s.k.goudarzi98
s.k.goudarzi98
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

تو از خونِ چندین سرِ نامدار...

«شازده احتجابِ» مرحوم گلشیری مرادنامی داشت که کالسکه‌چیِ سابق خان بود و وقت و بی‌وقت با خبرِ مرگ کسی پیداش می‌شد و پولی از شازده می‌گرفت و می‌رفت تا خبر مرگ بعدی.

مراد، راویِ انقراض بود و پیام‌آورِ نابودی و در آخرِ داستان هم اعلام‌کننده‌ی مرگِ خود شازده به عنوانِ بازمانده‌ی یک سنت و تباری که دیگر جایی برای بودن نداشت. شاهزاده‌ای ناکام از هر نظر.

چندوقتی هست دارم به این فکر می‌کنم که آخرین باری که خبرِ خوش‌حال کننده‌ای شنیده‌ام یا به کسی خبری امیدوارکننده داده‌ام کِی‌ بوده؟! یا مثلاً از آخرین باری که به چیزی امید داشته‌ام چند وقت گذشته؟ یا از آخرین ذوق‌زدگی‌ام.

به قول همان گلشیری:«آن‌قدر عزا بر سر ما ریخته‌اند که فرصت زاری نداریم...» و انگار که همه‌ی ما سِرشده از حجمِ قساوت و حماقتِ توأمان نشسته‌ایم خیره به نگاه کردن! و گاهی هم در شمایلِ مرادِ کالسکه‌چی راویِ مرگ عزیزترین فرزندانِ این آب و خاک می‌شویم و رویاها و آرزوهامان را می‌بینیم که بر باد می‌روند و در یک کلام نه می‌میریم و نه زندگی می‌کنیم!

زنده‌ایم با هر لحظه ترس مرگ؛ پنداری مغول‌زده‌هایی هستیم که هر صبح‌ برامان با کله‌های همسایه‌ها‌مان مناره می‌سازند؛ ما را هم «سامان سخن نیست».

من اما از وسط همه‌ی این سرِشدگی دارم به انقراض فکر می‌کنم. انقراضی از جنسِ همان خبرِ مرگِ آخر. به این‌که برای ما رعایایِ این ممالکِ محروسه، «گردِ سُمِ خرانِ شما نیز بگذرد» تا این اندازه بدیهی است که نه می‌فهمیم همه‌مان در مقیاس بزرگ یا کوچک، کم و بیش یکی از همین خرانیم و نه ملتفتِ این واقعیتیم که تنها چیزی که خودبه‌خود می‌گذرد عمر ما است و بس.

شاعر و روزنامه‌نگار و روشنفکرِ بعد از مشروطه همیشه دلش «خون‌ریزی بی‌حساب» می‌خواسته، دارد می‌بیند. ما هم می‌خواستیم. حتی هنوز هم می‌خواهیم. این است که چندماه مانده به صدمین سالِ «کودتای سوم اسفند» ما مانده‌ایم تا به چشم ببینیم لجن‌مالیِ هرچه در 60 سالِ اول قرن به دست آورده بودیم. ما مانده‌ایم و هر روز خبری از بیداد «عدالت‌خانه‌ی میرزا علی‌اکبر خان داور» و ترّهاتِ استاد و دانشجو و فارغ‌التحصیلِ «دانشگاهِ علی‌اصغر خان حکمت» و دو چشمِ به بعد از این نگران...!

خودمان را گول نزنیم امروز و فرداست که مراد تهِ یک کوچه یا بالایِ سرِ رو به موتمان سبز بشود و خبر مردنمان را بدهد تا آخرین نَفَرمان بفهمد که «نوبت ز ناکسان» نمی‌گذرد؛ همان‌طور که از «کسان» هم خودبه‌خود نگذشت. آن‌جاست که دیگر مسئله مرگِ یک نفر آشنای دور یا نزدیک نیست؛ نابودی و انقراض ماست. ما مردمِ ناکام از هر نظر . ما آخرین بازماندگانِ تبار و سنتی که دیگر جایی برای بودن ندارد.

چند بیت هم از زبانِ فردوسی دارم وقتی که زال، کیکاووس را نهی می‌کند از هجومِ به مازندران؛ شاید کسی جایی خواند و بر حالِ رعایایش رحمی کرد یا از احوالات‌شان شرمی:

تو از خونِ چندین سرِ نامدار
ز بهر فزونی درختی مکار
که بار و بلندیش نفرین بود
نه آئینِ شاهانِ پیشین بود...

ارادتمند: س. گودرزی

شازده احتجاباعدامگلشیریسیف فرغانیمغول
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید