همسر شهید عماد مغنیه در گفتوگو با «فرهیختگان»:
عاطفه جعفری، خبرنگار گروه فرهنگ: «خانم سعده با وجود بیماری اما قبول کردن که دیداری داشته باشند.» این پیغام را که روی گوشی دیدم، سر از پا نمیشناختم. از همان زمانی که هواپیما در فرودگاه بیروت به زمین نشست، فکر میکردم که میتوانم دیداری با این خانواده داشته باشم یا نه؟ در مسیر فرودگاه تا محل اقامت، بنرهایی که در خیابانها نصب شده بود را که میدیدم این دیدار و مصاحبه برایم مهمتر میشد. از روز سوم تلاش کردم و هر بار به در بسته خوردم تا روز دوشنبه که روز آخر حضورم در لبنان بود و حدود ساعت 10 صبح پیغامی که رسید نشان از این داشت که دیدار هماهنگ شده است.
روایت اول: عکسها چه میگویند؟
حدود ساعت یک با همراهی محمدعلی جعفری که حدود 20 روزی بود برای روایت به لبنان آمده بود، راه افتادیم و روبهروی دری آهنی پیاده شدیم، بالای در نخلی کشیده شده. عماد مغنیه برای مردم لبنان و برای همه کسانی که دلباخته مقاومت هستند، آنقدر عزیز و دوستداشتنی است که همهجا تصویرش دیده میشود و حالا دقیقا روبهروی در آهنیای هستم که به خانه او باز میشود تا با همسرش گفتوگو کنیم. در خانه باز است و با سلام وارد میشویم. پوشیده در چادر درحالیکه صورتش را هم پوشانده به استقبالمان میآید، در آغوشم میگیرد و با گفتن دخترمی که میگوید، قلبم آرام میشود. تعارف میکند که وارد اتاق پذیرایی شویم. عکسهای به دیوار حواسم را پرت میکند، حاجقاسم، عماد مغنیه، مصطفی بدرالدین و بعد هم عکسهای جهاد... وقتی میبیند مات عکسها شدهام و همراهمان میخواهد که بنشینیم و صحبت را شروع کنیم؛ به زبان عربی به همراهمان میگوید: «بذار دخترم نگاه کند... وقت زیاد داریم برای صحبت... .»
سعده بدرالدین همسر عماد مغنیه است، کسی که سالها دوشادوش و همراهش بود. معرفی میشویم و از این میگویم که اگر این سفر بدون دیدن شما تمام میشد برایم خیلی سخت بود و میگوید: «برای خود من هم دیدن دوستان ایرانی قوت قلب است، وقتی به اینجا میآیند انگار برایم دلگرمی هستند. ایران و ایرانیها برای ما مثل نفسند. حاجعماد همیشه میگفتند که ایرانیها برای ما دوست هستند و دوست باقی میمانند.»
روایت دوم: عماد نوجوان
اسم حاجعماد که میآید انگار بغضی روی گلویش مینشیند و باز حرفش را ادامه میدهد و از چند ماه قبل شهادتش میگوید که تصمیم داشته تا بعد از سالها جابهجایی و نداشتن خانه، جایی را بگیرد اما خب شهادت باعث شد تا این اتفاق نیفتد. در و دیوار خانه انگار بوی شهادت و مقاومت میدهد، حتی ساعتی که روی دیوار است با کشورهای مقاومت تنظیم شده است، از جای خالی حاجعماد در این روزها میپرسم و میگوید: «حاجعماد از نوجوانی مساله فلسطین برایش مهم و حیاتی بود. حتی در کوچکی سعی میکرد مشکلات آنها را با خودشان حل کند. با اینکه حامی نداشت، سعی میکرد گروههای کوچک تشکیل دهد و آموزش دهد. زدن کانالهای زیرزمینی از لبنان بهسمت فلسطین ایده حاجعماد بود. بعد از انقلاب اسلامی که به ایران میرود، اولین موضوعی که با امام خمینی طرح میکند، موضوع فلسطین بود. در آن زمان هنوز حزبالله شکل نگرفته بود و به حاجعماد حاج فلسطینی میگفتند. چون دغدغه فلسطین را همیشه داشت.»وقتی از نوجوانی حاج عماد میگوید، اشارهای به این روزها و اتفاقات فلسطین میکنم و اینکه چقدر جای حاج عماد خالی است.
میگوید حاج عماد همان طور که خودش از نوجوانی آموزش دیده بود، سعی می کرد این آموزشها را برای جوانانی داشته باشد که عشق به فلسطین و مبارزه با اسرائیل را داشتند. برای همین این روزها در لبنان می بینیم که همه آماده جهاد هستند و هراسی ندارند.
روایت سوم: من نباید دیده شوم!
قبل اینکه سوال بعدی را بپرسیم، عذرخواهی میکند از اینکه رویش پوشیده است و میگوید: «از زمانی که حاج عماد به شهادت رسیده است، تصمیم گرفتم که رویم پوشیده باشد و دوست نداشتم، در جایی حضور داشته باشم که خبرنگاران هستند. میخواهم همیشه شهید مهم باشد. البته یک حکم شرعی برای این وجود دارد اما بعد از رعایت آن حکم شرعی، دیگر نتوانستم روبنده را بردارم و برایم عادت شد. فاطمه دخترم بعد از شهادت پدرش میگفت باید در جمع حضور داشته باشی با خبرنگاران در مورد کارهایی که پدر انجام داده، صحبت کن. اما خودم بهعنوان همسر شهید دوست نداشتم که پررنگ شوم در برابر همسرم که همه عمرش را برای مقاومت گذاشته بود. احساس میکردم ممکن است شیطان نفس کاری انجام بدهد که نتوانم خودم را کنترل کنم. همیشه میگفتم بهعنوان مادر شهید شاید بتوانم این کار را انجام دهم اما بهعنوان همسر شهید نمیخواهم. بعد از شهادت جهاد، دخترم میگفت حالا مادر شهید هستی و باید حضور رسانهای داشته باشی، اما باز هم نمیتوانستم. احساس میکردم هنوز به آن درجه نرسیدهام که به وسوسههای شیطان غلبه کنم. بعد از شهادت برادرم با وجود همه حس نزدیک بودنی که به او داشتم و انگار یک روح در دو بدن بودیم، باز هم نتوانستم.» به عکسی که از خودش با شهید مصطفی بدرالدین دارد و گوشه اتاق است، اشاره میکند و میگوید: «همین عکس نشان میدهد که ما چقدر نزدیکیم. بعد از رفتن مصطفی باز هم احساس کردم نمیتوانم بر آن شیطان نفس غلبه کنم و در رسانهها حضور داشته باشم. همیشه در ایران کنفرانسهایی بود که خانواده شهدا را دعوت میکردند، دوست داشتم اگر حاضر میشوم بتوانم با همه رسانهها مصاحبه کنم، نه اینکه فقط یک رسانه. اما این توان را در خودم نمیدیدم. احساس میکردم حالت شو و نمایش دارد و همه مردم دنیا، حاجعماد را میشناختند و مرکز قاف را فاطمه دخترم با توجه به صحبتهای حاجقاسم راهاندازی کرد. ایشان خواستند که این مرکز تاسیس شود و تمام خاطرههای شهید عماد و بعد شهدای دیگر لبنان را به ثبت برسانند. آن چیزی که مردم میخواهند بدانند در مورد شهدا وجود دارد. دیگر لازم نیست من در موردشان صحبت کنم. البته شاید زمانی برسد که ببینم الان باید در رسانه حضور داشته باشم و صحبت کنم، اما وقتی ضرورت ندارد چرا باشم.»
آنقدر محکم و با صلابت صحبت میکند که باعث میشود بگویم: «من هم مثل دخترتان معتقدم که شما باید حضور رسانهای داشته باشید، آنقدر که خوب صحبت میکنید.» تشکری میکند و حرفش را ادامه میدهد و میگوید: «از ایران، عراق و یمن هر کسی بخواهد بیاید در خانه من رویشان باز است اما از اینکه بخواهم حضور پیدا کنم، احساس میکنم که این برای من شایسته نیست.»
روایت چهارم: مخالفت پدر با ازدواج
محمدعلی جعفری سوال بعدی را درمورد ارتباط فامیلی خانواده بدرالدین و مغنیه میپرسد و میگوید: «نه ما فامیل نبودیم. هر دو خانواده برای جنوب لبنان بودیم اما فامیل نبودیم.»
میگوییم در زمان ازدواج میدانستید که با چه آدمی ازدواج میکنید؟ کسی که همیشه در جهاد است، ممکن است شهید شود، اینها را میدانستید و قبول کردید؟ کمی مکث میکند و میگوید: «نه واقعا نمیدانستم که با چه کسی ازدواج میکنم. دفعه اول حاجعماد با برادرم مصطفی در مسجدی با هم آشنا میشوند آن هم در زمانی که حاجعماد با فدائیان فلسطینی وارد مذاکره شده بود که بتواند از آنها آموزشهای جنگی را یاد بگیرد. آن زمان معروف بود که فدائیان فلسطینی خیلی در جنگ زرنگ و باهوش هستند و با نقشهای که در سرش داشت میخواست این شیوه و روشهای جنگی را یاد بگیرد، چون هدفهایی داشت که میخواست به آن برسد. برادرم را که در مسجد میبیند میخواسته این آموزشها را به او یاد بدهد. فدائیان فلسطینی قبول نمیکردند که هر کسی وارد جمعشان شود به حاجعماد اطمینان داشتند برای همین مصطفی را آموزش نظامی میداد.» وقتی که دارد از خاطرات آن روزها میگوید، انگار برایش سخت است و با مکثهای متعدد صحبت میکند و میرسد به اینکه پدرش مخالف ازدواج بوده و میگوید: «همه مخالف بودند، جز مصطفی. چون میدانست که حاجعماد متدین و معتقد است، اما ما فکر نمیکردیم که حاجعماد به این جایگاهی که الان دارد برسد.»
از مخالفت پدر میپرسیم که علت نظامی بودن شهید مغنیه بود و تایید میکند و میگوید: «چون در کار نظامی بود پدرم مخالف بود و میگفت ممکن است کارهایش بیشتر شود و مخالفت میکرد. آن زمان خیلی شناختی نسبت به فلسطینیها در لبنان وجود نداشت و پدرم بهخاطر این ارتباط حاجعماد مخالف ازدواج بودند. درحالیکه حاجعماد هدفهای والایی در سرش بود. برای هدفش میجنگید. اما مصطفی هدفش را میدانست.»
دختر لوس و آخرین فرزند خانواده بوده است و مخالفتهای پدر هم برای همین بوده که دختر عزیزکردهاش اذیت نشود. آنهم با اتفاقی که در کودکی برایش میافتد و تا مرگ پیش میرود و برای همین برای خانواده خیلی عزیز بوده است، میگوید: «پدرم میترسید که من وارد این زندگی شوم، اما مصطفی که آخرین برادرم بود و با من خیلی نزدیک، هر چه میخواستم خانواده در اختیارم میگذاشت. اما مصطفی خیلی تلاش کرد برای ازدواج من و حاجعماد، پدرم را راضی کند. با اینکه کمی راضی شده بود. شب عقدمان، باز هم به من میگفت فکر کن. اما با یک نظر محبت حاجعماد به دلم افتاده بود.»
روایت پنجم: عماد مانند سایه بود
صدایش را که سرماخورده است صاف میکند و میگوید: «اگر الان برگردم به آن زمان، باز هم انتخابم همین خواهد بود. وقتی فاجعه صبرا و شتیلا اتفاق افتاد، مردم بیروت همه بهسمت کوهها فرار کردند. من ماندم کنار برادرم که پایش زخمی شد. حاجعماد خودش را رساند و وارد جنگ تن به تن با اسرائیلیها شد، پدرم که این چیزها را از عماد میدید، خیلی بیشتر خوشش آمده بود و دیگر بهجایی رسیده بود که میگفت دوستش دارم. پدرم عمری نداشت و در 52سالگی فوت کرد. اما من میگویم با توجه به اینکه در کنار برادرانم همیشه در جنگ بود، حتما شهید حساب میشود.»
هر باری که صحبت میکند با وجود اینکه رویش پوشیده است، اما باز هم مشخص است بهسمت عکسها برمیگردد و با نگاه کردن به آنها انرژی میگیرد. از دوری و ماموریتهای مداوم حاجعماد میپرسیم و میگوید: «حاجعماد همیشه زندگیاش همینطور بود از همان نوجوانی، همیشه در سفر بود یا مخفیانه زندگی میکرد، یهودیها و آمریکاییها بهعلت واقعه کویت دنبالش بودند حتی دولت لبنان هم دنبالش بود. گاهی نیمههای شب به خانه میآمد و من و بچهها را میدید و میرفت. همیشه در سفر بود. من 17سالم بود که ازدواج کردم و حاجعماد یک سال از من بزرگتر بود، زندگی در این شرایط با وجود دوریها سخت بود، اما برای هدفی که ایشان داشتند من هم در کنارش تلاشم را میکردم. ما هیچ وقت خانه مشخصی نداشتیم. در سال شاید چهار یا پنج بار بچهها پدرشان را میدیدند، چون شرایط بهنحوی بود که ممکن بود برایشان خطر داشته باشند، هر زمانی ک فکر میکردند ممکن است بتوانند در محیطی امن من و بچهها را ببینند، این کار را انجام میدادند، اما در کل شرایط سخت بود و ما هم این را پذیرفتیم. اگر این احتیاطها را انجام نمیدادند، حتما دستگیر میشدند. چون در آن زمان کسانی بودند که ممکن بود جاسوسی کنند و برای همین خیلی احتیاط میکردیم. عماد مانند سایه بود، باید در تاریکی میآمد و میرفت.»
روایت ششم: جهاد و اتاقش
از جایش بلند میشود و میگوید میخواهم اتاق جهاد را ببینید، وقتی مطمئن میشود که محمدعلی جعفری از پذیرایی بیرون رفته، پوشیه روی صورتش را بالا میزند و دستانش را باز میکند و دوباره در آغوشم میگیرد و میگوید: «بریم اتاق جهادم را ببین که چقدر همه وسایلش را همانطور نگه داشتم.»
بهسمت اتاق میرفتیم که دوباره ایستاد و گفت: «زمانی که جهاد به شهادت رسید، خواستم که در آغوش خودم باشد، گفتم باید شب در همین خانه باشد تا بتوانم کنارش باشم.» اینها را که میگوید دوباره اشک به چشمانش میآید. وارد راهرویی شدیم که سه اتاق داشت و در اولین اتاق را باز کرد و بعد از روشن کردن چراغ دعوتمان کرد که ببینیم.
همه وسایلش را مرتب چیده بودند، لباسهایش، کفشهایش، عکسهایش روی دیوار و چند عکس با حاجقاسم که نشان از علاقه جهاد به او است و مادرش هم از این علاقه زیاد تعریف میکرد.
قابی روی میزش است که به زبان عربی نوشته شده و در پایین آن اسم سیدعلی خامنهای حک شده است، از تابلو میپرسم و میگوید: «این را سیدنا قائد بعد از شهادت جهاد نوشتند و این برایم خیلی ارزشمند است، مخصوصا دعاهایی که ایشان برایم در این نامه داشتند، قاب گرفتم تا همیشه جلوی چشمم باشد.»
درحال نگاه کردن به همه جزئیات اتاق هستم، جزئیاتی که انگار همین الان خودش حضور داشته و وسایل را مرتب کرده است، سجادهاش کنار تخت باز است. همان جوری که آخرین بار انگار نمازش را خوانده و رفته. عکسهایی از کودکیاش را قاب گرفتهاند و چند عکس خانوادگی که احتمالا یکی از همان دیدارهای کوتاه پدر با بچهها بوده است.
تابلویی که پر از امضا است را نگاه میکنم که دوباره دستم را میگیرد و میگوید: «میخواهی عکسهای هنگام شهادت جهاد را ببینی.» با سر تایید میکنم و گوشیای که دستش است را بالا میآورد و عکسها را نشان میدهد، ماشینی که هدف قرار گرفته و سوخته و در کنارش پیکر جهاد که سوخته است، با اشک میگوید: «زیبایی را میبینی. خیلی زیباست. اصلا جهاد انگار جور دیگری بود برایم. آن شبی که تا صبح کنارم بود فقط به این فکر میکردم که چطور به شهادت رسیده و وقتی از سیدحسن نصرالله این را پرسیدم، ایشان گفتند، فکر میکنم همه ما دوست داریم مانند جهاد به شهادت برسیم.» وقتی عکسها را نشان میداد انگار همین امروز این اتفاق افتاده و برایش جدید است. اما مانند کوه بودنش و صبوریاش مثالزدنی بود. همسر، برادر و پسر را از دست داده بود و به گفته خودش همهشان آنقدر برایش عزیز بودند که حتما نبودشان سخت است، اما نکته مهم اینجاست که میگوید: «من با هدفهای عزیزانم و چیزی که برایش میجنگیدند همراه شدم، چون من هم در این جهاد وظیفهای دارم.»
روایت هفتم: پسر مانند پدر
حرفهایمان تمام شده اما دل کندن سخت است، میگوید صبر کنید و از اتاق بیرون میرود. میخواهم دوباره اتاق جهاد را ببینم و بلند اجازه میگیرم و به اتاقش میروم، قبل از آمدنم به بیروت، متن سخنرانیای که در سال 2008 در سالگرد ترور پدرش خوانده بود را مروری کردم، متنی که نشان از این داشت که پسر همان راه پدر را میرود. در بخشهایی از آن سخنرانی میگفت: «ما در مواجهه با مرگ، رسیدن به شهادت و بزرگی را انتخاب کردهایم؛ ما فرزندان کسانی هستیم که مرگ راه آنها را نمیشناسد؛ چراکه آنها بهوسیله مرگ در مسیر خدا صعود کردهاند و به زندگی و نشاط و بشارت دست یافتند؛ زندگیای که جز کسی که ابرها از دیدگانش کنار رفتند آن را احساس نمیکند؛ از این رو آنچه را که کسی ندیده میبیند و آنچه که به قلب کسی خطور نکرده به قلب وی خطور میکند. ما فرزندان کسانی هستیم که در راه دفاع از مرزهای وطن جز زیبایی چیزی ندیدند. وطنی که ما شرم داریم آن را رها کنیم هر چقدر تهدید هم باشد؛ ما سربلند میایستیم و افتخار میکنیم که میوههای سالها جهاد با چشمانی باز هستیم، با اختیار و اخلاص، چشمانی که با عشق و اراده با شهادت بسته شدند. ما فرزندان مدرسهای هستیم که در آنجا یاد گرفتیم آزاد زندگی کنیم، ما امنیت را از دشمن التماس و گدایی نمیکنیم؛ ما حق خود را با خونهایمان که برای سربلندی نذر شده و بر آزادگی ایستاده است، باز پس میگیریم. ما یاد گرفتیم که اگر سلاحت را در جنگ خونین بیرون نیاوری، بردهای خواهی شد در بازار بردهفروشان که رحم و مروتی دیگر در آنجا نیست. ما امروز اینجا آمدیم تا به دشمن صهیونیستی بگوییم که اگر خونی را ریختی این خونها جویهایی میشود در مسیر قدس و فلسطین. ما آمدهایم که به مجاهدان و مبارزانی که در مسیر شهدا گام برمیدارند بگوییم که ثبات زمین از پافشاریهای شماست و ثبات آسمان از ثبات شماست و ما و شما قسم خوردهایم که سلاحهایمان را رها نسازیم و مرزها را ترک نکنیم. ما امروز اینجا آمدیم تا بگوییم ما در مسیر شما گام برمیداریم؛ مسیر عشق و جهاد، مسیر تصمیم برای پیروزی. ای شیخ راغب، ای سیدعباس و ای حاجعماد شما چراغهایی بودید که راه را روشن ساختید و چراغها در پی شما و در راه شما روشن شدند؛ ما برای تمامی جهانیان خواهیم گفت که چگونه آزادی بهدست میآید و چگونه با خون پیروزی محقق میشود. اما در آخر سخن التفاتی به آقا و مولایمان صاحبالعصر و الزمان -روح من و همگان فدای خاک پای ایشان باد- میکنیم؛ ای آقا و مولای ما، برای ما نزد خدای متعال شهادت طلب کن که ما تا آخرین نفس در راه خدا ایستادیم و بزرگترین آرزوی ما در این راه پر از قربانی و فیض و سرور است که خود و ارواحمان را فدای این خط مقدس سازیم؛ در زیر پرچم حزبالله و با چتر پیروزی خدای متعال.»
از اتاق بیرون میآیم و میبینم که درحال گذاشتن چند مهر و تسبیح در کیسهای است، با لبخندش دعوتم میکند و لباسی را بهدستم میدهد و میگوید: «دلم نمیخواهد که بروی آنقدر که به دلم نشستهای. اما خب چارهای نیست. این لباس یادگاری من به تو. فکر کن که مادرت هستم. این تسبیح و مهرها هم یادگاری برای کسانی که در ایران داری.» تشکر میکنم و دوباره در آغوشش میگیرم. تا جلوی در میآید و بعد برگهای را میدهد که از آن عکس بگیرم. رویش نوشته شده زمانی که به حرم امام رضا(ع) میروید برای من هم دعا کنید. در آهنی که بسته میشود به این فکر میکنم که چقدر این زن در زندگیاش منتظر مانده؛ منتظر همسر، منتظر برادر، منتظر پسر... .