وقتی خبر قبولی کنکور میاد و متوجه میشید دانشگاه و رشته ی خوبی قبول شدید، از اون رشته های سفیدپوشی که از هر ایرانی در هر جای دنیا بپرسید میگه "نون تو همین شغله"، فکر می کنید تموم شد. دیگه خوشبختی در خونه تون رو زده.
من اینجام که داستان دیگه ای بگم. من اون کسی بودم که از غول با شاخ و دم کنکور عبور کردم و موفق شدم. و فکر کردم خوشبختی همین جاست؛ اما نبود.
اگر زندگی هر کدوم از ماها رو طی دوران تحصیل از بیرون می دیدید، بهترین ویترین ممکن چیده شده بود؛ رشته عالی، درآمد تضمین شده، جایگاه اجتماعی خوب، طوری که از نظر جامعه ما "همه چیز" داشتیم و جرئت ابراز نارضایتی نداشتیم. ما همان "همگان بودیم که همه چیز داشتیم". اما فشار تحصیل در سیستم معیوب، رویاهای فراموش شده در ماراتن طولانی رسیدن به این رشته، فضای سرد و تلخ دانشکده، خبر گاه و بیگاه خودکشی دانشجوها...همه عامل این بود که برق شادی چشم های ما، طی دوران تحصیل، به خاکستر ناامیدی تبدیل بشه.
چندین سال طول کشید تا متوجه بشم شرایطی که ما سپری کردیم، اسم علمی داره. و دانشجوها در رشته های تاپ یا اصطلاحا High Profile، مثل رشته های سفیدپوش در ایران، دچارش هستند.
چرا اردک؟ چون اگر اردک رو تماشا کنید، می بینید که با آرامش کامل در سطح آب در حرکته. اما کافیه زاویه دید رو عوض کنید تا متوجه بشید پاهای اردک در زیر آب به سختی در حال تقلا هستند که این حرکت توامان با آرامش در سطح آب رو حفظ کنند. مشابه تقلای سخت دانشجوی ظاهرا آرام و شادی، که وقتی خبر خودکشی اش میاد، همه میگن چی کم داشت که خودکشی کرد؟ دیگه چی می خواست؟
تحلیل های مختلفی در مورد علل این پدیده وجود داره، که همگی کار روانشناسها، جامعه شناسها، و کلی "شناس" های دیگه که من نمیدونم هست. اما من میخوام از یک جنبه خاص حرف بزنم. چرا رویای دسته جمعی جامعه ی ما، رشته های سفید پوش هستند؟ چی شد که اینقدر مسیر خوشبختی تنگ و باریک شد، طوری که حس کنیم چون خیلی هامون دیگه جا نمی شیم، بهتره بدون زیرساخت کافی ظرفیت این رشته ها رو بالاتر ببریم، تا کنکوری های بیشتری به خوشبختی برسند؟
من فکر می کنم این رویای دسته جمعی جامعه، باعث شد که رویای منحصر به فرد خودمون رو فراموش کنیم. و نتیجه ی فراموشی این رویا این شد که هفته ی اول ترم یک دانشگاه، وقتی استاد پرسید چند نفر بخاطر علاقه سراغ این رشته اومدند و چند نفر بخاطر پول، علاقه، بین سیل دست هایی که به نشانه ی پول بلند شدند، فراموش بشه.
یک بار جمله ی عجیبی شنیدم. "Dream is a Killer" . معنی این جمله رو نفهمیدم، تا روزی که رویاهام رو توی ماراتن رسیدن به آرزوی جمعی جامعه گم کردم. تا روزی که دیدم گم شدن رویاهام داره منو از پا درمیاره، و حتی نمیدونستم چطور دنبالشون بگردم، چون یادم نمیومد چه شکلی بودند.
اما چی شد که اینطور شد؟ دو تا دلیلش رو من میگم، بقیه رو آدم حسابی ها اضافه کنند. عدم امنیت مالی در این مقاله به عنوان دلیل بیان نمیشه، چون مبحث پیچیده ایه و من صلاحیت حرف زدن در موردش رو ندارم. و اما دلایل:
ما از نوجوان هامون که تقریبا هیچ تجربه ی خاصی به جز مطالعه ی کتب درسی ندارند، توقع داریم در ۱۵ سالگی رشته اصلی شون رو، و در ۱۸ سالگی شغل آینده شون رو انتخاب کنند، و تقریبا حدود ۳۰ تا ۴۰ سال، پای تصمیم ۱۸ سالگی شون بمونند. اگر شما اینقدر خوش شانس بودید که از بچگی می دونستید که میخواهید چکاره بشید، سیستم آموزشی-شغلی فعلی، متناسب با شما طراحی شده.
اما واقعیت اینه که عمده مردم، به همین راحتی به شغل مورد علاقه شون نمی رسند.
پروژه "اسب سیاه" (Dark Horse Project)، توسط دانشگاه هاروارد طراحی و اجرا شد تا مشخص کنه افراد چگونه به موفقیت و رضایت شغلی می رسند. یکی از نتایج مهم پروژه نشون داد که اکثر افراد موفقی که در دهه های چهل و پنجاه زندگی شون بودند، وقتی میخواستند در مورد مسیر موفقیت شغلی شون توضیح بدهند، اغلب با این جمله شروع می کردند که:
"خب مسیری که من رفتم مسیر خیلی طولانی ای بوده، چند بار شغل های مختلف رو امتحان کردم، فکر نمیکنم بقیه مثل من اینقدر تو کارهای مختلف وقت تلف کرده باشند!"
این جمله مشترک اکثر افراد، که فکر می کردند مسیری که برای موفقیت طی کردند، مسیر عجیبی بوده، مثل اسب سیاه که یک حیوان عجیب و کمیابه، باعث نام گذاری پروژه شد. واقعیت اینه که اکثر افرادی که در مشاغل مختلف به موفقیت چشمگیری دست پیدا می کنند، دوره ی نمونه گیری (sample time) رو گذراندند. دوره ای که در اون، شغل های مختلف رو امتحان کردند تا در عمل متوجه بشوند که شغل و رشته مورد علاقه شون چیه.
اما در ایران، این موضوع پذیرفته شده نیست که یک جوان بین ۲۲ تا ۳۵ سالگی اش، مدام در حال شغل عوض کردن و امتحان کردن چیزهای مختلف باشه. افرادی که این کار رو کنند، تنوع طلب، بیکار یا بعضا فاقد ثبات شخصیتی خطاب می شوند. جامعه از ما توقع داره که هر چه سریعتر وارد یک شغل بشیم و پله های ترقی رو دو تا یکی بالا بریم؛ و داستان موفقیت کسانی که چیزهای مختلف رو امتحان کردند تا به شغل مورد علاقه شون در سنین ۳۵ تا ۴۵ سالگی برسند، معمولا پوشش رسانه ای داده نمیشه.
این میشه که ما، در مشاغلی که توی ۱۸ سالگی بدون آگاهی کافی انتخاب شون کردیم گیر میفتیم، اگر بخوایم مسیر دیگه ای رو بریم برچسب می خوریم، و اگر بدون دچار شدن به سندرم اردک از دوران تحصیل مون جون به در ببریم، روزی می رسه که به فرسودگی شغلی ناشی از انتخاب هامون میگیم : "بحران چهل سالگی".
در این باره می تونید کتاب گستره از دیوید اپستین رو مطالعه کنید. مطالعه ی این کتاب، از لذت بخش ترین تجربیات کتاب خوانی من تا به اینجا بوده است.
تا حالا از خودتون پرسیدید که من برای چی خلق شدم، یا ماموریت ام تو این دنیا چیه؟
و معمولا خواسته تون این بوده که شغل تون، پاسخی باشه برای این سوال که ماموریت من تو این دنیا چیه.
