من هیچ سالی ماهی عید نخریدم چون نه تنها بلد نیستم ازش مراقبت کنم، اصلا حس خوبی هم بهم نمیده. امسال پسرک پنج سالهی خونه دلش ماهی میخواست و خریدیم. یاسین پسر همسایمون هر وقت میاد با پسرم بازی کنه میگه خاله ماهیهاتون هنوز نمردن من با یه نیم نگاه به ماهیها و اطمینان از زنده بودنشون میگم نه نمردن. چند روز پیش گفت خاله ماهیهای ما خیلی وقته مردن چرا ماهیهای شما نمیمیرن دیگه. گفتم آخه عمو بلده ازشون مراقبت کنه.
و واقعا هم بلده. اینکه چقدر غذا بده. چه جور غذایی براشون بهتره. چه آبی براشون بذاره. چطور آبشونو تعویض کنه. از تو تنگ در آورده و گذاشته تو تشت پلاستیکی که جاشون بزرگتر باشه.
امشب یکی از ماهیها تکون نمیخورد فکر کردم شاید مرده، آروم ضربه زدم به ظرف و شروع کرد به شنا کردن. گاهی فکر میکنم ماهیهای ما خوشبختترن یا ماهیهای یاسیناینا. آخه جای ماهی تو تشت پلاستیکی نیست، اونم تشت صورتی که واقعا حس خفهای داره. مشکل ماهیها فقط جا و غذاشونه ولی ما چی؟ اگه انقدر مشکلاتمون زیاد باشه که حس خفگی بده اگه انقدر دنیا بهمون تنگ بگیره که هر وقت میخوایم دُممون رو که اتفاقا سه شاخه و بزرگ و خوشگله رو تکون بدیم بزنه زیر ماحصلِ اجابت مزاجمون و مجبور بشیم یه گوشه آروم پناه بگیریم تا تهنشین بشه، اگه انقدر غصهها زیاد باشن که حتی یک بار نتونیم بیدغدغه و از ته دل بخندیم، آیا این زندگی ارزش زیستن داره؟؟
امشب دارم همش به این فکر میکنم ماهیهای ما خوشبختترن یا ماهیهای یاسیناینا؟؟ آیا مرگ نابهنگام ماهیهای همسایه توفیق اجباری نبود؟
هرچی سنم بیشتر میشه معنای خوشبختی برام انتزاعیتر میشه.