استاد دانشگاهی که در آن درس خواندی چه زندگی پر فراز و نشیبی داشته است:
به سختی توانسته درس بخواند و دیپلم بگیرد،
برای تحصیل در دانشگاه از شهرستان به تهران بیاید،
برای دفاع از وطن، درس را نیمهکاره رها و خود را به جبههها اعزام کند،
با رشادت بجنگد،
زخمی شود و باز هم بجنگد،
اسیر شود
و به جرم «عربِ ایرانیبودن» در «زنزانه»های رژیم بعث، شدیدترین شکنجهها را به جان بخرد، اما دست از آرمانها و اعتقاداتش نکشد.
استادی که پای تابلو معادلات «الکترومغناطیس، رادار و مایکروویو» را رسم و حل میکند، روزی بر روی کفِ خاکی سلولهای سرد و نمور اسارت، مشتق و انتگرال حل میکرد و به همبندها میآموخت تا مبادا درس از یادش برود.
زمانی که استاد کتوشلواری اینروزهای خود را با لباس گلآلود بیمارستان در کنار شط بعقوبۀ عراق تصور کنی؛ آنگاه که او و دو همبندش از شدت شکنجههای اردوگاه اسارت به تنگ میآیند و متهورانه خود را به بیمارستان میرسانند و با استفاده از غفلت نگهبان بعثی، پا به فراری البته ناکام میگذارند.
وقتی میخوانی جوانی که سه سال و یازدهماه را بیآنکه خانوادۀ اهوازی و دوستان علموصنعتیاش بدانند مرده یا زنده است،
برای مدتها تنها وسیله تمیز شب از روز و درک گذر زمان در سلول تنگ بیمنفذ اسارت، نَه ماه و ستاره که صدای جیرجیرکهای شبانه و جیکجیک گنجشکان صبحگاهی بود؛
و در آخر؛
وقتی جوان داستان تنها دوهفته پس از آزادی و آزادگی، بار سفر میبندد و به تهران میآید و در کلاس درسِ «فاز و نول» حاضر میشود. هماویی که در کمتر از سی روز قبل آزمونِ شلاق «کابل سهفاز» را بر تن نحیفش برگزار میکردند.
و چنان مست علم است که پلههای ترقیاش را از ایران تا به ایتالیا و کانادا میگستراند.
? ? ? کتاب «یازده، خاطرات دکتر احمد چلداوی» خواندنی است؛ پیشنهاد میدهم مطالعه کنید؛ هرچند در نسخۀ اپلیکیشن پاتوق کتاب غلطهای گاهوبیگاه املائی، چشم را میآزرد؛ نسخه فیزیکیاش را نمیدانم.
لینک این نوشته را برای دکتر چلداوی ایمیل کردم. بعد از چند روز مطالعه کردند و اینگونه جواب ایمیل بنده را مرحمت فرمودند:
باقی بقایتان ...