در قسمت اول این یادداشت به آنجا رسیدیم که بهزعمِ ما «علی بیغمِ» گنج قارون نمونۀ آرمانیِ انسانِ مدنظرِ روشنفکرانِ دهۀ چهل و پنجاه این خاک اهورایی است. اگرچه بزرگوارانِ آن دودههی طلائی(!) از این فیلم برائت جسته و میجویند و منتقد و منزجر از آن و هرچه مانند آنند.
خب اما در ادامه میخواهیم اندکی به پیشینۀ تقابلیِ مدرنیته و مظاهر آن با «آبگوشت» و فرهنگی که نمایندگی میکند بپردازیم. تا آنجا که سواد اندکِ ما دستمان را بازگذاشته خدمتتان عارض شویم که یکی از اولین کسانی که از آبگوشت یا نام دیگر آن دیزی بهعنوانِ برابرنهادِ سنت در تقابلِ با تئاتر بهعنوانِ نمایندۀ تمدن غربی و مدرنیته استفاده نموده، مرحومِ ایرجمیرزای شاعر است. ایرج در حوالی سنۀ 1300 خورشیدی مثنویای سروده به نام «عارفنامه» و در آن مرحوم عارف قزوینی،تصنیفساز همروزگار خود را، مورد عنایات خاصه قرار داده و در کنار این التفاتِ ویژه، به اوضاع و احوالِ جامعه و مسائل روز نیز پرداخته است. از جمله جایی که در مذمتِ چادر و روبندۀ زنان داد سخن میدهد و آن را نفی و نهی میکند. در جایی از همین ابیات مربوط به حجاب نیز بیتی دارد که مد نظر ماست:
زن روبنده را ادراک و هُش نیست /// تئاتر و رستوران ناموسکش نیست
اگر زن را بود آهنگ حیزی /// بود یکسان تئاتر و پای دیزی
همانطور که گفتیم در بیت مورد نظر تئاتر در معنای مدرنیته و جهانِ امروز که لاجرم غربی و فرنگی نیز هست آمده و دیزی یا پای دیزی نیز در معنای سنت و در تقابل با مظاهرِ مدرنیته. ناموس هم از واژگانِ مهم سنت است.
از طرفی در یکی از قدیمیترین کتبِ آشپزیِ باقیمانده به نام «خوراکنامه» در عمومیت آبگوشت در بین ایرانیان آمده:
«... خوراک پَهلَو {در معنای شهر است و اینجا در مقام شهرنشین} و روستایی همه ایرانزمین اگر گوشت بیابند همین است و بس. مگر آنکه به هر جای گونهای پزند و در آن افزارها به کار برند...».
خب، حالا احتمالاً درباب ارتباط شقیقه با گنج قارون براتان سوال پیش آمده که عارضیم خدمتتان که والله یحب الصابرین!
آبگوشت اگرچه به دلیل قیمت بالای گوشت و حبوبات نقش کمرنگتری نسبتبه جایگاهِ تاریخی خود پیدا کرده اما از اندک مظاهرِ سنت است که حتی تا امروز نیز مردانه در برابر هجمههای جهانِ مدرن و فستفود و اسلوفودِ غربی و شرقی دوام آورده است؛ در این جدال ناجوانمردانه نه که فقط زنده باشد گاهاً پیروزیهایی نیز به دست آورده که موضوع بحث ما نیست.
خب حالا برگردیم به بحث خودمان و عصرِ طلایی فرهنگ و هنر. دهۀ 40 در تاریخ مرزِپرگهر دههی بسیار مهمی است. از یک طرف عصر اصلاحاتِ اجتماعی و اقتصادیِ عظیمی است و از طرفی عصر پروبال گیری بسیاری از گفتمانهای سیاسی و فرهنگی.
اصلاحاتِ ارضی، انقلاب سفید، مرگ آیتالله بروجردی، نخست وزیریِ امینی و منصور و هویدا، تبعید آیتالله خمینی از ایران، کارخانههای ایرانناسیونال(ایرانخودرو فعلی)، سایپا، کامیونسازی کاوه، ذوبآهن اصفهان، ساختمانِ پلاسکو، تالار رودکی، ساختمانِ آلومینیوم، تلویزیون ملّی ایران، کانون پرورش فکری نوجوانان، پارک لاله، پارک ملت، خودکشیِ مرحوم تختی، تولدی دیگر فروغ فرخزاد، مرکز حفظ و اشاعۀ موسیقی ملی ایران، ارکستر فارابی، دانشکدهی سینما و تئاتر،مکتب سقاخانه، جشن هنر شیراز، جشنهای 2500 ساله، تاجگذاری محمدرضا پهلوی، آیدا در آینۀ شاملو، سینمای موج نو، غربزدگی آلاحمد و ... همهوهمه زاده و آفریدهی این دهه اند. به یک معنی این دهه، ده سالِ بیبرگشتِ جامعۀ ایرانی در عصر حاضر است. شدت و شتاب تغییرات بهقدری است که به قبل از آن فقط میشود نوستالژی داشت و از بعد از آن ترسید.
ترسی که اولِ همه دامنِ روشنفکرانِ جدا از بدنۀ حکومت و سرگردانِ بین اسلامِ ناب و مارکسیسم را گرفت و بعد هم دامن همه، حتی باعث و بانیِ این تغییرات یعنی اعلیحضرتِ همایون را.
یواشیواش و تحتتأثیر جنبشهای پسااستعمارگرایی به عنوان تفکرِ غالب در جهان و خصوصاً روشنفکرانِ فرانسۀ بعد از جنگ دوم و ترسان از شتاب اتفاقات و تغییرات، روشنفکرانِ وطنیِ بریده از حکومتِ بعد از وقایع 32، به این نتیجه رسیدند که از هرچه غربی است و مدرن باید بد گفت و بد نوشت الّا جنتمکان مارکس و هر ایدۀ غربیای که با پیشرفت و صنعتیشدن و سرمایهداری مخالف است. و ما نمیدانیم از کجا و چه کسی به این صاحبخردان رسانده که همه در اروپا و آمریکا از ماشین و مدرنیته و رفاه در عذاب اند و آرزو دارند یک روز جای یک نفر شرقیِ اهلمعرفت و باصفا غاز بچرانند! {در این مسئله ما هم البته یک عمهی پدرمان هست سالی یکبار از بلادکفر زنگ میزند مثل ابر بهار گریه میکند که کلِ ماساچوست را گشته یک سنگکی پیدا نکرده، این است که ما را قسم میدهد پاتان را اینورها گذاشتید، نگذاشتید!!! تازه این غربیهای لعین، ماتحتشان را هم بعد قضای حاجت نمیشورند بیشرفها! ما هم که میبینید اینجا را ول نمیکنیم برویم بهخاطر همین چیزهاست بهولله! مدیونید اگر فکر کنید دلارش را نداریم یا خدای ناکرده راهمان نمیدهند؛ به حضرتِ عباس طاقت دوری از سنگک و آفتابه را نداریم! عمهی بابامان میداند.}
حالا البته ما کار نداریم که مثلاً فن یا علم یا طب مگر غربی شرقی دارد؟! یا در همین فرهنگ و هنر آن دوران هم مگر هرچه شده و بوده مگر برآمده از شرق و هنر داخلی و ملی نبوده؟ یا مگر خودِ اندیشۀ این بزرگواران یا کلاهِ سرشان غربی نیست؟!
به بیراهه نرویم؛ این روشنفکران صلا دادند برگردیم به خویشتن و صفای آفتابه و و آن روشنفکران (بروکراتهای صاحبمنصب خصوصاً در اواخر دهۀ چهل و سراسر دهۀ پنجاه تا بهمن 57) فریاد زدند که وای از شما که شاهتان مسلمان است و دموکراسی میخواهید و حقوق بشر! نمیبینید مگر اینها در غرب هم کشک است؛ کدام بشر، کدام حق و کدام برابری؟! ما خودمان شاه، پدرِملتمذگان داریم! {لازم میدانیم برای اینکه راه را بر هرگونه سوتفاهم و سواستفادهای سد کنیم توضیح دهیم که این پدر با آن معنای پدر که مثلاً با مادر ملت معاشقه کرده، توفیر میکند!}
این است که همه نشستند و رفتند و آمدند و نوشتند و خواندند و زدند و رقصیدند که ما که خودمان داریم، بیگانه میخواهیم چه کنیم؟ پس یک تبر برداشتند افتادند به جان هرچه خودشان نداشتند؛ از پیکان و تراکتور بگیر تا دانش و دانشگاه و سواد و مدرسه. ما فقط چند خط از اثرِ وزینِ غربزدگی مرحومآلاحمد را مدعای حرفمان میآوریم شما خودتان از همین خطوط عمقِ فاجعه را دریابید:
«.... چون در این نوع مدرسهها {مدارس دینی و اسلامی} دستِکم خطری برای دین و ایمان بچهها احساس نمیشود که از خانوادههای سخت مذهبی میآیند و هنوز به نفس مسموم غربزدگی سنگ نشدهاند. اما چه سود که تحجر محیطهای مذهبی، ایشان را به صورت دیگر سنگواره خواهد کرد. و نیز چه فایده که این مشکل مذهب و لامذهبی و فرهنگ و بیفرهنگی فقط مشکل شهرهاست. یا از تفنن شهرنشینی. و از پنجاههزار آبادی مملکت دستکم چهلهزارتایشان هنوز هیچ نوع مدرسهای ندارند. و کاش آنها هم که دارند، نمیداشتند.»
