بهترین دوستم کیه؟؟
اگه این سوالو ۵ سال پیش ازم میپرسیدن مطمئنا یکی از اعضای خانوادهام رو نام میبردم. انقدر از دوستیهای سطحی و نادوستیهای افراد به اصطلاح دوست کشیده بودم که اصلا فکر نمیکردم چیزی به اسم "دوست" وجود داشته باشه. یعنی کسی که جز خانوادهی آدم نباشه و انقدر بهت نزدیک باشه که بهش بگی "دوست". من راجع به دوست خیلی سخت گیرم. البته بیشتر خوشم میاد بگم رفیق. با آدمای زیادی تا الان همکلاس بودم یا برای یه مدتی همکار. اینجوری بگم آشنایان زیادی دارم. بچههای فامیلمونم هستن که هر چند وقت یه دورهمی داریم با هم اماااا اگر بخوام صادق باشم هیچ کدومشون رفیقم نشدن و نیستن.
رفیقم کی پیداش شد؟
ترم هفتم دانشگاه بودم. یعنی سال آخر. خسته بودم از تمام همکلاسیهایی که فقط از آدم کار میکشیدن. وقتی دور هم بودیم میگفتیم و میخندیدیم و خیلی خوش میگذشت اما تو کار نمیتونستم باهاشون کنار بیام. چون من درسته اهل شوخی و خنده هستم اما تو کار آدم جدیام و با کسی شوخی ندارم. وقتی یه بخشی از کار رو به عهده میگیرم واقعا تمام تلاشمو واسه بهتر شدن طرح به کار میگیرم و در مقابل از همگروهیها هم همین انتظارو دارم اما متاسفانه اونا وقتی میدین من کار میکنم میخواستن تمام بار رو بندازن رو دوش من. واقعا چند بار برام پیش اومد که همه کار رو من انجام میدادم اما در نهایت بچهها جلو استاد جوری حرف میزدن و از سنگینی کار گله میکردن که خودمم شک میکردم دارن راست میگن یا دروغ. این شد که ترم هفتم تصمیم گرفتم تنهایی کار کنم حالا هرچقدرم که سخت باشه. طرح چهار معماری یعنی طراحی بیمارستان واقعا طرح سنگینیه. وقتی به استاد گفتم میخوام طرحو تنها بردارم خیلی تعجب کرد ولی درنهایت گفت خودت میدونی. فقط من تنها بودم و یه دختر دیگه که از یکی از دانشگاههای مشهد انتقالی گرفته بود اومده بود دانشگاه ما تا به خانوادهش نزدیکتر باشه و حداقل آخر هفتهها بره خونه. از ترم قبل اومده بود اما من باهاش کلاس نداشتم فقط دیده بودمش تو دانشکده. یکی دو جلسه از اول ترم گذشته بود .تقریبا پنج ساعت از کلاس کارگاهی هفت ساعتمون میگذشت که اومد کنار میزم. با یه قیافه طلبکار گفت:
《 _انقدر بچههای اینجا از زیر کار در رو هستن که ترجیح دادم تنهایی طراحی کنم اما حالا که میبینم تو هم تنهایی پس معلومه اهل کاری. اگه دوست داری بیا با هم هم گروه شیم.
_ ببین سیما جان من خیلی برام کار مهمه. اگه فکر میکنی که با من باشی کارت سبک میشه اشتباه میکنی. چون من تمام و کمال از هم گروهیم انتظار کار دارم و خودمم تلاش میکنم.》
خلاصه اینکه کللللللی واسه هم خط و نشون کشیدیم. در نهایت گفتیم بحث دوستی و این حرفا بینمون نیست میخوایم یه کار علمی و هنری انجام بدیم.
