این آهنگ شرقی غمگین، عجیب آهنگیه. :) مستقل از پایان تلخی که زندگی خود فرخزاد داشت و معمایی که به نظر هیچوقت هم کامل کامل حل نشد، خود ذات آهنگ عجیبه. یه جایی داره میگه «ای شرقی غمگین، تو مثل کوه نوری، نذار خورشیدمون بمیره.». من در مورد این جمله میتونم ۱ ساعت به صورت لیترال حرف بزنم. :)) که این البته مستقل از این که به این ربط داره که من کلّاً راجع به هر موضوعی میتونم زیاد حرف بزنم، به خود این جمله هم ربط داره. من به تنهایی در خودم همهی این سه تیکه رو میبینم. شرقی غمگین بودن، کوه نور بودن و خورشید بودن برای بقیه. حقّا که مامان و بابام نامگذاری مناسبی برام داشتن. :))
چیزهایی که در ادامه مینویسم چیزهایی هستن که یه زمانی خیلی خیلی برام شخصی بودن. الآن بعد سالها تلاش و کوشش خیلی برام جالبه که میتونم در یک فضای کاملاً باز بنویسمشون. و به طرز عجیبی این نوشتنه تحت تاثیر دوستی بوده که فقط یک بار دیدمش و دو سالی هست که از طریق ایمیل در ارتباطیم و یه کشور دیگه هم هست. ولی خیلی دوست نزدیکی محسوب میشه که این هم واقعاً عجیب و جالبه در نوع خودش. :))
از زمانی که خاطرهای از کودکیم یادم میاد، درگیر افسردگی بودم. این به این معنا نبود که کودک شادی نباشم. از هر کودوم از دوستان و معلّمان و آشنایان دورههای تحصیلم بپرسین، به جرات من رو به عنوان یکی از پرانرژیترین و شادترین کسایی که میشناسن نام میبرن. همون بحثی که خورشید باشی و نور بپاشونی روی زندگی بقیه. حتّی توی محیط خانواده هم همینطوری بوده. همواره نور محیط اطرافم داشته از طریق من تامین میشده. امام علی یه حدیثی داره در همین رابطه که مستقل از مدل باورهای مذهبی آدم خیلی جالبه. یه تیکهای از حدیثه داره میگه که «شادی مؤمن در چهره او، و اندوه وی در دلش پنهان است». مطمئن نیستم مدل مومنش چه طوری میشه و تفسیر درست این حدیث چیه، ولی برای من همین مدلی بوده همواره. یک شادیای بوده در چهرم و لبخند همیشه رو لبام بوده. امّا مثلاً قدیمیترین خاطرم برمیگرده به ۸ سالگیم (درسته. من اصلاً حافظهی خوبی ندارم.) که تابستون بود و من یه تعداد خوبی شب تا دیروقت تو تختم گریه میکردم با این فکر که امشب ممکنه زلزله بیاد و مامان و بابام زیر آوار بمونن و من از دستشون بدم. این ترس از دست دادنه که از اون موقع شروع شده بود، سالها و سالها با من بود و هنوزم حتّی یه حجمیش همراهمه. یا مثلاً در مورد خوابها که به درستی دریچهاین به حال روحی آدم، من هیچ خواب خوبی رو تو زندگیم به یاد نمیارم که دیده باشم (به استثنای یک مورد که بیشتر شبیه الهام و آرزو بود تا خواب البته). همیشه خوابهام حول این بوده که اتّفاقاتی که در اون حول و حوش در زندگیم میفتاده رو به صورت این که به بدترین شکل ممکن جلو برن داشتم میدیدم. مثلاً اگر قرار بوده که برم به یک سفر تنهایی در یک کشور دیگه، میدیدم که رفتم و از پرواز جا موندم و هیچ پولی برام نمونده و ... (ناگفته نمونه که این قضیه یه بار در واقعیت البته برام پیش اومد. :))) ) و با این که سالها از آخرین باری که توی زندگیم امتحان دادم و در حال یادگیری چیزی به عنوان دانشآموز/دانشجو بودم میگذره، هنوز هم یکی از خوابهای روتینم اینه که امتحان دارم و هیچی نخوندم و هیچی بلد نیستم. (که این هم عجیبه. به واسطه باهوش/خرخون بودن، این اتّفاق توی زندگی واقعی هیچوقت برام نیفتاده. :)) )
افسردگی اوّلین بیماری روحی بود که در خودم کشف کردم. ۱۸ ۱۹ سالم بود و تازه زندگیم دست خودم بود که رفتن پیش تراپیستم رو شروع کردم و الآن حدود ۷ سالی میشه که باهاش دارم کار میکنم. بسیار دوسش دارم و خیلی خیلی بهم کمک کرده و زندگیم رو عوض کرده. و البته من خوششانس بودم چون تراپیستی که ریفر یکی از دوستانم بود، بسیار بسیار باهوش از آب درومد. بعد از اون بارها شد که تراپیستهای دیگهای رو دیدم که خب شاید در شغلشون خوب بودن، ولی باهوش نبودن و این برای من خیلی اذیتکننده میشد. خب طبعاً تشخیص افسردگی برای آدمی که مختصص چیزی نیست از بقیهی چیزها راحتتره. نشونههای افسردگی واضحتر از بیماریهای دیگهان. و در یک بازهی زیادی من علاوه بر این که مشکل قدیمی «خوشحال نبودن» و «ناراحت بودن» رو داشتم، با کلّی مشکل دیگه هم مواجه بودم. مثل «کافی نبودن»، «مناسب نبودن»، «افکار آسیب زدن و خودکشی»، «حسّ پوچی» و ... و یه بازههایی شد که افکار آسیب زدن، به شکل عمل آسیب زدن در راستای تنبیه برای کافی نبودن در اومد. اون جاهاست که زندگی واقعاً ترسناکه. یه تیکهای از تو از تیکهی دیگت و کاری که داره باهات میکنه واقعاً میترسه. گاهی میترسی که تنها باشی و کاری رو بکنی که نباید بکنی. حس میکنم این موضوع باید برای افراد دوقطبی خیلی خیلی سختتر هم باشه امّا خب خودم تجربش رو نداشتم. به مرور که بیشتر کنترل افسردگیم دستم اومد، بیشتر تونستم که بدونم که امشب که تموم شه، فردا صبح همه چی بهتره. امّا شبهایی در زندگیم رو یادم میاد که خیلی جدّی حس میکردم که همه چی تموم شده و هیچ صبحی در کار نخواهد بود. شبهایی که حس میکردم درد روحم انقدر بزرگه که جسمم طاقت نمیاره که تحمّلش کنه. یادم میاد به تراپیستم همیشه میگفتم که یک «چاله سیاه» درونمه. یه توپ بزرگ از سیاهی که نمیدونم باید چی کارش کنم. بعداً که بیشتر خوندم دیدم که آدمها با اسم «سگ سیاه افسردگی» هم زیاد یاد میکنن از دوستمون. :)) و البته هر کودوم از «حملات» افسردگی برای من با درد هم همراه بودن. جوونتر که بودم تعداد زیادی سردرد و حالت تهوّع و ... الآن به طور خاص به قول مهندس شایع، «درد دست چپ». یه حس تیر کشیدن زیادی توی کف دست چپ، اونوری که شست نیست.
از حدود سه سال اینا پیش، درمان با قرص رو هم شروع کردم. قرصی که از اون موقع تا هنوز دارم استفاده میکنم، سیتالوپرام بوده. البته همیشه در کنارش قرصهای دیگهای هم بوده ولی خب این دوستمون پای ثابت این سالها بوده. البته روانپزشک جدیدم برخلاف قبلی خیلی دوسش نداره ولی فعلاً روی همین نگهم داشته. به گفتهی روانپزشکم هم، این افسردگی خیلی ژنتیکی و ارثی بوده درم. پدرم حالتهای افسردگی رو داره و چیزی که من از صحبتهای خانم دکتر فهمیدم، این بود که ظاهراً گیرندههای هورمون شادی به صورت ارثی توی مغزمون کمه، من که این قرص رو میخورم باعث میشه که ترشّح این هورمون زیاد شه و گیرندههاشم کمکم فعّالتر و زیادتر شن. یه چیزی مثل تنبلی چشم تو بچّهها که چشم فعّاله رو میبندن که تنبله بیشتر کار کنه و درست شه. دقیق مطمئن نیستم که چه قدر دیگه باید این قرص رو بخورم، ولی ظاهراً از اون مواردیه که تا آخر عمر نیست.
شروع کردن به درمان با دارو برای افسردگی، واقعاً برای من یه عوضکنندهی بازی بود. همه چی ناگهان چندین لایه بهتر شد. :)) و البته که تراپی خیلی خیلی مهمه. تراپی کمک میکنه که تو مشکلاتت رو حل کنی و درمان دارویی باعث میشه دید درستی به مشکلات داشته باشی. به قول تراپیست عزیزم، اگر هر کودوم اینها n تا تاثیر داشته باشن، در کنار هم ۱.۵n تا تاثیر دارن. ذهنم بعد از شروع دارو خوردن، خیلی خیلی کمتر مه داشت. :)) و این باعث شد که راحتتر جلسههای تراپیم رو هم ادامه بدم. حملههای افسردگیم خیلی کمتر شده بودن و زندگی در مجموع قابلتحملتر بود (هست). یه ذرّه بد نیست که از منظورم از «حمله افسردگی» هم بگم. اصطلاح حمله برای افسردگی زیاد استفاده نمیشه و بیشتر توی پنیک اتک و اینا کاربرد داره. ولی فکر میکنم توی مورد من حداقل، واقعاً گاهی انگار دچار یک مدل حمله میشدم. البته که از قبلش ناراحت بودم و ... ولی یهو میشد که مثلاً در یه شیشه رو نتونم باز کنم، و یهو همه چی تلنبار شه روی سرم و همون جا جلوی یخچال بشینم روی زمین و بزنم زیر گریه و انقدر همه چی بد بشه که دیگه هیچی رو نتونم کنترل کنم. به صورت کامل اتّصالم رو به دنیای بیرون از دست بدم، صدام که میکنن دقیق نشنوم و نتونم جواب بدم و تا یه زمانی فقط در سیاهی افکارم غرق باشم.
الآنها خیلی بهتر میتونم این حملهها رو مدیریت کنم. در واقع الآنها بعد از این همه سال زندگی با این دوست دردسرساز قدیمی، کلّاً موضوع افسردگی رو خیلی بهتر میتونم مدیریت کنم. کلّی در موردش خوندم و ویدیو دیدم و ... الآن میدونم که این حملهها و فکرها، میگذرن. الآن میدونم که همه چی واقعاً بد هست، ولی فردا صبح ممکنه همه چیز یه کوچولو بهتر باشه. الآن میدونم که یه سریا هستن که دوستم دارن. الآن یه سری تکنیک بلدم. یکی از بامزهترین این تکنیکها که توی هر نوع حملهای فک کنم کاربرد داره، اینه که شروع میکنی به نام بردن. کلّاً انگاری نخت به دنیا رو دوباره میگردی و پیداش میکنی. ۵ تا چیز که داری میبینیشون، ۴ تا صدا که میشنوی، ۳ تا چیز که میتونی لمس کنی، ۲ تا چیز که میتونی بوشون رو بشنوی و مزهای که میتونی حس کنی. البته شایدم به این ترتیب نبود، امّا من این رو یادم مونده. :)) یه سری تکنیک مذهبی هست. مثل این که شروع کن یه سوره رو بخون. یا آهنگ موردعلاقت رو زمزمه کن. یا مثل طلسم دورکنندهی دیوانهسازها توی هری پاتر، چند تا یا حتّی یکی خاطرهی شاد داشته باش که اون رو بیاری جلوی چشمت و هی مرورش کنی. و خب اگه انقدر خوششانسی که کسی رو کنارت داشته باشی توی این مواقع، کافیه که بشینه و دستت رو محکم بگیره و صبر کنه تا طوفان رد شه. خلاصه که برای هر کی یه تکنیکی جواب میده. آدم باید تکنیک خودش رو پیدا کنه. اگه حال دارین بخونین در موردش. کمکتون میکنه.
به تجربهی این سالها فهمیدم کسی که خودش افسردگی رو تجربه نکرده باشه، نهایتاً هر چه قدرم که تلاش کنه به درک درستی از چیزی که آدم افسرده میگه نمیرسه. :)) بنابراین در این مورد میتونم بگم که آدمی نیستم که رطب نخورده منع رطب کنم. در دارکترین و عمیقترین قسمتهای این چاله بودم، ولی میتونم اطمینان بدم که رد میشه. شاید در لحظه نشه، ولی میشه. و شرایط بهتر میشه. البته که من هنوز معتقدم که هیچوقت درست نمیشه. مثل دیابت یا ... دنیا همیشه همین مدلی خواهد بود (این حرف البته اکشیالی غلطه. دنیا داره جای بهتری میشه. :)) تدتالکش رو ببینین.)، فقط آدم یاد میگیره که عینکی که چشمشه یه سری وقتا میتونه عینک تیرهتری باشه و یه سری وقتا عینک روشنتری.
مهمترین چیز، نادیده نگیرین. یکی از رایجترین جوکها در این زمینه اینه که به آدمی که حالت تهوّع داره و بیماره، هیچوقت نمیگن «تا حالا سعی کردی بالا نیاری؟»، امّا از اونور کلّی بار آدم جملههایی مثل «تا حالا سعی کردی شاد باشی و به زندگی دید بهتری داشته باشی؟» رو میشنوه. در جواب این جملهها من معمولاً اون روی سگم از پشت اشاره میکنه که جواب بده که «نه، تو خوبی. تو فقط میفهمی که خوب میشه اگه آدم شاد باشه تو زندگی. مرسی که اشاره کردی بهم وگرنه خودم به ذهنم نرسیده بود این موضوع.» :))) که خب البته با تلاش زیاد اون روی سگم میشینه عقب و من تلاش میکنم که در مورد مدلی که افسردگی کار میکنه برای دوستمون توضیح بدم و آگاهش کنم. در راستای نادیده نگرفتن، میتونین برید پیش تراپیست و روانپزشک. به طور دقیق نمیتونم کس خاصی رو معرفی کنم، چون مدل آدمها فرق داره. تعداد خوبی از دوستانم بودن که پیش تراپیست/روانپزشک من رفتن ولی فازشون رو نگرفتن. با یه پرس و جوی کوچیک، میتونین پیدا کنین که چی میخواین. سرچ هم کمک میکنه. و خب اگه فازشو نداشتین آدم بعدی رو امتحان میکنین و ... اگر دانشجو هستین معمولاً دانشگاهها خودشون تراپیستهای خوبی رو پیشنهاد میدن. و اگر ساکن تهران هستین هم متاسفانه مثل همیشه گزینههاتون خیلی خیلی بیشترن. در خارجه تقریباً تمام کشورها یه سری هاتلاین دارن برای تماس گرفتن وقتی که حالتون خیلی بده. که مثلاً صرفاً باهاشون صحبت کنین یا ازشون کمک بخواین یا ... متاسفانه دفعهی آخری که تحقیق کردم برای مملکت یه همچین آپشنی هنوز وجود نداره. یه تعدادی صرفاً بیمارستان روانپزشکی هست که خب در کیس خود من خیلی اورکیل بودن و اصلاً این قصد رو نداشتم که زنگ بزنم بیمارستان روانی که اورژانس بیاد و ... ولی خب اگه خیلی خیلی نزدیک به خودکشی هستین، این میتونه گزینهی خوبی باشه. یه سری فروم و چتروم و اینا هم هستن که معمولاً تا جایی که من دیدم انگلیسیزبان بودن و اگر انگلیسیتون خوبه میتونه کمکتون کنه. من خودم یک بار از یکی از این فرومها استفاده کردم و شروع کردم به بیان مشکلاتم برای یک آدم کامل غریبه (در اون سایت به خصوص که بعدشم دوباره پیداش نکردم، اون نفر یه نفر عادی بود، یعنی متخصص نبود، و هویت من و اون برای همدیگه پوشیده بود). و به طرز عجیبی واقعاً کمک کرد. هم بیانشون و هم دیدنشون از دیدگاه کسی که داخل ماجرا نیست. خلاصه باز اینجا خوبه که بگردین و راه خودتون رو پیدا کنید. بعضیا هم انتخاب میکنن که با آدمها این حسّشون رو به اشتراک بذارن (که من قویاً توصیه میکنم که حداقل با چند / یک نفری که بهشون اعتماد دارین در میون بذارید) و اون آدمها میتونن هر روز ازتون حال و احوال کنن یا ...
من متاسفانه هنوز خودم به اون درجه از خفن بودن نرسیدم که شمارم رو بذارم این جا و بگم که در هر شرایطی که نزدیک بودین به خودکشی حتماً زنگ بزنید و حرف بزنیم. امّا ایمیلم رو میتونم بذار و قول میدم که نه فوراً ولی حتماً، جواب بدم. توی پروفایل که هست، ولی این جا هم باشه. :) rozhina.pourmoghaddam@gmail.com
در گام بعدی چیزهایی که خیلی به من کمک کردن، تراپیست، روانپزشک، در میون گذاشتن با دوستان و آشنایان، مطالعه، ورزش به صورت روتین (من اصاً ورزش دوست ندارم راستش. :))) ولی واقعاً کمک کرده در این ۴ ۵ سالی که به صورت روتین ورزش میکنم)، اووردن گربه به تازگی (کلّاً حیوون خونگی)، توجّه به این که چیا میخورم، خواب کافی و ... بودن. فازو بگیرین. شاید یه سریاش براتون بیشتر یا کمتر جواب بدن ولی نقطهی شروعهای خوبی برای تست کردن هستن.
در نهایت این که کلّ این مقاله تجربهی شخصی بود. :)) خیلی بیس علمی نداره که بخوام رفرنس بدم جاییش و اینا. ولی یه احتمال خوبی وجود داره که تعداد خوبی از چیزهایی که نوشتم به واسطهی چیزی بوده باشن که قبلاً خوندم یا دیدم یا ...
البته که داستان بیماریهای روانیم به همینجا ختم نمیشه. :))) ADHD و اضطراب دو تا موضوع دیگهای هستن که درگیرشون هستم و اگر حسّ خوبی داشته باشم، به زودی راجع به اونها هم مینویسم ایشالله.
قوی باشین و ادامه بدین. زندگی هنوز قشنگیاش رو داره. یکیش تو. :)