بیشتر مواقع دچار خودسرزنشی میشم اینکه چرا من فقط خونهدارم، چرا جایگاه اجتماعی ندارم. حس میکنم پشت خونه داری قایم شدم حالا علتش تنبلیه، اجتماع گریزیه، درونگراییه، نمیدونم.
اونقدرا وسواس به خرج نمیدم که حتما همه چی سر جای خودش باشه. در عوض وقت میذارم واسه چیزای دیگه. با بچهها بازی میکنم یا براشون کتاب میخونم. یا اصلا واسه خودم کتاب میخونم. چند روز پیش تو آشپزخونه مشغول بودم که چشمم افتاد به دخترم و یه لبخند از ته دل رو لبم نشست.
این عکس رو گرفتم تا یادم باشه تو مسیر درستم. وقتی دیدم دخترم اینجوری الگو برداری کرده با اینکه اصلا بلد نیست بخونه فهمیدم وسط این همه خسته شدنا، این همه سرزنش کردنا و ناامیدیا و این همه به پوچی خوردنا اگه خوب دقت کنم میبینم که کارام بی نتیجه نیستن. این عکسو گرفتم تا یادم باشه وقتی بهم میگن این همه درس خوندی که همش بشینی تو خونه و وقتتو بذاری واسه بچهداری، وقتی بهم میگن زیاد از خودگذشتگی میکنی. یا اصلا وقتایی که خودم به خودم گیر میدم و فکر میکنم کارام بیارزشه و نتیجه چندانی نداره، همون موقع این عکسو نگاه کنم و بدونم اولین و مهمترین الگوی هر بچهای پدر و مادرشه. اگه از عادت کتابخونی من الگو برداشته به همین شکل هم از عادات بدم الگو برمیداره. پس با هربار نگاه کردن به این عکس باید یادم بمونه که هر کار اشتباه من میتونه زمینه ساز اشتباهات بچههام باشه. اگه من انقدر خودسرزنشی داشته باشم قطعا این عادت رو به بچههامم میدم. باید یاد بگیرم به خودم بفهمونم نمیشه همه چیز رو با هم داشت. اگر میخوام که رو تربیت بچههام اشراف کامل داشته باشم باید بهاش رو هم بدم و بهاش اینه که یه مدتی از تو خونه موندن لذت ببرم شاید بهتر باشه بگم به خودم اجازه بدم لذت ببرم نه اینکه همیشه همه چیزو زهرمار خودم کنم. این که من شغلی که میتونستم داشته باشم و ازش لذت ببرم رو ول کردم تا کنار بچهها باشم، به زعم من تصمیم درستیه. البته که حرفای دیگران هم در القای این حس که خونهداری و بچهداری یعنی بیکاری بیتاثیر نیست.
من هر شب از خستگی فقط ۳۰ثانیه طول میکشه تا خوابم ببره، وقتی انقدر کار میکنم که انقدر خسته میشم چرا باید انقدر به خودم سخت بگیرم و کارای خودمو بیارزش بدونم.