چند روز گذشت. هیچکدوممون تنبلی نمیکردیم تا روی اون یکیو کم کنیم. تا اینکه دانشکده اعلام کرد که یه سفر یه هفتهای به یزد برامون گذاشته. من که بیدرنگ رفتم ثبتنام کردم اما سیما گفت نمیاد (از همین تریبون اعلام میکنم که خاک تو سرت سیما. هیچ وقت نمیبخشمت که نیومدی ایییییی). پس قرار بر این شد که یه شب بیاد خونمون و تا صبح با هم طرح رو تا جایی که استاد مشخص کرده بود جلو ببریم و براش ایمیل کنیم اگر اوکی بود میتونستم برم سفر. سیما خانم اومد خونمون و همونجا هم شد باب آشنایی سیما و حسین(همسرم). حسینم خیلی از سیما تعریف کرد و گفت که این تنها دوستی از توئه که قابل تحمله و منم تائید کردم :)).
کم کم با هم از سلیقه موسیقیمون گفتیم که به طرز عجیبی شبیه به هم بود، همینطور سلیقه فیلم دیدنمون. البته تو کتاب خوندن یکم متفاوتیم ولی این چیزی از ارزشامون کم نمیکنه :))). کلا اخلاقمون تو خیلی از زمینهها به هم شبیهه. دیگه جزئی نگاری نمیکنم فقط اینو بگم که ترم هشتم تمام کلاسامونو با هم گرفتیم. حتی پایاننامهمونو هم دوتایی گرفتیم. واقعا با هم بهمون خوش میگذشت و همدیگرو میفهمیدیم. فاصله کلاسا رو تند تند میومدیم خونهی ما. مینشستیم با هم فیلم میدیدیم بعدش سر کلاس تحلیلش میکردیم. کم کم همه بچههای دانشکده متوجه صمیمیتمون شدن. همه سراغ سیما رو از من میگرفتنو سراغ منو از سیما. دوتا رفیق جدانشدنی.
چهار سال از دوستیمون میگذره. دیگه تقریبا همه آشنایان من میشناسنش. حتی چند بارم مهمونیهای فامیلیمون بردمش (بعدش به این نتیجه رسیدیم که تمام غیبتایی که از اینو اون تحت عنوان اینکه "تو نمیشناسیش غیبت محسوب نمیشه" کرده بودیم حالا غیبت محسوب میشدن :)))) )
الان هر کدوممون مسیر متفاوتی واسه زندگیمون انتخاب کردیم اما همچنان رفاقتمون پا برجاست. محکم تر از قبل. واقعا خوبیشو میخوام و دوسش دارم و با همه وجودم هر کاری که از دستم بر میاد براش انجام میدم و اونم بهم ثابت کرده که همینطوره. ما تو دو شهر زندگی میکنیم و پیش اومده که هفت_هشت ماه همدیگرو ندیدیم اما وقتی بهم میرسیم درست مثل وقتی هستیم که دیروزش همو دیدیم. رفیق روزای سخت همدیگریم و در مقابل اینکه باید اعتراف کنم حتی یه بار واقعا با هم به ترک دیوار هم خندیدیم. عاشق وقتایی هستم که یه حرفیو نمیدونم چطوری بگم و اون میگه میدونم چی میگی میفهمم.
چند وقت پیش گفت ای کاش باهات سفر یزدو میومدم (حالا دیگه!!!!!!! خاک تو سرت). البته اون موقع تازه دو هفته از دوستیمون میگذشت و هنوز خیلی همو نمیشناختیم.
منو حسین همین یه رفیق مشترکو داریم. البته حسینم دوستای خودشو داره و من هم باهاشون در ارتباط هستم اما طبق دسته بندیای که اول نوشتم برای من جز آشنایانم محسوب میشن. پدرامم خاله سیماشو خیلی دوست داره، خاله سیما هم همیشه براش کادوهای خوشگل میخره.
داشتن یه رفیق واقعی برای آدمی به درونگراییِ من یه موهبت الهی محسوب میشه.خدایا شکرت بابت این دوستی و همه مهربونیات.
سیما جون بمونی برام.