سید حسن حکیمی
سید حسن حکیمی
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

سفرنامه زیارت «شهید محمدحسین فرج‌نژاد» - ابرکوه

هر راهی اقتضائات خودش را دارد. برای رسیدن به مقصد باید مسیری را طی کرد و باید دانست بدون صبر، این مسیر به مقصد نخواهد رسید. از قم تا ابرکوه، ۷ ساعت بیشتر نیست؛ اما گاهی اوقات، اتفاقاتی که از قبل خبر نمی‌کنند، سر می‌رسند و تورا زمین‌گیر یا مسیرت را کُند می‌کنند.

هر مسیری که راهنما نداشته باشد محکوم به انحراف است. برای قدم برداشتن در هر مسیری نیاز به نقشه هست. پس نقشه و راهنما دو رکن اصلی برای رسیدن به یک هدف، از طریق یک مسیر است. ما هم نیّت کردیم قدم به راهی بگذاریم که پایان‌اش یک راهنما هست. راهنمایی که عمرش را در راه تربیت راهنماها فدا کرد.

۱۵:۲۵ دقیقه ظهر، ساعت شروع حرکت بود و ۱۲ بامداد مهمان شهرستان ابرکوه شدیم. از لحظه‌ی ورودمان، حس آشنایی تمام وجودم را فرا گرفت. حسی شبیه کنار استاد بودن. آرامشی که تا حسش نکنی، نمی‌توانی درک کنی.

راه، پر بود از پیچ و خم. از چاله‌های فضایی تا سربالایی و سرپایینی‌ها. از گرمای وسط ظهر تا سرمای آخر شب. از مداحی و روضه و اشک نیمه راه تا شوخی و مزاح های رفاقتانه. از فکر و نگاه به جاده تا هم‌خوانی یک مداحی. همه‌ی این‌ها شرح حال طی طریق شاگردان برای رسیدن به استادشان است.

اما هرچه بگویم، از حال و هوای نزدیک ابرکوه نمی‌توانم بگذرم. یکی از دوستان پیشنهاد داد چند صوت از استاد را توی ماشین پخش کنیم. صوت را پخش کردیم، ولی نمی‌دانم صدایی که نه سوز روضه داشت نه محتوای مرثیه، چگونه اشک روی چشم‌هایمان سرازیر کرد؟!

خستگی، زمانی معنا پیدا می‌کند که روح، انگیزه‌ای به جسم ندهد. خستگی روح، به مراتب مرگ‌بارتر از خستگی جسم است؛ اما اگر روح، وظیفه‌ی دمیدن انگیزه به جسم را به خوبی انجام دهد، دیگر بهانه‌ای برای ایستادن نیست. ایستادنی که انسان را راکد می‌کند؛ راکد شدنی که باعث گندیدن است...

اگر از پاهایم هم می‌پرسیدی، می‌گفت من راه خودم را می‌روم، تو خودت هر طرف که می‌خواهی برو. این که اوضاع جسم است، دیگر چه برسد به دل، که از ۲۹ تیر ۱۴۰۰ تا حالا پیش استاد محمد حسین فرج نژاد است.

حالا ساعت ۱۲ شب است و رفقا هم‌نظر هستند که همین الان برای زیارت برویم؛ اما شک داشتم بقیه دوستان که در دو ماشین دیگر هستند، هم‌نظر ما باشند. به یکی از دوستان گفتم زنگ بزن به بقیه دوستان و بپرس که آیا با ما هم نظر هستند؟ اون ها هم نظرشان همین بود. سمت گلزار شهدای ابرکوه راه افتادیم.

در میان این قبرستان تاریک، یک نقطه‌ی روشن توجه‌ام را جلب کرد. به یکی از دوستان گفتم، فکر کنم همون جاست. شوق دیدار و غم فراق، دلم را آشوب کرد. همانطور که قدم می‌زدم تا به مقصود برسم، به این فکر می‌کردم که وقتی کنار مزار استاد رسیدیم چه کاری باید کنیم؟


پنج دقیقه‌ای نشستیم و هر کسی به شیوه‌ی خودش با استاد خلوت کرده بود. خلوت دل در میان سکوت شب و نگاه‌هایی که به سمت سنگ قبر بود...

یکی از دوستان پیشنهاد داد که با زیارت عاشورا شروع کنیم. حال و هوایی داشت. یکی از رفقا در گوشم گفت: «روضه بخونیم؟ دیر نمیشه؟» منم گفتم: «الان که دل‌ها آماده هست، وقت خوبیه». از طرفی هم گریه‌های بچه‌هارو توی زیارت عاشورا دیده بودم.

روضه‌ی حضرت علی اصغر را به یاد آقا محمد رضا، روضه‌ی حضرت علی اکبر را به یاد آقا علیرضا، روضه‌ی حضرت رقیه را به یاد مطهره خانم، روضه‌ی حضرت زینب را به یاد همسر استاد و روضه‌ی سیدالشهداء را به یاد خود استاد خواندیم و گریه کردیم...

ساعت حدودا یک شده بود. برای خرید نهار به خیابان رفتیم. خیابان خلوت بود و همه مغازه‌ها بسته. بالاخره یه نانوایی پیدا کردیم. داخل نانوایی، سلام گرم نانوا روحم را جلا داد. نان خواستم. با ناراحتی جواب داد ۴ یا ۵ تا کارِت رو راه میندازه؟

من با خنده جواب دادم نه خیلی بیشتر از این‌ها میخوام و برگشتم تا اومدم سوار ماشین بشم، یکی از دوستان گفت برگرد بپرس که آیا نانوایی دیگری این اطراف هست؟

وارد نانوایی شدم. تا خواستم سؤالم را بپرسم، گفت اهل کجایی انگار فهمیده بود که ابرکوهی نیستم. گفتم قم. وقتی جوابم را شنید، با تعجب گفت قم! گفتم بله. گفت پس قطعا مهمان فرج‌نژاد هستید (منظورش استاد بود) گفتم اگر لایق باشیم. گفت پس نان برای شما داریم. نمیدانم چطور و از کجا ولی ۳۰ تا نون برای‌مان جور کرد.

بعد از گرفتن نان آمدم تا پول نان رو بهش بدم. با لهجه شیرین یزدی گفت برو داداش، آقای فرج‌نژاد (منظورش استاد بود) گردن ما خیلی حق داره. خیلی اصرار کردم ولی اصلا اعتنا نکرد و پول رو نگرفت.

موبایلم زنگ خورد و دیدم آقای بابایی (پدر همسر استاد) پشت خط است. با ماشین‌شان آمده بودند پشت درِ خانه‌ای که ما آنجا اسکان داشتیم. در را که باز کردیم سبدی از انارهای باغشان را در دستانم گذاشتند.

خوش آمد گرمی به ما گفتند و خواستند تا بعدازظهر به‌همراهشان به دیدن مناطق دیدنی شهرستان ابرکوه و بعد به مزار استاد برویم. دمشون گرم.

شمارا نمی‌دانم وقتی پایین پایش می‌نشینید چه حسی دارید. اما خودم را خوب می‌دانم. اینبار فضا، فضای تأمل و فکر هست. فکر درباره‌ی چی؟ درباره‌ی بار بر زمین مانده و راه نرفته و دشمنی که قسم خورده تا قیامت، دست از سرمان بر نخواهد داشت. یاد کم‌کاری‌ها و راحت خوابیدن‌ها و استراحت‌های طولانی. یاد خون دل نخوردن‌ها و بی‌خیالی‌های همیشگی. یاد مسیری که تو نشان‌مان دادی ولی آرام‌تر از آنچه فکرش را هم بکنی، آن را می‌رویم.

شرمندگی‌هایم پیش استاد، تمامی ندارد و می‌دانم تا قدمی برندارم دلش را شاد نخواهم کرد. او می‌خواست تا ما پرچم اسلام را در عالَم به اهتزاز در بیارویم و قدمی برای ظهور حضرت قائم برداریم.

استاد محمد حسین فرج نژادمحمدحسین فرج‌نژادمحمد حسین فرج نژاداستاد فرج نژادفرج نژاد
تحلیلگر سینما، پژوهشگر رسانه و به‌شدت اهل مطالعه| شاگرد مکتب شهید فرج نژاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید