشدیم.
بیا و من رو بکش بیرون سایه ی محو آدمی کی داری منو از داخل چاه افکارم تماشا میکنی، داری میبینی که خودم و به در و دیوار میزنم و فقط زل زده بهم...بدون حرکت و هیچ واکنشی. به چی فکر میکنی؟ به حال بد و دیوانگیهام؟ نگاه کن، ببین! اره این منم، منی که سردرگمه، منی که خستست و منی که بلاتکلیفه... انگار یه طناب نامرئی داره خفش میکنه! طناب انزوا، طناب تنهایی...گاهی وقتا میخوام طنابهارو با تمام قدرتم فشار بدم تا ببینم تهش چی میشه، تا غرق شم توشون! شکستم بدن همشون...
بسه اینقدر تلاش کردن دختر...بسه! ذهن من، پرترین چیزیه که میشه تصور کرد، خیلی پُر شده...با اینکه ظرفیتش کمه ولی آبروداری میکنه بیچاره...هر بار پاشو فرو میکنه تو سطل افکار و فشار میده تا شاید کمی جا باز کنه! تا نکنه من یکم اذیت بشم. ولی میدونم که دیگه داره به آخراش میرسه؛ کم کم داره سرریز میشه! تموم شده، تیکه تیکه شده! حالش خوب نیست. خستست.
مثل من! از همهچیز، از همه جا، از همه کس...