جالب اینکه بدانید کتابِ غربزدگی حاصل گفتوگوی آلاحمد با احمد فردید (مبدعِ این اصطلاح، که البته این اصطلاح را در معنایِ نسبتاً متفاوتی و بسیار گستردهتر بکار برده است) در مجموعه نشستی از محمد درخشش، وزیرِ وقتِ آموزش و پرورش است که روشنفکران و اساتید و فرهنگیان را گرد آوردهبود تا نظراتشان را در باب آموزش در مدارس و سیاستهای آن بیان کنند و راه حلهای خود را ارائه. ما البته نمیدانیم مرحومآلاحمد در آن جلسات نظری یا راهکاری ارائه داده یا نه، اما آنطور که متنش و باقیِ یادگارانِ شفاهی و کتبی ایشان گواهی میدهند گوشهی گود نشستن و زمین و زمان را سنگساز و سنگوارهساز خواندن با احوالاتشان بیشتر جور میآمده. والله اعلم!
باری این همه را گفتیم که به کجا برسیم، به اینجایی که خویشتنِ خویشی که مدنظر آقایان است همین علی بیغمِ پای تغار آبگوشت است وردستِ حسن جغجغه. حالا اگر این فرهیختگان چشم ندارند خویشتنِ خویششان را ببینند، ما بیتقصیریم.
مگر نه اینکه این علی بیغم نه غرب را دیده، نه شرق را؟ همهی ربطش هم به مدرنیته و صنعت و ماشینزدگی (به تعبیرِ آلاحمد مرحلهی بعد از غربزدگی را گویند) این است که شاگرد مکانیک است!
مگر نه اینکه روی تخت نمیتواند بخوابد و پشت میز و با قاشق و چنگال به روش غربی غذا خوردن نمیتواند؟ و مگر نه که ننهاش رختشور است و صورتش با سیلی سرخ است؟!
مگر نه اینکه مدرسه و دانشگاه نرفته که به قولِ مرحوم جلال، وای از این دانشگاه؟! نه مگر در سهگاه و اصفهان آواز میخواند که ایرانیترین دستگاههای موسیقیاند و آخر از همه مگر نه اینکه ناموس سرش میشود و به وقت لزوم از کتککاری هم فراری نیست و یکتنه با چند مشت غائله را ختم میکند؟! از این ایرانیتر؟ شرقیتر؟ از این اصیلتر میخواهید؟!
بدتر از همهی این شباهتهای علیآقا با باقی روشنفکرانِ غیور این خاک اهورایی در آن عصرِ طلایی، اینکه همانطور که آنها با فکر و ذهنِ تا مغزِ استخوان تحت تأثیرِ روشنفکریِ روز اروپا، غربزدگی را نفی میکنند و به دنبالِ خویشتنِ خویششان و راهِ اصیل آسیایی و گاندی اسلامی میگردند؛ علی هم پسر قارون به عنوانِ نماد زندگیِ غربی و فرهنگ سرمایهداری است اما نمیخواهد بپذیرد همانطور که روشنفکریِ ایرانی نفهمید و نمیپذیرد که خویشتنِ خویشِ و اصالتش همین پایِ بساطِ آبگوشت و دوغ و پیاز است که چون این عزیزان با آن بیگانه اند هرگز هم خویشاوندیای با آن نمییابند.
بیحکمت نیست که اکثرِ این روشنفکرانِ مبارز و حتی بعضاً چریکهایشان بعد از انقلاب به عرفان پناه بردند و سر از خانقاه و دفزنی درآوردند. آنها همه همین «علی بیغم»هایی بودند که تابِ دیدنِ ثمرِ اندیشههاشان را نداشتند. پس پاشنههاشان را ور کشیدند و کتشان را یکوری انداختند روی شانهشان و مست و لایعقل صدا سر دادند:
ز هُشیاران عالَم هر که را دیدم غمی دارد /// بزن بر طبلِ بیعاری که آن هم عالمی دارد
ارادتمند: س. گودرزی