نسبت به معلم ترم دوممون، یه ایرانیِ جوانِ موفرفریِ سروزبوندارِ پرجنب و جوش و عاشق زبان انگلیسی که خیلی هم در این مورد کار و تحقیق کرده بود، و در مقایسه با تاکاشی ژاپنی که خیلی مرتب و منظم بود و مثل یک ساعت همه کارهاش رو دقیق انجام میداد، این آمریکایی گنده و کمی چاق معلم کاملن متفاوتی بود. خیلی سواد آکادمیک نداشت، خوش برورو هم نبود، ولی جهان دیده بود و خیلی چیزا میدونست. تقریبن همه دنیا رو گشته بود و حالا رسیده بود به ایران و برای گذران امور اون ترم تو موسسه ملی زبان داشت به ما انگلیسی درس میداد. برنامه درسی اون ترممون بیشتر به داستانهای کوتاه آمریکایی اختصاص داشت. اُ هنری، ویلیام سارویان و چند نفر دیگه. خیلی خوب داستان رو میخوند و بهتر از اون شخصیتها و زیر متن داستان رو تحلیل میکرد. حدود 50 سال داشت و برای خوندن داستانها عینک میزد و وقتی عینک رو از چشمهاش برمیداشت تازه داستان شروع میشد. میگفت باید با آدمها چشم در چشم بشی و حتمن باهاشون حرف بزنی تا بتونی بشناسیشون. با تماس تلفنی و نامهنگاری میشه خیلی چیزها رو مخفی کرد ولی رودررو نمیشه؛ و وقتی آدمِ روبروتون دهن باز کنه میتونین بفهمین که راست میگه یا چیزی رو پنهان میکنه، اعتماد به نفس داره یا نه، میشه بهش اعتماد داشت یا نه. از نحوه بیان، از جای قرار گرفتن فعل، استفاده از صفت، حرکت دستها، جهت نگاه و خلاصه زبان بدن. تجربههای حیرتانگیزی داشت.
مجرد بود و به خاطر نوع زندگیش ترجیح داده بود مجرد بمونه تا بتونه همه جاهایی رو که دوست داشت ببینه. بعد از ایران، میخواست بره هند و بعد هم اگه بشه چین و بعد تمام؛برگرده سر زندگیش. دمکرات بود و در یکی از ایالتهای شمالی آمریکا یه خونه داشت. یه روز وقتی که عینکش رو برداشت کمی سکوت کرد؛ با نوک انگشتاش سرش رو خاروند و در حالیکه چشم چپش رو بسته بود و چشم راستش نیمه باز بود گفت من بهتون گفتم که مجردم ولی یه خانومی تو اتریش هست که خیلی برام محترمه؛ مکث کرد و با لبخند نگاهی به ما کرد. گفتیم خب. قهقهای زد و گفت اگه خواستم روزی ازدواج کنم میرم اتریش و اگه اون خانوم ازدواج نکرده بود ازش خواستگاری میکنم. نمیدونم چرا یهو الان یادش افتادم. دست کرد تو جیب بغلش و یه کیسه کوچولو رو درآورد که توش یه حلقه خیلی ساده بود. گفت این حلقه رو هم تو بازار طاقی براش خریدم. یه کمی دیگه مکث کرد و گفت. ایران جای عجیبییه. خیلی دوست داشتنییه. از نظر من عشق اینجا تو این سرزمین متولد شده اینو مطمئنم. بعد هم عینکش رو زد و داستان رو ادامه داد. اسمش اَلِن بود و اصرار داشت فقط به همین اسم صداش بزنیم. جاست اَلِن.
این داستانک رو میتونین در پادکست شبانه (اینجا) گوش کنین.