ویرگول
ورودثبت نام
Saeedeh
Saeedeh
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

درگیری همیشگی من با مفهومی به نام زمان


گاهی یه نفر تو حرفاش همینطوری بی‌هوا یه چیزی میپرونه و میره، اما واسه‌ت میشه یه تلنگر. احتمالا اون آدمی که اون تلنگرو بهت میزنه خودش اصلا متوجه نشه، حرفشو بزنه و بگذره، و متوجه‌ تاثیرش روی تو نشه. امروز برای من این اتفاق افتاد دوستی ازم پرسید اگه یه ساعت برنارد_همونا که زمانو نگه میداره_ داشتی کجای زندگیت زمانو نگه می‌داشتی؟ من اون موقع به شوخی گرفتمشو گفتم "وقتی خوابم میاد ولی مجبورم بیدار شم زمانو نگه می‌داشتم یه دل سیر می‌خوابیدم." بعدشم کلی ایده‌ی عجیب و غریب دیگه اومد که اگه ساعتو داشتیم کجا و کجا نگهش میداشتیم و کلی خندیدیم اما سوالش موند تو ذهنم... واقعا اگه ساعت برناردو داشتم کجا ازش استفاده می‌کردم؟
یادم میاد وقتی ابتدایی بودم این سریالو میداد همیشه با فاطمه همبازیِ تو محله‌مون موقع بستنی خوردن حسرتشو می‌خوردیم که اگه یکی داشتیم زمانو نگه می‌داشتیم و همه‌ی بستنی‌های حاج مجیدو می‌خوردیم بدون اینکه پول بدیم. بعدها وقتی تو مدرسه یکی از معلم‌هام اذیتم می‌کرد تو دلم بهش می‌گفتم اگه ساعتو داشتم الان دکمه‌شو میزدم و رو صورتت می‌نوشتم "من خرم" تازه تو ذهنم می‌گفتم حتما باید با ماژیک بنویسم که راحت پاک نشه. خدای من چه ذهن پلیدی داشتم :))))) ولی اون معلم بر خلاف معلم‌های خوبی که داشتم، واقعا خاطرات بدی تو ذهنم کاشته.


تو یه دوره‌ای واقعا دلم نمی‌خواست زمانو نگه دارم برعکس انقدر بلاتکلیف بودم که دوست داشتم زود بگذره. اصلا تو اون سن و سال به داشتنش فکر نکردم.

بزرگتر که شدم دیگه واسه انتقام و کارای خوشمزه نبود که دلم ساعت برناردو میخواست، واقعا به خود زمان احتیاج داشتم. وقتی دانشجو بودم آخر ترما وقتی نزدیک تحویل پروژه‌هامون میشد واقعا به داشتنش فکر می‌کردم. همه‌ی کسایی که پروژه می‌بندن میدونن تو آخرین فرصتا چه ایده‌های خفنی به ذهن آدم می‌رسه انگار که تازه در خلاقیتت وا شده.
زندگی به من نگاه نمی‌کنه که چی ازش می‌خوام همینطوری تیک و تاک میگذره و میره. وقتای دیگه‌ای هم بوده که خواستم کش بیاد و تموم نشه اما انقدر خوش بودم که حواسم نبوده ساعت جادویی آرزو کنم مثل روزایی که با حسین قدم میزدیم و بدون دغدغه فقط از آینده می‌گفتیم و انقدر حرف داشتیم که نمی‌فهمیدیم داریم می‌رسیم. روزایی که هنوز درگیر دغدغه‌های زندگی نشده بودیم.
حالا دارم فکر می‌کنم اگه اون روزا رو نگه می‌داشتم چی میشد؟ بازم می‌تونستم مثل همون موقع ازشون لذت ببرم؟ با خودم میگم شاید جواب سوال همینه باید روزای بی‌دغدغه رو نگه می‌داشتم. ولی هر چی فکر می‌کنم نمیشه اصلا جور در نمیاد. هیچ توجیهی وجود نداره که اگه لحظه‌های خوبو کش بدی به همون اندازه‌ی اول خوبن. نه نمیشه. نباید کش بیاد. باید بگذره. شیرینی باید به اندازه باشه بیشتر باشه دلتو میزنه. لحظه خیلی مهمه. وقتی رفت دیگه رفته. نگه داشتن زمان و فریز کردن ثانیه‌های خوش، میتونه بهترین لحظه‌ها رو کسل کننده کنه. همون‌جوری که روزای سخت باید بگذره روزای خوب هم باید بگذره تا معنا داشته باشه. اصلا زندگی با ماهیت گذرا بودنش قشنگه. سکون آدمو مریض می‌کنه. زندگی وقتی معنا داره که در جریانه. حتی اگه منو فاطمه همه‌ی بستنی‌های حاج مجید رو هم می‌خوردیم بازم باید دکمه‌ی ادامه‌ی زندگی رو می‌زدیم تا بودنمون معنا پیدا کنه...
یه روزایی به برنارد خیلی حسودیم میشد ولی الان دیگه نه. ساعتت مال خودت برنارد. خوشحالم که ندارمش...

۲۰ مهر ۹۹

زندگیزمانساعت برنارد
سال‌های سال است که به دنبال تو می‌دوم پروانه زرد، و تو از شاخه‌ی روز به شاخه‌ی شب می‌پری و همچنان... "حسین پناهی"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید