Elnaz
Elnaz
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

خواب ها

خواب نوشته هایی بی پایان و فاقد ارزش .
اول
شبیه خانه های قدیمی ست . طول حیاط را میدوم .
میروم توی خانه. تاریک است
دست میکشم به کمرکش دیوار ها، به تک تکشان . کلید را پیدا میکنم . چراغ لحظه ای روشن میشود و بعد دوباره خاموشی . جان گرفتن و جان دادن یک شبپره. میدوم سمت دیوار دیگر . صدای قدم هایم را نمیشنوم . بازهم خاموشی . جیغ میزنم صدایی از حنجره ام بیرون نمی اید . دنبال جایی میگردم برای پناه گرفتن از خطری که نمیشناسمش . جسمی چهارچوب در را پر میکند. تاریکی در تاریکی . قصد میکند بیاید سمتم . این را لابد از پاهاش که تکان میخورد و صدایی نمیدهد میفهمم . عقب عقب میروم .از پله ای که قبلا آنجا نبود، پرت میشوم . چشمانم را باز میکنم . هنوز شب است و تاریکی.

دوم
در یک دالان روشن هستم میخندم چیزی هست که به سمتش میروم. یک پرنده _ بال های سفید با رگه هایی از رنگ ابی _کنار گردنم ،شانه به شانه ام پرواز میکنم تماس نوکش را هرازگاهی روی گردنم احساس میکنم _شبیه خواراندن دلمه ی روی یک زخم لذت دارد_ . به سمت انتهای دالان میدوم . از سقف دالان چیزی میریزد روی سرم _مایعی_ . به پرهای پرنده که میرسد همه را از ریشه میکند . پر ها به یکباره میریزد کف دستهایم . حالا پرنده _لخت و صورتی_ نزدیک گردنم میشود نوکش را فرو میکند توی رگی ابی رنگی که از کنار گردنم رد میشود . پرها چسبیده اند به دستهایم . پرنده از نوکش _ شبیه یک قلاب_ اویزان شده است به رگ گردنم . پرنده مدام تکان میخورد ، رگ گردنم مثل یک کلاف ابی رنگ میپیچد دور گلویش . پرنده دور میزند دور گردنم . رگ میپیچد دور گردنم . پرنده دور میزند . رگ میپیچد . دور میزند میپیچد ....
سوم‌
شبیه صحنه تئاتر است یا شاید هم یک فیلم صامت سیاه و سفید . انگار که صحنه، یک میدان باشد . وسط میدان ،پاهای مجسمه ای را کرده اند توی یک پیت حلبی پر از سیمان.
بازیگر ها می ایند توی صحنه . دور میدان میچرخند . دور اند. انگشت های پاهایم شروع میکنند به تیرکشیدن . ادم ها یکی یکی نزدیک میشوند . دایره شان را تنگ تر میکنند . هر کدام به پیت حلبی لگی میزند . چیزی پیچیده است دور مچ پاهایم. لگی به راست، مجسمه میچرخد به راست . لگدی به چپ ،مجسمه میچرخد به چپ. راست . چپ . راست . چپ...
سرم گیج میرود . پاهایم تا زانو بی حس شده . تلاش میکنم تکانشان بدم ، گیر کرده است به لبه تخت . هنوز شب است و تاریکی.

نه ادبیات خوانده ام نه فلسفه و نه هنر . اینها اشتباهات زندگی ام هستند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید