گزارش گاردین از یک مأمور فراموش شده در کتب تاریخی
این مطلب را با ترجمه اختصاصی دیدار بخوانید با این توضیح که لزوما مطالب درج شده در این مقاله مورد تایید دیدار نیست و تنها جهت اطلاع خوانندگان منتشر شده است.
منبع: روزنامه گاردین
نویسنده: جولیان بورگِر
مترجم: حمید رضا بابایی
هفتاد سال پیش در این روزها، ایران اوضاعی بحرانی داشت، زیرا کودتای مشترک آمریکا- بریتانیا برای برکناری نخست وزیر منتخب ایران ظاهرا شکست خورده بود. سازمان جاسوسی آمریکا (سیا) آماده بود عملیات را متوقف کند، اما یک افسر ۲۸ ساله بریتانیایی که از پایگاهی مخفی در قبرس تحولات ایران را دنبال میکرد، بر ادامه عملیات اصرار ورزید.
کودتا که همین هفته در هفتاد سال گذشته رخ داد، در نهایت پیروز شد، محمد مصدق که صنعت نفت ایران را ملی کرده و به آن دلیل یک رهبر محبوب مردمی به شمار میرفت، بازداشت شد، شاه به تهران برگشت و موقعیتی مستحکم پیدا کرد. نفت پیش از ملی شدن، در اختیار انگلیسیها قرار داشت.
بیشترین کار اطلاعاتی، مسئله جمع آوری دادهها است. به ندرت پیش میآید که یک جاسوس آن گونه که "نورمن داربیشایر" افسر سازمان جاسوسی انگلیس (MI6) در سال ۱۹۵۳ عمل کرد، مسیر تاریخ را تغییر دهد. نتیجه آن که، منافع بریتانیا در کوتاه مدت احیاء شد، اما شاه به دیکتاتوری منفور بدل گشت و این مسئله زمینهساز انقلاب اسلامی سال ۱۹۷۹ و خصومت میان ایران و غرب شد که همچنان ادامه دارد.
با وجود حجم زیاد تحولاتی که داربیشایر سازماندهی کرد، وی چندان شناخته شده نبود، کسی که طراح کودتا بود و در پیروزی آن نقشی مهم داشت. او به رغم سن و سال کم، از جانب MI6 به عنوان مسئول عملیات منصوب شد، زیرا فارسی را سلیس صحبت میکرد و تقریبا ده سال در ایران بهسربرده بود. داربیشایر از مجموعه خانههای کوچک در حومه نیکوزیا – پایتخت قبرس- که به "مزرعه گل میخ" معروف بود، عوامل خود را به کار میگرفت تا به تظاهرات در خیابانهای تهران دامن بزنند. این روند در نهایت از جانب مصدق به سمت شاه شتاب گرفت.
مقامات لندن، این کودتا را پیروزی تلقی کردند و به دنبال آن، بخشی از سلطه انگلیس بر چاههای نفت ایران احیاء شد. این مسئله حاوی پیامی بود که حاکی است بریتانیای پس از دوران امپریالیسستی همچنان قادر است در سراسر دنیا اِعمال نفوذ کند.
ظاهرا داربیشایر باید در راس هرم اطلاعاتی انگلیس قرار میگرفت، اما زندگی و حیات حرفهای او با غمنامههای شخصی همراه شد تا این که وی در سال ۱۹۹۳ به صورت مبهم درگذشت. نقش اساسی او در یکی از مهمترین تحولات در تاریخ نوین ایران، تنها چند سالی است که به محور توجه تبدیل شده است.
تقی امیرانی، مدیر و کارگردان مستند موسوم به "کودتای ۵۳" است که به این توطئه میپردازد. وی میگوید: "نورمن داربیشایر یکی از طراحان کودتا بود، او در هدایت عملیاتی که مصدق را سرنگون کرد و شاه را به قدرت بازگرداند، نقشی اساسی ایفا کرد. این نمایش او محسوب میشد. بعد از شکست اولیه کودتا در ۱۵ آگوست، سیا آماده بود کودتا را متوقف کند. اما داربیشایر با ابتکار خود، جماعتی اجیر شده را فراخواند و روند کودتا، به نفع بریتانیا رقم خورد."
این سرباز سابق نیروهای ویژه انگلیس، خوش تیپ و مودب بود، و همزمان به چند زبان آشنا. وی بیش از هر کس دیگر در MI6 به جیمز باند واقعی شباهت داشت، البته جیمز باندی با هشت فرزند.
مصاحبه با اقوام و دوستانش از او، چهره مردی پیچیده را به تصویر میکشد که کار خود را در شمال انگلیس آغاز کرده بود، اما همه جا احساس راحتی میکرد و در هر جای جهان میتوانست برای خود، دوست و متحد بیابد. دختر و پسر وی نیز از بزرگ شدن با پدر اَبَر جاسوسِ خود تعریف میکردند.
آن لِیهی بزرگترین فرزند داربیشایر میگوید: "وی زندگی بسیار عجیب و دوگانهای داشت. از این نظر که بخشی از خانواده باشد و خوش بگذراند، پدری شگفتآور بود. او دیگران را بسیار سرگرم میکرد. "
وی میافزاید: "پدرم تواناییهای بسیار زیادی در عرصه زبان داشت. فرانسه و فارسی را به صورت روان صحبت میکرد و میتوانست به آلمانی و عربی حرف بزند. چون در شمال بریتانیا به دنیا آمده بود، ظاهرا لهجه خود را هم عوض کرده بود. ما به یاد نداریم به غیر از انگلیسی استاندارد طور دیگری حرف بزند. او شخصیت خود را جابجا کرد. مردی به تمام معنا خود ساخته بود. ۱۷ ساله بود که منزل پدرش را ترک کرد و هرگز بازنگشت. "
فرزندانش در تهران، بیروت، نیکوزیا، ژنو و لندن بزرگ شدند. هر جا که اقامت داشتند، همواره به صورت عجیب، گروهی میهمان آنها بودند: نویسنده و کاوشگر بریتانیایی ویلفرد تسیجر؛ افسران ارشد MI6 نظیر نیکولاس الیوت؛ و مدیر پیشین امور خاورمیانه در سازمان سیا کرمیت روزولت که همدست داربیشایر در کودتای ۱۹۵۳ بود.
در دهه ۱۹۶۰ که داربیشایر رئیس MI6 در تهران بود، همسرش مانون و خانوادهشان در خارج از سفارت انگلیس و در منطقه اعیاننشین نیاوران در شمال تهران ساکن بودند.
هیو سایکس، خبرنگار باتجربه بی بی سی و فرزند یکی از کارکنان سفارت انگلیس بود که در تهران بزرگ شده بود. وی میگوید: "آنها در آنجا و نزدیک کوهستان زندگی میکردند و در منزل یک استخر داشتند. مکانی بسیار راحت بود، و بهتر از آن نمیشد از دیگر دیپلماتها دور ماند."
آنها در ارتفاعات البرز نیز کوهپیمایی میکردند: غذا و تجهزات اردو نیز بارِ قاطرها میشد.
سایکس میگوید: "این بهترین پوشش برای یک جاسوس بود. او به فارسی روان صحبت میکرد، خانوادهای پرجمعیت داشت و اغلب نیز کوهپیمایی میکرد."
داربیشایر برخی مواقع فرزندان و دوستانش را کنار استخر رها میکرد و به دیدار آشنایانش میرفت، که مهمترینشان شاه بود، ارتباطی که وی از دوران جوانیشان پایه گذاری کرده بود. آنها ماهی دو بار با هم دیدار و اغلب در این دیدارها اسکواش بازی میکردند.
لِیهی میگوید: "او سوار بر خودرویی میشد که پلاک دیپلماتیک نداشت، بدون راننده بود. یعنی همه چیز در خفا. "
تمام فرزندان بالاخره زمانی متوجه میشدند که پدرشان یک دیپلمات معمولی نبود. نیکولاس، سومین فرزند داربیشایر، این مسئله را زمانی دریافت که خانوادهشان در بیروت زندگی میکردند.
وی میگوید: "کِشو را باز کردم و چهار گذرنامه دیدم که همگی عکس پدرم را داشتند، اما هر یک با نام مختلف."
برخی افرادی که داربیشایر را میشناختند، میگویند وی استاد تغییر هویت بود، زیرا غریبه محسوب میشد، اما به جازدنِ خود در محافل مختلف عادت کرده بود. در آن زمان، این مساله مُد شده بود که افسران ارشد MI6 سابقهای از حضور در دانشگاههای آکسفورد و کمبریج و همچنین مدارس دولتی بریتانیا داشته باشند.
داربیشایر پسر یک سبزیفروش از ویگان در منطقه منچستر بود که بعد از وقوع جنگ به استخدام نیروهای ویژه اجرایی (SOE) درآمد، واحدی که پیش از سرویس ویژه نیروی هوایی ارتش بریتانیا وجود داشت. وی دورههای آموزشی را در اسکاتلند دید و در سال ۱۹۴۳ به ایران اعزام شد، کشوری که به اشغال بریتانیا و اتحاد جماهیر شوروی درآمده بود تا دست آلمان به چاههای نفت آن نرسد و نازیها از خطوط تدارکاتی که به جبهههای شرق راه داشت، دور بمانند.
داربیشایر در سه سال و نیم حضور در تهران به تدریج به گسترش شبکهای از ارتباطات پرداخت و فارسی روان را فرا گرفت. وی چندی بعد گفته بود که "در محافل فارسی زبان، پیشرفتهای چشمگیر حاصل کرده، اما دیگر اعضای سفارت اینگونه نبودند. "
او در مصاحبهای برای یک سریال تلویزیونی گرانادا در سال ۱۹۸۵، با عنوان "پایان امپراتوری" – که البته هرگز استفاده نشد- گفته بود، "در زبان مودبانه انگلیسی، آن چه در یک میهمانی شبانه به یک سفیر گفته میشود، با آنچه که از یک گروه از جوانان سرمیزند، بسیار متفاوت است. "
بریتانیا هنوز به صورت رسمی به نقش خود در کودتا اذعان نکرده است.
امیرانی در نوامبر ۲۰۱۶ به متن این مصاحبه که در میان اسناد نوه مصدق قرار داشت، برخورد کرده بود. نوه مصدق مشاور آن سریال تلویزیونی بود. رالف فینس، هنرپیشه بریتانیایی در مستند کودتای ۵۳ به جای داربیشایر صحبت میکند.
قطعا میتوان گفت نورمن جوان، نخستین بار با تلاش هم خانهاش در تهران – روبین زیئِنِر که کارشناس مذاهب شرقی و جاسوس بریتانیا بود- جذب MI6 شد. وی چهرهای عجیب داشت، با عینک قطور که چشمانش را بسیار بزرگ نشان میداد، با صدایی گوش خراش و آن طور که گفته میشد، اهل تریاک.
یکی از وظایف داربیشایر در تهران جمع آوری پول برای زیئِنِر بود که از آن برای هزینه مالی جذب جاسوس استفاده میشد. وی میگوید: "پول بسیار زیادی صرف میشود. عادت داشت اسکناسهای درشت را با خود همراه با جعبههای بیسکوییت حمل کند."
زیئِنِر او را به آشناهای خود از جمله محمد رضا پهلوی، شاه جوان، معرفی کرد که تنها پنج سال بزرگتر از داربیشایر بود. برادران رشیدیان شامل سیفالله، اسدالله و قدرتالله نیز دیگر آشنایانی بودند که داربیشایر به آنها معرفی شده بود. این سه نفر، تجار سلطنتطلبی بودند که بعدا به مهمترین مهرههای داربی شایر تبدیل شدند.
در سال ۱۹۵۱ مصدق به نخست وزیری رسید و شرکت ملی نفت را ملی و یک سال بعد دیپلماتهای بریتانیایی را اخراج کرد؛ پس از آن دولت انگلیس به این نتیجه رسید که باید از دست او خلاص شود.
داربیشایر و یک دستیار، مامور شدند با هم نقشهای را طراحی کنند تا از دست نخستوزیر خلاص شوند. این طرح، عملیات «چکمه» نام گرفت. به دنبال پیروزی دوایت آیزنهاور و ورود آمریکاییها به ماجرا در بهار ۱۹۵۳، نام آن به عملیات آژاکس تغییر یافت، اما طرح تا حدود زیادی دست نخورده باقی ماند، شاه و برادران رشیدیان نقاط عطف آن محسوب میشدند.
با آغاز کودتا در ۱۵ آگوست، اوضاع سریعا به هم ریخت. برخی کودتاچیان در ارتش مخفی و یا حتی بیمار شدند. شاه وحشتزده، با یک هواپیمای کوچک راهی بغداد شد. واشنگتن هم اعلام کرد آماده است اجرای نقشه را متوقف کند.
داربیشایر و برادران رشیدی، اما تسلیم نشدند و در عوض با پرداخت پول به اوباش، آنها را روانه خیابانهای تهران کردند تا با طرفداران مصدق و متحدان کمونیست وی در حزب توده مقابله کنند. این شرایط، افسران مترصد ارتش را متقاعد کرد به طرفداری از شاه وارد معرکه شوند.
این کودتا داربیشایر را به عزیزدُردانه MI6 تبدیل کرد و یک دهه بعد، ستاره بخت وی همچنان میدرخشید. وی به تهران بازگشت و به عنوان عامل بریتانیا به شاه خط و ربط میداد و همزمان نیز در خانهای بزرگ در شمال تهران ساکن بود. اما زندگی خانوادگیاش در آستانه فروپاشی بود.
در نوامبر ۱۹۶۴، داربیشایر یک افسر اطلاعاتی بریتانیایی را همراه با خودرو، نزدیک مرزهای شوروی بُرد تا از چند پایگاه استراق سمع الکترونیکی بازدید کند. وی همسرش مانون را نیز با خود به این سفر برد، مسیری دیدنی از کوههای البرز تا دریای خزر.
هنگام بازگشت در ۱۳ نوامبر، خودروی آنها در مسیر کمعرض کوهستانی از جاده منحرف شد و به دره سقوط کرد. میهمان اطلاعاتی لندن در دم جان سپرد. مانون را با برانکارد بالا آوردند، اما همان جا فوت شد.
داربیشایر که راننده بود، ابتدا از آن حادثه جان به در برد، اما سالها بعد بر اثر خونریزی مغزی جان سپرد. به او گفته شده بود اگر از عهده مسایل شخصی خود برنمیآید، باید از سمت خود کنارهگیری کند. وی از یک آموزگار و دوست خانوادگی به نام مگی برلی خواست به تهران سفر و از شش فرزندش مراقبت کند، و به این ترتیب زمینه تحقیق درباره مگی فراهم شد.
آن دوست خانوادگی که اکنون مگی بازوِل نام دارد، میگوید: "او به من گفته بود مرا خواهی دید که در هر ساعتی از شبانه روز تردد میکنم، این مساله بسیار محرمانه است. همه چیز مرموز بود."
داربیشایر به تدریج با یک خانم جوانتر در بخش اطلاعاتی سفارتخانه به نام ویرجینیا فِل قرار میگذاشت تا این که در آوریل ۱۹۶۶ در مراسمی مخفیانه با او ازدواج کرد. این مراسم در محل سفارتخانه و با هزینه MI6 برگزار شد.
خانم داربیشایرِ جدید به ناگهان در سن ۲۲ سالگی مادر خوانده ۶ کودک شد و خود نیز از نورمن دو فرزند دختر داشت.
از سال ۱۹۷۰ وی مجبور شد این زندگی را در شرایط بسیار بیثبات در بیروت ادامه دهد، آن هم با یک نگهبان درشت هیکل که برای مراقبت از آنها، خارج از اقامتگاهشان میخوابید. در این زمان بود که رفتار داربیشایر نامتعادلتر شد. مصرف مشروبات که وی در آن همواره حالت افراطی داشت، دیگر از کنترل خارج شده بود.
پیتر، دومین فرزند داربیشایر میگوید: "واقعیت آن است که این سانحه و خونریزی مغزی پس از آن، هر دو نقطهای عطف بودند. وی آن فرد قبلی نشد. این مسئله برای همه ما فرزندان او، کاملا آشکار بود. "
بلافاصله پس از بازگشت خانواده به انگلیس در سال ۱۹۷۵، آن زوج از یکدیگر جدا شدند و حیات حرفهای داربیشایر نیز در سالهای پس از آن فروپاشید. او همچنان آرزو داشت به قله صعود کند، اما به عنوان فردی تکرو و شدیدا الکلی شناخته میشد و همین مسئله به ضرر وی تمام شد تا این که در سال ۱۹۷۹ از مقام خود استعفا کرد.
وی امیدوار بود در خاورمیانه حیات حرفهای خود را ادامه دهد، اما این طرحها با انقلاب ایران نابود شد. اغلب رابطهای او کشته، زندانی و یا ناپدید شدند.
پسرش میگوید: "پدرم پیشبینی کرده بود پس از بازنشستگی به فعالیتهایش در همان حرفه ادامه دهد، اما این مسئله محقق نشد."
داربیشایر در ژوئن ۱۹۹۳ در حال چمنزنی در منزلش، بر اثر حمله قلبی درگذشت. در مراسم سوزاندن جسد وی در شهر هاروگیت انگلیس و در اتفاقی نادر، تمام هشت فرزندش با هم حضور داشتند. بازوِل و تعدادی از دوستانشان نیز حاضر شده بودند، اما هیچ یک از همکارانش از دوران MI۶ در این مراسم شرکت نکرده بودند.
بعد از سقوط شاه و پیروزی انقلاب اسلامی ایران، کودتای ۱۹۵۳ دیگر مانند گذشته شاهکار اطلاعاتی محسوب نمیشد، اما هیچ علامتی هم وجود ندارد که نشان دهد داربیشایر نظر خود را درباره آن تغییر داده باشد. وی در مصاحبهاش در برنامه گرانادا اصرار داشت اگر مصدق اجازه مییافت بر مصدر قدرت باقی بماند، کمونیستها دولت وی را در اختیار میگرفتند.
وی گفت: "در این صورت روسیه به چیزی میرسید که همواره میخواست، یعنی دسترسی به بنادر خلیج فارس."
ویرجینیا داربیشایر معتقد است آنچه که باعث نگرانی وی شد تغییر عقیده درباره کودتا نبود، بلکه اطلاعات و دانشی بود که او را در مقابله با مشکلات پیروز کرد، اطلاعاتی که افراد چندانی از آن خبر نداشتند.
ویرجینیا میگوید: "پس از کودتا، داربیشایر همواره حس میکرد از کتب تاریخی کنار گذاشته شده است؛ و به گمانم نسبت به این مساله بسیار برآشفته بود. "