انگلیسی زبان ها به این موضوع میگن One True Calling، ندای درون حقیقی، که باعث میشه ما به سمت یک ماموریت خاص در جهان هستی هدایت بشیم. واقعیت اینه که... بخش زیادی از این موضوع القای فرهنگیه. شما اینجایید که رشد کنید و با یه ورژن آپگرید تر به دیار باقی بشتابید! "مجبور" نیستید بین علایق تون فقط یکی رو انتخاب کنید و زندگی تون رو وقف یک موضوع خاص کنید. اگر دلتون میخواد، و واقعا دوست دارید یک شغل و علاقه رو تا پایان عمر دنبال کنید، هیچ ایرادی نداره، اتفاقا خیلی از افراد مثل شما هستند که ترجیح شون همینه. اینکه در یک زمینه خاص متخصص بشوند. به این افراد میگن single-passion (تک پر خودمون!)
اما بعضی از افراد هستند که وقتی وارد یک رشته می شوند، تا حدی به موضوع مسلط می شوند، و با علاقه درون اش پیش می روند. اما بعد از مدتی حس می کنند حوصله شون سر رفته. دیگه براشون جذابیتی نداره و میرن سراغ یک رشته دیگه. به این افراد میگن Multipotentialite یا Polymath یا فرد رنسانسی. چرا رنسانسی؟ چون در دوره رنسانس، همه فن حریف بودن در رشته های مختلف، یک ارزش اجتماعی بوده.
این موضوع با دوره sample time متفاوته. در اون دوره، افراد مشاغل مختلف رو امتحان می کنند تا به یک شغل مورد علاقه برسند، اما افراد Polymath هیچوقت به یک رشته یا شغل خاص علاقه مند نمی شوند. این افراد در مشاغل از پیش تعریف شده جا نمیشن. معمولا در مشاغل بین رشته ای که مخلوطی از چند علاقه شون باشه فعالیت می کنند، یا با ترکیب علایق شون، یک فیلد کاری جدید می سازند، یا در هر شغلی برای مدت چند سال فعالیت می کنند و بعد سراغ شغل دیگه ای می روند.
پس اگر حس می کنید تا عمق مشخصی میتونید در علایق تون پیش برید و در قالب مشاغل از پیش تعریف شده ی موجود در جامعه نمی گنجید، شما ایراد خاصی ندارید. شما یک Multipotentialite هستید.
وقت پرسیدن سوال یک میلیون دلاری فرارسیده. ما در جامعه مون، چقدر به تنوع آدمها بها می دهیم و شرایط رو برای رشد و آسایش همه ی انواع آدمها آماده می کنیم؟ آیا کسی در تمام طول دوران تحصیل، بهتون گفت ممکنه شما چند ظرفیتی باشید؟ آیا کسی بهتون گفت هیچ اشکالی نداره که تا سی سالگی متوجه نشید شغل مورد علاقه تون چیه؟ آیا به همه این فرصت رو دادیم که اون طور که دوست دارند، و با ویژگی های خاصی که دارند خوشبختی رو برای خودشون بسازند؟ یا اینقدر تعریف خوشبختی رو تنگ کردیم که دانش آموز کنکوری فکر کنه اگر فلان رتبه رو نیاره به خاک سیاه نشسته، و دانشجوی فلان رشته جرئت نکنه بگه من اصلا این رشته رو نمی خوام؟
حرفم به همه ی کسانی که این روزها درگیر و دار کنکور هستند اینه که، مهم ترین دستاوردی که در زندگی میتونید داشته باشید، اینه که خودتون رو بشناسید. خود واقعی تون با تمام ضعف و قوت هاش، رویاها و تجربه هاش، دلخوشی ها و دل زدگی هاش. شناخت خود واقعی، فرآیندی سخت و طولانیه؛ و کسی هم نیست که به جای شما این کار رو کنه. پس آستین بالا بزنید و برای خودتون بجنگید، چون اگر رویاتون رو ازتون بگیرند و مجبور بشید رویای جامعه و اطرافیان تون رو دنبال کنید، روزی می رسه که شوق زندگی از چشم هاتون میره، و پاسخی برای سوال من چرا دارم ادامه میدم، نخواهید داشت.
پس رویاهاتون رو گم نکنید. پیدا کردن دوباره شون کار خیلی سختیه.