انجیر
دیشب خواب درخت انجیرمون رو دیدم.همون درخت انجیر خونه پدری که نهالش رو یکی از همسایهها، مادر اون دوتا نجار، توی حیاط ما کاشته بود. نجارها نهال رو از یه درخت تو روستا که انجیرش خیلی خوشمزه بودبریده بودن و مادرشون گفت این نهال سهم حاجخانومه. نهال رو آورد توی حیاط ما کاشت و به مادرم گفت این نهال یه انجیری بده تماشایی، از یه درخت خیلی خوب گرفته شده. از شاخه پایینی درختکه خیلی به زمین نزدیکه.
نهال سه سال بعد به درخت نورسی تبدیل شد ولی هیچ میوهای نیاورد و مادرم یک روز با دوستش رفت پای درخت انجیر و گفت: "میخوام این درخت رو قطع کنم. درختی که میوه نیاره به چه دردی میخوره". دوست مادرم دستش رو گرفت و گفت حاج خانوم من ضمانت میکنم میوه میاره امسال قطعش نکنین؛ یک سال بهش فرصت بدین اگه میوه نیاورد اونوقت قطعش کنین. مادرم گفت چون شما ضمانتش رو میکنین باشه یک سال دیگه هم صبر میکنیم. مادرم معتقد بود این ترس تاثیرخودش رو گذاشت چون سال بعد درخت انجیر چند تا انجیر آورد؛ درشت و سبز و بسیارشیرین. و سال بعد بیشتر و سال بعدی هم خیلی بیشتر و امسال همون درخت کوچک بیش از پنجاه تا انجیر آورد.
مادرم عاشق انجیره و وقتی انجیر میبینه چشمهاش برق میزنه. ولی اولین انجیرهای درخت سهم بچهها و نوههاست و بعد نوبت پدرم و خودش میشه. همه میدونن که مادرم چقدر انجیر دوست داره و وقتی دوستهاش در فصل انجیر به دیدنش میان فقط براش انجیر میارن. تقریبن هر روز یه سطل کوچک انجیر به دست مادرم میرسه.
صبح یکی از همون روزهای فصل انجیر، دوستی برای مادرم انجیر آورد. خانم سالمند کوچولویی بود با یه عینک بزرگ که چند تا انجیر رو گذاشته بود توی یه کیسه فریزر و آورده بود برای دوستش. چندبار همدیگه رودیده بودیم و یک بارهم به خونه رسونده بودمش. در رو که باز کردم با خوشرویی پرسید کی تشریف آوردین؟ گفتم دیروز؛ با مهربانی دلچسبی گفت خوش آمدی پسرم، حاج خانم هستن؟ و من گفتم بله.گفت بیزحمت بهشون بگین یه لحظه بیان. هوا خیلی گرم بود و دوست مادرم کاملن خسته به نظر میرسید صورتش خیس عرق بود و کمی به سرخی میزد. ازش خواستم بیاد داخل گفت نه، و بعد به کندی و کمی نامتعادل به سمت پله ورودی حرکت کرد و همونجا روی اولین پله نشست. گفتم حاج خانم حالشون خوب نیست، روی تخت دراز کشیدن، تشریف بیارین بالا. گفت سلام منو برسونین و انجیرها رو به من داد. مادرم، با صدای بلند،از تو هال با دوستش سلام و علیکی کرد و دعوتش کرد ولی دوستش خستهتر از اون بود که بره بالا. همونجا کمی نشست، باصدای بلند جواب مادرم رو داد، نفسی چاق کرد، و بعدش هم بلند شد که بره. پرسیدم حاج خانوم با کسی تشریف آوردین؟ گفت نه پیاده اومدم. با تعجب گفتم از خونهتون تا اینجا تو این هوای گرم پیاده اومدین؟ گفت بله، کمی پیادهروی برای سلامت ما خوبه. گفتم از خونه شما تا اینجا کمی پیادهروی به حساب نمیاد، اون هم توی این هوای گرم؛ اجازه بدین من میرسونمتون. خیلی تلاش کرد مخالفت کنه ولی با اصرار زیاد من راضی شد.
تمام طول راه ابراز شرمندگی میکرد و میگفت اسباب زحمت شما هم شدم، ببخشید. با این سن و سال توی هوای گرم مرداد ماه یه مسیر طولانی رو مثل یه سالک طی کرده بود تا چند تا انجیر برای دوستش بیاره و وقتی به خونه ما رسیده بود تقریبن نفس نفس میزد ولی با این وجود کار خودش رو یه جور کار عادی میدونست، یه جور انجام وظیفه، و کار من که با ماشین داشتم میرسوندمش براش خیلی خجالتآور بود. پرسیدم کی انجیرها رو از درخت چید؟ نگین که خودتون این کار رو کردین. خندید و گفت فکر کردی نمیتونم از درخت برم بالا؟ گفتم شما معلومه که میتونین ولی بهتره این کار رو نکنین،البته به خاطر درخت. دوباره خندید و گفت یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی؟ گفتم حاج خانم با اینکه من دهنم قرص نیست ولی سعی میکنم. گفت من تو عمرم هیچ وقت از درخت بالا نرفتم. حاج آقا زحمتش رو کشیده. به شوخی گفتم پس محصول مشترک شما و حاجآقا بوده؟ لبخندی زد و گفت محصول درخت انجیر بوده. درخت بودن خیلی مهمه. کاش همه میتونستیم مثل درخت باشیم. از نحوه صحبت کردنش میشد فهمید که آدم باسوادییه، سالها مدیر یک دبیرستان دخترانه بود و الان در دوران سالمندی با اینکه توان سابق رو نداشت باز هم دست از تلاش برنداشته بود.شرایط خودش رو درک میکرد و به جای غرزدن و مایوس شدن تلاش میکرد که آدمحسابی بمونه. یه آدم حسابیِ سالمندِ باوقارِ سبزِ شیرین و حیرتانگیز. یه درخت سایهگستر.
چند شب بعد، وقتی که به تهران برگشتم، خواب درخت انجیرمون رو دیدم. پای درخت بودم و لابهلای شاخهها دنبال انجیرهای درشت و رسیده میگشتم که بچینم و برای مادرم ببرم. سرم رو به بالا بود که چند تا انجیر نارس و کوچک از درخت افتاد و من با دست گرفتمشون. خیلی تعجب کردم گفتم عزیز من چرا این جوری شد؟ مگه انجیر نارس هم میافته؟ مادرم از روی تخت گفت هر چیزی ممکنه. نگران نباش دوستهام نمیذارن بیانجیر بمونیم. بیا بالا فکرش رو هم نکن.
صبح زود بود خورشید شادمانه لابهلای برگهای درخت انجیر بازی میکرد و من با دو تا انجیر نارس توی دستهام زیر درخت ایستاده بودم.