بزرگی از بازماندگانِ دهههای طلاییِ(!) 40 و 50 تعریف میکرد که در بین ما جوانانِ اندیشمند و صاحبخردِ آن اعصار اصطلاحی وجود داشت تحت عنوانِ «آبگوشتی» که به عنوانِ صفت به تهِ فیلمفارسیها و موسیقیها و رمانهای پاورقی میچسباندیم و از خرد و فرهنگ والایِ خود محظوظ میشدیم؛ که اگرچه نمیگذارند فرهنگ و سلیقهی متعالی به رسم اعقابمان داشته باشیم اما هنوز هم آنقدر بیهویت نشدیم که وقت گرانبهامان را تلف این اراجیف کنیم و الخ.
البته بررسیِ مشکلِ این عزیزان با آبگوشت خود بحثِ پارادوکسیکالی را پیش میآورد که از حوصلۀ بحث ما خارج است، اما سربسته بگوییم که مبلغینِ پرسروصدای «بازگشت به خویشتن» قاعدتاً نمیبایست مشکلِ تئوریکی با آبگوشت، به مثابۀ غذایی ملی_میهنی میداشتند. البته این روشنفکرانِ روشنگر بعدها از تمام توان رسانهای و تبلیغاتیِ خود برای عَلَم کردنِ کوبیده در برابر آبگوشت استفاده نمودند که صدالبته موفقیتی هم حاصل نکردند. در این زمینه ارجاعتان میدهیم به فیلمهایی که داریوش مهرجویی بعد از انقلاب ساخته. حتی اوج این تقابل را در «هزاردستانِ» مرحوم حاتمی و در سکانسهای مربوط به تهرانِ قدیم و تفنگچی بودنِ رضایِ خوشنویس میتوانید ببینید. البته روانشاد حاتمی نشان داده فریبِ روشنفکریِ مسلطِ زمانه را نخورده و در این جدال اصالت را به نان و ماست میدهد که هم بومی است و هم دوستدار طبیعت!
اما در پیدایی این اصطلاح «آبگوشتی» آوردهاند که بعد از فیلم «گنج قارون» با بازی فردین و فروزان و صحنهی مشهور «آقا خودش خوب میدونه...» با صدای ایرج و ویولن رحمتاللهخان بدیعی چیزی در خاموشفکران و روشنفکران این خاک اهورایی توأمان دگرگون شد؛ بدین صورت که از این تاریخ دستهای به هوادارانِ فرهنگِ آبگوشتی و بساط آبگوشت معروف شدند. این فرهنگ به عرق، رقاصه و قهوهخانه و ......خانه ارادت ویژهای دارد (فرهنگ آبگوشتی بعد از انقلاب با تبدیل عرق به مخدر صنعتی و رقاصه به مهران غفوریان به حیات خود ادامه داد) و دستۀ دیگری هم شدند منتقد و منزجر از فرهنگِ آبگوشتی. اگر چه از آنجایی که با انتقاد و غر نمیشد خرج زن و بچه داد و سازمانِ اوج و بنیاد فارابی و مابقیِ دلسوزان و حامیانِ حقیقیِ هنرِ فاخر هم هنوز وجود نداشتند، این است که در یک فضای رقابتی دستهی دوم گاه به جد یا به مضحکه از عناصر فرهنگِ آبگوشتی در سینما و متنهایشان بهره میبردند که فروش را تضمین کنند.
ما البته در این میانه قضاوتی نداریم، طرف حسابمان هم جاهلهایِ هوادارِ آبگوشت قاعدتاً نمیتوانند باشند. چرا که این جماعت نه ادعایی دارند، و نه حرف حسابی جز آنکه با همینی که هستند خوشند و منتظر که پدر گمشدهای، خواستگارِ پولداری، متجاوز سفیدبختی از راه برسد و جوابِ درستکاری و دلِ پاک این عزیزان و مادرانشان را بدهد. بحث ما در باب گروه دوم است.
در میانۀ متن مشخص کنیم که ما گروه دوم را به رسمیت نمیشناسیم. فیالواقع بهزعم ما گروه دوم همان گروه اول است با این تفاوت که اصحاب آن نمیتوانند یا نمیخواهند این را بپذیرند.در ادامه توضیح خواهیم داد.
برگردیم به گنج قارون، این اسوه و نمونۀ تاموتمامِ فرهنگِ آبگوشتمحور، شخصیتی محوری دارد به اسم «علی بیغم» که شاگرد مکانیک ساده و دستبهخیری است که یک تار موی ننۀ رختشورش را با هزار گنج قارون و مال فراوون و غیره تاخت نمیزند. به مزد بخورونمیر و زندگی در خانۀ حسنجغجغه خوش است و از مظاهر کمال هم صدا و سیمای خوشی دارد. حرف ظاهراً ناحسابِ ما در ادامۀ متن این است که انسانِ آرمانیِ هنرمندان و روشنفکرانِ عصرِ طلاییِ دهۀ چهل و پنجاه تصویری جز همین علی بیغم نمیتوانسته داشته باشد. عرض خواهیم کرد چرا.
ادامه دارد...