یادم میاد هفت_هشت سال پیش زنعموم واسه یه کار اداری میخواست اثر انگشتهاشو ثبت کنه اما بخاطر کارِ زیاد بادستهاش، پوست انگشتهاش نازک شده و اثرش رفته بود. وقتی واسمون تعریف کرد همش با خودم میگفتم طفلی زنعمو ، گناه داره، همش کار میکنه و کلی دلم سوخت واسش که دستاش اینطوری شده.
دیروز واسه تعویض کارت ملی رفته بودم ، بعد از این که فرمهای لازم پر شد و ازم عکس گرفتن، رفتم واسه ثبت اثر انگشت. اول گفت دستاتو کامل بذار بعد گفت حالا یکی یکی بعد دوباره و دوباره و دوباره خلاصه کلی تکرار کردم آخرشم یه مایعی داد به دستام بزنم گفت برو یکم انگشتاتو با این ماساژ بده و بیا. تو این فاصله چند نفر اومدن و اثر انگشتاشونو ثبت کردن و رفتن. باز من رفتم و هی انگشتامو میذاشتم و فایدهای نداشت. خانم مسئول اونجا گفت برو یه هفته از دستات مراقبت کن دوباره بیا چون پوستت انقدر نازک شده که اثر انگشتت رفته و دستگاه چیزی ثبت نمیکنه!!!
تو راه برگشت به خونه همش داشتم به زنعموم فکر میکردم و اینکه لابد اون خانمه پیش خودش گفته طفلی این دختره، گناه داره، همش کار میکنه و بعدشم کلی واسم دل سوزونده... اما خوندم اصلا ناراحت نبودم چون طرز فکرم نسبت به هفت_هشت سال پیش، کلی تغییر کرده. و این طبیعیه چون بزرگتر شدم.
من نمیخوام موقع ظرف شستن از دستکش استفاده کنم، دوست دارم لیزی کف و خنکی آب رو حس کنم. چطور بتونم شرشر آب رو بشنوم اما دستامو زیرش حس نکنم. من از همونام که بارون رو هم بدون چتر دوست دارم.
وقتی که لاکی که با کلی دقت به ناخنم زدم با یک بار ظرف شستن گوشهاش میپره، ناراحت نمیشم. باور من اینه : دستی که کار میکنه باید با بقیه دستا فرق کنه. همین طرز فکرم باعث شده هیچوقت چندتا تار موی سفیدی که اخیرا تو موهام پیدا کردم رو رنگ نکنم.
ما همیشه در حال فراریم: فرار از موی سفید، چروک روی صورت، خال قهوهای پشت دست و هزار چیز کوچک و بزرگی که خبر از گذر عمرمون رو میده.
فقط اینا نیست. خیلی جاهای دیگه هم فرار میکنیم همین نپذیرفتن خبرهای ناراحت کنندهی زندگی خودش نوعی فراره که پیر و جوان و بزرگ و کوچک هم نمیشناسه: نپذیرفتن اینکه فلان آدمی که ما دوستش داریم، دوستمون نداره. نپذیرفتن اینکه به فلان بیماری مبتلا شدیم. نپذیرفتن شکستهای ناگریز زندگی یا حتی سادهتر گاهی پذیرفتن اینکه بینیمون بزرگه هم سخته و مدام تو هر عکسی اون جوری وایمیستیم که بینیمون خوشگلتر میفته و قبلا کلی تو عکسای دیگه و آینه تمرینش کردیم و هزاران نپذیرفتنها و فرارهای دیگه که اینا سادهتریناش بودن.
حالا من باید مراقب دستام باشم تا فرار کنم از روند طبیعیِ فرسودگیِ دستام. حداقل برای یک هفته.
امروز صبح داشتم ظرف میشستم و غرق افکار خودم بودم که یهو یادم اومد دستکش نپوشیدم. دقیقا همون لحظه ای که محسن نامجو داشت این قسمت از شعر فریدون مشیری رو میخوند:
"زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام شب خاموش
راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوتر های وحشی میکند پرواز"
انقدر احساس خوبی داشتم از شنیدنش که نخواستم با حس گند دستکش همزمان بشه.
حالا سری بعدی هدفن رو از گوشام برمیدارم و کبوترهای وحشی رو میکنم تو لونه، وارد دنیای واقعی میشم و دستکش میپوشم...
۷ خرداد ۹۸