امروز از خواب بیدار شدم و حتی صبحانه درست کردن برام سخت بود. نه ناراحت بودم، نه خوشحال. فقط یه جور بیحسی عمیق. ذهنم پر از فکر بود ولی هیچکدوم رو نمیتونستم انجام بدم. مثل وقتی که توی شلوغی خیابون وایسادی، ولی صدای هیچکس رو نمیشنوی.
یه مدت فکر میکردم تنبلیه. که باید خودمو جمع کنم، برنامه بچینم، انگیزه بسازم...
اما بعد فهمیدم اسمش یه چیز دیگهست: فرسودگی ذهنی.
یه جور خاموشی بیصدا که از دلِ فشارها، توقعها و خستگیهای جمع شده بهدنیا میاد.
تو هنوز داری تلاش میکنی، هنوز در حال دویدنی — ولی حسش نیست.
کارهایی که قبلاً ذوقت رو زیاد میکرد، حالا فقط «باید» شدن.
بدنت کار میکنه ولی روحت نشسته یه گوشه و فقط نگاه میکنه.
گاهی فکر میکنم Burnout مثل پاییزه.
نه بهخاطر غم، بلکه چون درخت باید برگهاشو بندازه تا بتونه دوباره سبز شه.
و شاید ما هم باید یهوقتهایی اجازه بدیم ذهنمون خالی بشه — بدون احساس گناه، بدون قضاوت.
الان دارم یاد میگیرم آرومتر زندگی کنم.
به جای دویدن، نفس بکشم.
به جای هدفهای بزرگ، دنبال حسهای کوچیک باشم: یه فنجون چای، یه پنجره باز، یه لبخند نصفه.
شاید هنوز اون آدم پرانرژیِ قبل نباشم، ولی یاد گرفتم حتی خاموشی هم بخشی از مسیر رشد منه.
تو چی؟
تا حالا تجربهی Burnout یا خستگی ذهنی داشتی؟
چی باعث شد دوباره کمکم برگردی به خودت؟
خوشحال میشم زیر پست برام بنویسی 💬