ویرگول
ورودثبت نام
Rzakmrn
Rzakmrn
Rzakmrn
Rzakmrn
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

در گذر باد

بر بلندای قامت کوه
رو به جزرو مد انسان
در سایه پوزخند ظلمت
خانه‌ای که ساخته‌ایم را سوال میشوم
و روح خسته من
پشت عینک عادتم
نظاره‌گر تکرار زیستن
تنم را پس میزند
بر بودن و نبودن سوالی نیست،
که به گناه حضور
هنوز ایستاده‌ام...
مبتلا به زندگی


در وسعت نگاه
باد را میبینم که میرود به فردا
به سکون زنده نیست
میگذرد...
او در تداوم فاصله‌ می‌گذرد؛
سکوت، کوله بارش
و با آنکه به لالایی صحرا گوش سپرده
عطر رفتن در موج گیسو‌ او 
گس و غمگین
همچون یک میخک
به دروغ بیداری رنگ بخشیده
و در این سکوت رازی‌ست...


هیچ گاه نتوانستم راهی را بجویم
که طلب‌گاه قدم‌هایم باشد
در سراسر این تکرار
نبود روزنه‌ای
مرا سرگشته ساخته
و غرور، کوله باری‌ست سخت
در ردپای خاموش شب
پشت کوه‌ سرکوب
چشمان نور را میبینم
به خون آغشته‌اند!
او قربانی خواهد شد
باید در سیاهی ره جست
که سرخ صورتم
تاوان صداقت خورشید است


اما بسان شب
در واپسین لحظات تاریکی
که نفرین خستگی همه را خواب‌کرده
قلب من کنونِ تپیدن را
بر ضرب غم‌ها سپری میکند
تلاقی این شلاق‌ بر موج آوار تنم
ساکنم ساخته، ساکت...

ای میخک
ای آشنا به غربت
عطر رفتن را تو به باد هدیه داده‌ای
با من نیز سخن بگو!


سار

سکوتموج
۱
۰
Rzakmrn
Rzakmrn
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید