لحظهای که خبر درگذشت استاد فرج نژاد به گوشم رسید را نمیتوانم وصف کنم. تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که در کانالها بگردم تا شاید منبعی موثق برای یقین خودم پیدا کنم.
تا اینکه زنگ زدم به یکی از دوستان و صدای هقهق گریههایش را شنیدم. تازه داشتم از شُک بیرون میآمدم که متوجه شدم تصادفی که دیشب خبرش را با تیتر «تصادف خونین در بلوار غدیر قم با 5 فوتی» خوانده بودم مربوط به استادم است.
بعد گذشت دوران بُهت، نوبت به احساسات رسید؛ اما «غَم» و «شُک» در این حادثه آنقدر با هم توأمان بود که حرارت دانههای یاقوتی که از چشمهی اشک میآمد را بیشتر میکرد.
مراسم تشییع تمام شد. زمان بُهت و دوره عواطف گذشت؛ امّا عصر عقلانیت سر رسید تا این قوّه جوابی پیدا کند برای سؤالهایی که تشنهی رسیدن به جواب هستند.
آقای فرج نژاد چگونه زندگی کرد؟
چگونه میتوان شبیه او شد؟
چرا باید شبیه او شد؟
آیا هستند کسانی که مسیر او را ادامه دهند؟
بارهایی که ایشان بلند کرده بودند را الان چه کسانی باید بلند کنند؟
چرا او را تهدید به مرگ کرده بودند؟ مگر چقدر برای دشمن خطر داشت؟
چکارهایی میکرد که دشمن انقلاب را به سطوح رسانده بود؟
دغدغه هایی که ایشان را به کف خیابان انقلاب کشانده بود و زندگی ایشان را در این مسیر قرار داد، آیا روزی در من زنده خواهد شد؟
آیا وقتش نرسیده تا پایمان را جای قدم های مرد میدانی بگذاریم که برای رسیدن به اهداف انقلاب روز و شب نداشت؟
سکوت دیگران برای ذهنم مانند موریانهای بود که به فرش نوبافت اهدافم افتاده بود.
طرحی باید از نو در اندازم تا ميدان خالی نماند و مسیرش را ادامه خواهم داد تا دشمنمان فکر نکند این حرم بیمدافع است.
غروب عاشورا، زمانی است که حرم دیگر مدافع ندارد. ناموس شیعه تنهاست و این میدان، مرد نبرد میخواهد امثال محمد حسین فرج نژاد...
غروب عاشورا سال 1443 هجری