سال 96 کشور رفته بود روی ویبره! مدام زلزله می آمد و مدام میلرزیدیم. میترسیدیم. تا اینکه زلزله تهران را نیز لرزاند و مردم شب را تا صبح، در ماشینهایشان سر کردند. فردای آن روز، بابت ماشینهایی که تا صبح روشن بودند، غباری از آلودگی شهر را گرفته بود. غباری از ترس و نگرانی.
فقط همین نبود. آن سال، خشکسالی هم از سوی دیگر میتاخت. امان نمیداد. روز به روز بدتر میشد و هر کسی که اندک دلسوزی برای خودش و دیگرانش داشت، مضطرب میشد.
تا اینکه عده ای رو به خدا آوردند. نه برای شعار و هیاهو و نه برای بازی ها و سرگرمی های معنویت گونه و نه برای اینکه حالشان خوب بشود. رو به خدا آوردند تا عجز خود را نسبت به او نشان دهند. از او بخواهند و در برابرش بگریند و از او بخواهند. بخواهند که رحمی آورد.
ابرها در هم آمدند. فشرده شدند. در همین تهران برفی بارید که بیشتر از ده سال بود، که چنین برفی نیامده بود. بسیاری از کودکان تازه فهمیدند برف چیست. تازه فهمیدند میشود روی پشت بامها آدم برفی درست کرد.
آسمان بارید و زلزله هم رفت. بارش آسمان حتی، سال 97 را هم در برگرفت و تهران یکی از بهترین سالهای خود را در مورد هوای پاک تجربه کرد.
اما کمتر کسی یادش ماند که خدا را شکر کند و او را به یاد آورد...
حالا این روزها، دوباره بلایی فراگیر آمده است. نه فقط تهران و ایران و خاور میانه، حتی در دوردستها، جایی که انسان، ادعای خداگونه بودن کرده است، ویروسی کوچک، همه چیز را به هم ریخته است. از جان گرفته تا اقتصاد. از نان گرفته تا آسایش. از روز گرفته تاشب. همه و همه در حال تهدید و نابودی است.
حالا وقت آن است که دوباره خداخدا کنیم. خدایی که امید به او، برگترین سرمایه روزگار سخت است. امیدی که واقعی است.
بیایید خداخدا کنیم...