این کتاب فوقالعادهست. از خوندنش خیلی لذت بردم _من فقط کتابایی رو که خوشم اومده معرفی میکنم نسبت به بقیه کتابها احساسِ دِینی ندارم_ بعد از تمام شدن کتاب رفتم توی پیج اینستاگرام آقای سلمان امین و به رسم ادب و احترام پیام تشکری بابت این همه توانمندی قلم براشون فرستادم و ایشون هم خیلی زود به پیامم پاسخ دادند. از کارم خیلی راضی هستم چون ایشون هم خیلی پاسخ مهربانانهای دادند.
قبل از من دوستانی راجع به این کتاب نوشتهاند که پیشنهاد میکنم بخونیدش. من هم از دید خودم راجع بهش مینویسم و تمام سعیام رو میکنم داستان رو لو ندم:
کاکا پسری با ناتوانیهای جسمیِ مادرزادی شخصیت اصلی این کتاب است. گاهی نویسندگان با توصیفات زیبا و کمالگرایانهای که از شخصیت اصلی داستانشان میکنند، سعی در جذاب کردن آن شخصیت دارند که در واقع بینتیجه هم نیست. آقای امین کاکا را از زیباییهای ظاهری محروم میکند و این را در جای جای داستان به مخاطب گوشزد میکند اما کاکا با حرفها و شخصیتاش چنان جایی در دل مخاطب برای خودش دست و پا میکند که شاید کمتر شخصیت داستانی بتواند تا این اندازه دوستداشتنی باشد.
کاکا با زندگی سر جنگ دارد و لجوج و یکدنده پای تنها خواستهی زندگیاش میماند و آن "دوست داشته شدن" است. حسرتِ محبت پدرانه، عشق مادری و داشتن یک خانواده واقعی که او را همانطوری که بود بخواهند، او را وادار میکند که خودش را جای آدم دیگری بزند و دقیقا همینجاست که پدرش درمیآید.
منیژه خواهر کاکا تنها کسی در خانوادهی نه چندان کوچکشان است که عمیقا او را دوست دارد و کاکا پاسخ این دوست داشتن را میدهد و با تمام ضعفها و خستگیهایش دربرابر منیژه یک برادر تمام عیار میشود، آنقدر که طاقت دیدن اشکهایش را ندارد و خودش را به هر دری میزند تا بتواند اندکی از غصههای منیژه را بعد از فاجعهای که در زندگیشان رخ داده بود، کم کند.
کاکا همیشه به خاطر ظاهر غیر معمولاش از طرف بچههای محلهشان مورد تحقیر و تمسخر قرار میگرفت. آنها برایاش شعرهای نامهربانانهای سروده بودند که با دیدن کاکا شروع به خواندنشان میکردند. همین موضوع آنچنان در روح و جانِ کاکا تاثیر میگذارد که تا بزرگسالی در موقعیتهای مختلفِ زندگیِ پر پیج و خماش برای خودش شعر میسازد و سلمان امین با همین شعرها گاهی دقیقا وسط سیبل احساسات خوانندهاش را نشانه میرود.
" سیبی که خوردم تو بهشت پوست نداشت
هیشکی منو از ته دل دوست نداشت"
کاکا قصهی خیلی از ماست با کمی تفاوت که بسته به شرایط زندگیای است که ما هرگز انتخاباش نکردهایم. به راستی چقدر از قضاوتهایی که در اولین برخوردها شکل میگیرد تاثیر گرفته از فاکتورهاییست که ما در بهوجود آوردناش دخل و تصرفی نداشتهایم.
این کتاب نسبت به معلولین جسمی، چشمهایمان را بازتر و گوشهایمان را شنواتر میکند. هر آدمی ورای عیب و ایرادهای ظاهریاش قلبی تپنده چون دیگر انسانها در سینه دارد چه بسا قدری شکنندهتر. باید یاد بگیریم که نگاههای ترحم آمیزمان را نثارشان نکنیم. چیزی که آنها میخواهند ترحم نیست، معمولی بودن است.
در کل میتوان گفت کتابِ غمانگیزیست در تمنای عشقِ حقیقی. اما با تمام درونمایهی غمناکاش گاهی خواننده را میخنداند و طنزی دلنشین دارد که این قدرت قلم نویسنده را میرساند که گاهی چاشنیِ شیرینی به کتابش اضافه میکند و بیش از حد تلخنگاری نمیکند.
اگر کتاب "کاکا کرمکی، پسری که پدرش در آمد" را به دست بگیرید تا زمانی که تمام نشده آرام و قرار ندارید. اتفاقی پشت اتفاق دیگر، ماجرایی که از دلِ زندگیهای واقعی نشات میگیرد و نثری روان و غنی از واژههای ناب، همگی دست در دست هم دادهاند و کتابی جذاب و گیرا را به مخاطب هدیه میدهند.
مقالهام را با یک جمله به پایان میرسانم که مقصود اصلیِ این نوشته بود:
"کاکا کرمکی را از دست ندهید"
۳۰ تیر ماه ۹۸