رضا ضیائی‌دوستان
رضا ضیائی‌دوستان
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

سیمین


"من از فری خوشم نمیاد.". سیمین دختر همسایه مون روی لبه تخت چوبی تو حیاط ما نشسته بود و داشت به آسمون نگاه می‌کرد. شب پرستاره ای بود. خونه سیمین اینا جنوبی بود و خونه ما شمالی. چند تا خونه اونورتر از ما مستاجر بودن. غروب مادرش اومد در خونه ما و از مادرم پرسید آقا پسرتون می‌تونه یه انشا برای سیمین بنویسه؟ شنیدم درسش خوبه. مادرم گفت اجازه بدین از خودش بپرسم.
کمی بعد سیمین کنارم، یک طرف تخت چوبی، نشسته بود و من هم مشغول نوشتن بودم در حالی که مادرهامون کمی اون‌طرف‌تر در حال صحبت بودن. گاهی وقت‌ها حرف‌هاشون رو می‌شنیدیم البته بیشتر مادر سیمین حرف می‌زد. و وقتی که گفت فری پسرعمه‌اش دیوونه‌شه، سیمین گفت من از فری خوشم نمیاد. انگار داشت به من می‌گفت چون جوری گفت که مادرها نشنیدن. بعد در همون حالی که دستاش رو به لبه تخت گرفته بود و پاهاش رو آروم تکون می‌داد گفت دلم می‌خواد پرستار بشم. وقتی که تصدیق کلاس نهمم رو گرفتم می‌رم پرستار می‌شم. چیزی نمونده. فقط سه سال دیگه. بعد سرش رو به طرف من برگردوند و گفت تو می‌خوای چی کاره بشی؟ همون طور که مشغول نوشتن بودم گفتم هنوز نمی‌دونم. بعد گفت کلاس چندمی؟ سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. چتری جلوی موهاش خیلی به صورت گرد و سفیدش می‌اومد. یه لحظه چشم تو چشم شدیم ؛ با دستپاچگی گفتم چهارم. و بعد سرم رو انداختم پایین و مشغول نوشتن شدم. سیمین لبخندی موذیانه‌ای زد و گفت اِ فکر می‌کردم کلاس ششمی. بعد دستش رو آروم به سمت دفتر آورد و گفت بذار ببینم تا الان چی نوشتی.؟گفتم هنوز تموم نشده. گفت دلم کوچیکه؛ و با شیطنت همون‌طور که با چشم‌های درخشانش داشت منو نگاه می‌کرد آهسته دفتر رو از زیر دستم کشید و شروع کرد به خوندن؛:
موضوع انشا: دل‌تان می‌خواهد چه چیزی باشید؟
من دلم می‌خواهد ماه باشم. درخشان و چشمگیر در آسمان بدرخشم. دلم می‌خواهد روشنی بخش زندگی دیگران باشم. باعث شوم حال‌شان بهتر شود...
یه لحظه ساکت شد. نگاهی به من کرد و گفت وای چه خوب نوشتی. از کجا یاد گرفتی باید به منم یاد بدی. بعد دفتر رو بهم برگردوند و گفت فکر نمی‌کردم این قدر خوب بنویسی، آفرین. زبونم قفل شده بود فقط تونستم دفتر رو بگیرم و دوباره مشغول نوشتن بشم.
نیم ساعت بعد انشا آماده شد. سیمین خوشحال دفترش رو گرفت و از من تشکر کرد و گفت اگه دوست داری صفحه‌های جدید رو بشنوی می‌تونی بیای خونه ما گرام گوش بدی. مادرم گفت خودمون گرام داریم خیلی ممنون. بعد از رفتن همسایه‌ها با تعجب از مادرم پرسیدم دروغ هم داریم مگه؟ گفت نه نداریم. گفتم گرام؟ گفت فردا برامون میارن.
یه شب پرستاره بود تو اردیبهشت ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و سه. من دلم می‌خواست کلاس هفتم باشم ولی کلاس چهارم بودم. سیمین دلش می‌خواست سیکل داشته باشه ولی کلاس ششم بود و فری یه جوان بیست و پنج شش ساله بزن بهادر بود که به خاطر سیمین هر کاری می‌کرد.


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%A7%D9%86%D8%AC%DB%8C%D8%B1-zjafoho6qvzv


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%B1%D9%88%D8%B2-%D9%85%D8%B9%D9%84%D9%85-%D9%85%D8%A8%D8%A7%D8%B1%DA%A9-bv6ujddjxhgw


https://virgool.io/@rziadoostan/%D9%BE%D8%B3%D8%B1-%D9%85%D9%88%D8%AF%D8%A8%D9%90-%D9%85%D9%87%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%A7%D9%81%D8%BA%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D9%86%D8%AF%D9%82-w1soshab4mcz


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%B9%D8%B7%D8%B1%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%87%D8%A7-qz5l3mmthahx
https://virgool.io/@rziadoostan/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D9%82%D9%84%D9%85%D8%B1%D9%88-%D9%86%D9%88%D8%B1empire-of-light-x3po6vifz4pn
https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%B3%DB%8C%D9%85%DB%8C%D9%86-yiajk2tuinu2





https://vrgl.ir/u4Ea2


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%B9%D8%B7%D8%B1%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%87%D8%A7-qz5l3mmthahx


https://virgool.io/@rziadoostan/%D8%B9%D8%B7%D8%B1%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%87%D8%A7-qz5l3mmthahx



https://virgool.io/@rziadoostan/%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%DB%8C%D8%A7-%DA%86%D8%B1%D8%A7-mpdsypmtl1fu
انشاشب پرستارهفری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید