نمیدونم چرا ساعت 5 صبح هوس کردم سوار اتوبوس بشم. نه بلیط داشتم و نه کارت. هیچ وقت سوار اتوبوس نمی شم ولی اونروز شدم. کارت خریدم و بعد از کمی معطلی داخل اتوبوس بودم؛ صندلی هم گیرم اومد. جوانک سربازی جلوی من ایستاده بود با اُورکت سربازی و کیسه وسایلش هم جلوی پاش .دستش رو به میله عمودی جلوی صندلی من گرفته بود. عقیق لاجوردی انگشترش خیلی بهم چسبید محو رنگش بودم که متوجه لرزش دستش شدم. دقیق که شدم دیدم جوانک سرباز داره از سرما می لرزه سفت میله رو گرفته بود که جلوی لرزشش رو بگیره؛ ولی سردش بود و داشت می لرزید. گفتم می خوای جای من بشینی؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت نه.
یه کمی به جلو خم شدم و گفتم می خوای یه لحظه کاپشنم رو بدم که بپوشی؟ بازم همونجوری گفت نه. از غرورش خوشم اومد. نمیتونستم نگاهش نکنم. میخواستم با نگاهم گرمش کنم.چند لحظه بعد برگشت و نگاهم کرد؛ لبخندی زدم و تبسمی کرد و دوباره به حال خودش برگشت. بغل دستیم گفت امروز خیلی هوا سرد شده؛ تازه متوجهش شدم. نمیلرزید ولی معلوم بود سردشه. اتوبوس به ایستگاه مورد نظرم رسید. پیاده شدم؛ هوا به نظرم خیلی سرد نبود ولی در اتوبوسی که ساعت پنج صبح از آزادی به سمت خاوران میرفت خیلی ها سردشون بود.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.