انتقال


آن صحنه برای من که هنوز بچه بودم، ترسناک بود و به همین دلیل رویم را برگردانده بودم. صدای زمخت ارّه برقی اذیتم می کرد. حتی تصور اینکه با همچین دستگاه ترسناکی تنه ات را ببرند هولناک است.

چند بار پرسیده بودم که چرا ما درخت ها را می برند ولی به من جواب نداده بودند. شاید به دلیل اینکه هنوز بچه بودم. آن اتفاق در آن لحظه روی من اثر زیادی گذاشت.

ولی خب، اگر یک اتفاق را برای مدتی طولانی نبینید کم کم آن را فراموش می کنید.




پرنده ها خبر آورده بودند که من قرار است برای حرس شدن منتقل شوم. خیلی خوشحال شدم. شاید بهترین خبری بود که در زندگی ام شنیده ام.

شاید هیچکدام از انسانها ندانند که ما درخت ها باید برای زیبا رشد کردن باید تلاش کنیم . میوه های ما به درد انسانها نمی خورند و فقط چوب محکم تنه ما، حتی اگر کم باشد به دردشان میخورد. ولی آنها به زیبای ما هم اهمیت میدادند و در قبال آن، به ما می رسیدند. هرروز به ما آب می دادند، پایمان کود می ریختد و ... . این از شانس من است که در شهر و در یک گلخانه به دنیا آمده ام. با متناسب بودن شکلم این شانس را داشتم که انسان ثروتمندی مرا بخرد و این بهترین اتفاق بود. همه این شرایط من را مجبور می کرد تا فقط تلاش کنم زیبا رشد کنم، ولی دوستم که تا قبل از انتقال من با هم بودیم انگار شرایط را خیلی جدی نگرفته بود. من باید او را تنها می گذاشتم.

فردای آن روز من را در گلدان بسیار بزرگی گذاشتند. انتقال ما درختها برای انسانها راحت نبود، و اینکه من داشتم منتقل می شدم تا کمی به من برسند نشان دهنده این بود که من خیلی عالی رشد کرده بودم. بعضی درخت های گونه ما معمولا وقتی به سن من می رسیدند بالای تنه شان دو قست می شد و اکثرشان هم شاخه های نامنظم داشتند، ولی من توانسته بودم با تلاش تنه ام را صاف نگه دارم و شاخه های نسبتا منظم داشته باشم.

مکان جدیدی که قرار بود توی آن باشم یک جای دیگر گلخانه بود که خب برای ما درخت ها فاصله زیادی بود، چون نمی توانستیم با اراده خودمان جابجا شویم.

زمان می گذشت و من بزرگ و بزرگ تر می شدم،

و اتفاقات بیشتری را فراموش می کردم.




صدای انسانها را می شنیدم که درباره چیزی حرف می زدند. زبان انسانها را نمی فهمیدم ولی می توانستم احساسات شان را از شکل حرف زدن شان بفهمم.

بعد صدای راه رفتن سنگین و کندشان را شنیدم. انگار داشتند چیزی را حمل می کردند. شاید درخت دیگری بود و برای حرس شدن داشت منتقل می شد. آمدند جلو و .......

درختی که داشت حمل می شد دوستم بود.

او را به جایی که من بودم نیاوردند، ولی می توانستم او را ببینم.

این بار رویم را بر نگرداندم.

چند لحظه بعد صدای آزار دهنده ای آمد،

...


شاید مرده اش بیشتر از زنده اش می ارزید