از بچکی کابوسم جنگ بود. هر وقت که تو اخبار میگفتن جنگ هیچ وقت فکر نمیکردم که برای کشورمون اتفاق بیوفته همیشه فکر میکردم ایران هیچ وقت اجازه نمیده کسی به کشورش دست درازی کنه و به هر طریقی که شده حتی با کوتاه اومدن جلوشو میگیره.
بچهها و مردممون دارن میمیرن و ما وارد یه جنگ تمام عیار شدیم. دیگه بازیِ رسانهای نیست. جنگ روانی نیست. جنگه جنگ. ما هر شب شاهد ضدهواییها و پدافندا هستیم. تا صبح بارها و بارها صدای ضدهوایی میاد. از تو تراس نگاه میکنم به جای نقطههای روشن و چشمک زن ستاره یه آسمونِ ترسناک میبینم که به جای ستاره پدافندا زحمت چشمک زدن رو میکشن. نمیتونم تظاهر کنم که نمیترسم. میترسم. از آیندهی بچههام میترسم. تهران داره داغون میشه. کشورم داره صدمه میبینه. آمار شهدا داره بیشتر میشه. پیش بینی کردن که تا ۲۱ روز حداقل میزنن.
بسهمون نیست؟ مردم بمیرن اصلا اهمیتی نداره؟
ما فقط یه عددیم برای آمار کشته شدهها. اگه منو بچههامو شوهرم بمیرم فقط ۴تا به آمار کشتهها اضافه میشه همین. قراره چی بشه نمیدونم. فقط به عنوان یه عدد میگم که
لعنت به جنگ
لعنت به جنگ
لعنت به جنگ
و لعنت به همهی کسایی که از مردن آدما، مردن رویاها، مردن امید و آرزوها خوشحال میشن...