فعلا بی نام
فعلا بی نام
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

شروع

از بچگی عاشق نوشتن بودم حتی داستان علمی تخیلی هم وقتی کلاس پنجم یا اول راهنمایی بودم (دقیق یادم نیست )نوشتم چقدر مورد تشویق معلمم قرار گرفتم .

خواستم کوتاه کوتاه بنویسم که خسته کننده نباشه اما اجازه انتشار زیر سیصد کلمه رو سایت نمیده به بزرگی خودتون ببخشید.


داشتم میگفتم خانم روشنی کلی تشویقم کرد بابت داستانمو بابامو خواست مدرسه که تشویقش کنید بنویسه و بفرستید واسه مجله زنان امروز که چاپ بشه و ادامه ماجرا اما نه من خودمو جدی گرفتم(بچه بودم) نه خونواده.


دست روزگار برنامه ی دیگه ای داشت

یه بچه ی شیطون ، سرزنده و پر جنب و جوش ، عاشق یادگیری (البته هنوزم عاشق یادگیریم) با فراز و نشیب بسیار در حال گذروندن دوران پر تلاطم نوجونی رو داشت پشت سر میذاشت با مشکلات و اختلاف نظرهاو افکارشو یه ذهن باز که فاصله اش از زمین تا آسمون بود با اهالی خونه و اقوام مدام تنش داشت اما مدیریت خوبیم داشتم نمیگذاشتم کش بیان .


حالا چی شد که در بدو نوجوانی عاشق نوشتن شدم اونم تو ژانر علمی تخیلیش یادمه یه کارتون میداد اون زمان از ساعت پنح و شیش عصر پخش میشد وقتایی که شیفت بعد از ظهری بودم از مدرسه تا خونه میدوییدم تا برسم ببینمش موضوعش فضایی بود اسکادرانایی بودن که در حال کشف و دفاع از کهکشان بودن کلا هم یه بار بیشتر پخش نشد برخلاف سریالای دیگه که هزار بار پخش شدن بعد اون اولین کتابی که خوندم پارک ژوراسیک بود عاشق مالکوم شده بودم لحظه به لحظه تو داستان خودمو کنارش تصور میکردم با پوست و گوشت و استخون لمس میکردم خط به خطشو خوندم بماند که الان چیز زیادی ازش یادم نیست نمیدونم شاید شروع نوشتنم ترس از فراموشی باشه تازگیا خیلی چیزا رو فراموش میکنم یا فکر میکنم به گذشته یه جاهایی کاملا پاک شده غمگین میشم .

شروع میانسالیکابوسرویامجبور به ادامه دادنعلمی تخیلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید