حالم بده. میخوام بخوابم ولی خوابم نمیگیره. بغض دارم. مدام دارم با خودم کلنجار میرم که چرا؟ که چی میشه که ما آدما میشیم هیولا. اومدم اینا رو اینجا بنویسم تا شاید فقط یه نفر پیدا بشه و بخونه و فکر کنه:
دیر وقت بود داشتیم میرفتیم سمت خونه. پشت چراغ قرمز بودیم یه بچه که شاید سنش به ۱۰ سالم نمیرسید داشت دستمال میفروخت. منو حسین کلی افسوس خوردیم که این بچه ساعت ۲ شب چرا باید تو این شرایط باشه... همون نزدیکیا یه پلاسکو بود که تا دیر وقت بازه. موندیم تا یه وسیلهای که احتیاج داشتیمو بخریم. منو پدرام موندیم بیرون مغازه تا حسین بره و بخره. همون پسره که سر چهارراه دستمال میفروخت با چشم گریون همراه یه آقا اومدن در عابربانک کنار مغازه. رفتم پیشش گفتم چی شده. ردِ اشک روی صورت پر از غبار پسرک نشسته بود. دلم مچاله شد. خودش هیچی نگفت فقط گریه میکرد و چشم دوخته بود به دستهای آقایی که کنارش بود. همون آقا گفت: "بنده خدا رفته به یه ماشین دستمال بفروشته همهی پولاشو ازش دزدیدن."
منو اون آقا آسیب مالیشو جبران کردیم ولی کی میخواد آسیب روانی این بچه و این بچهها رو جبران کنه. اصلا مگه چند بار پیش میاد که یه آقای مهربونی مثل امشب سر برسه و گریهی اون بچه رو ببینه. چرا انسانیت مرده؟؟؟ این بچهها همینجوریشم زندگیشون پر از آسیب و غصه و درد و رنجه. آخه چطور اون دزده دلش اومد از این بچه بزنه. آخه پول این بچه اصلا خوردن داره بیشرف. امشب به پولای این بچه تجاوز شد ولی خدا میدونه تا حالا چند بار به روح و جسمش تجاوز شده.
پولارو گرفت.دوید و رفت. من به رفتنش نگاه میکردم و باورم نمیشد ما آدما چقدر میتونیم بیرحم و حقیر بشیم. پیش خودم گفتم کاش مرده بودم و این چیزا رو نمیدیدم. به آسمون نگاه کردم. شب بود یه شب بیستاره. یعنی قراره صبح بشه؟ کدوم خورشید میتونه این شب تاریکو سحر کنه؟