سعیدرضا خوش‌شانس
سعیدرضا خوش‌شانس
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

واسازی یک جنایت یا جُستاری دربارۀ ارتباطِ انتشار و ابتذال

تابلو «ایوان مخوف و پسرش ایوان» اثر ایلیا رپین
تابلو «ایوان مخوف و پسرش ایوان» اثر ایلیا رپین

تزار ایوان چهارم واسیلیویچ معروف به ایوانِ مخوف با ضربۀ مُهلک چوب‌دستی به شقیقه، گیج‌گاه و جمجمۀ پسرش دیمیتری ایوانوویچ را در هم می‌کوبد و در دم او را به قتل می‌رساند. جنایتی هولناک که نزدیک به سی‌صد سال بعد به سوژۀ نقاشی ایلیا رپین نقاش رئالیست روس تبدیل می‌شود. در این نقاشی، چشمان ایوان مخوف، انبوه اضطراب و دهشت او را بازنمایی می‌کند و بیش از هر ابژۀ دیگری در نقاشی وضعیت هولناک کنونی -لحظه‌ای درست بعد از جنایت- را بازمی‌نمایاند. چشمانی که نه به مرگ پسر بلکه به آینده‌ای مبهم خیره‌اند و بمباران افکار موهوم ایوان را نشان می‌دهند. چشمان خیره، دریده و وحشت‌زده‌ای که چیزی نه در ‌ظاهر بلکه بر پردۀ خیال پیرمرد را می‌بینند. اما این تنها چشم‌ها نیستند که در نقاشی به سخن آمده‌اند.

دستان باجنایت‌آشنای ایوان مخوف که دستکم در یک نبرد داخلی 12هزار شهروند را در رودخانه‌ای نزدیک مسکو غرق کرده است، پیکر نیمه‌جان پسر را در آغوش گرفته‌اند: یکی از سر محبت پهلوی او را می‌فشارد و دست دیگر با ناتوانی سعی می‌کند تا با جلوگیری از خون‌ریزی دست‌کم مرگ قریب‌الوقوع را به تعویق بیندازد. تمنای پیرمرد را برای وقوع یک معجزه و شفای آنی را در فشردن دست بر شقیقۀ متلاشی و خون‌چکان می‌توان دید. بی‌شک رپین با استادیِ تمام، لحظۀ مرگ دیمیتری ایوانوویچ را تصویر کرده است. به‌طوری‌که به‌محض دیدن تابلو این گزاره تقویم می‌شود: «دیمیتری به دست پدرش ایوان مخوف به قتل رسیده است و ایوان از این حادثه پشیمان و وحشت‌زده است».

تمام عناصر در نهایت دقت در کار بازنمایی صحنۀ احتضار پسر جوان و آشتفگی پیرمرد هستند: پیکر‌ها یکی در چنگ مرگ و دیگری در طلب معجزه؛ فرش زیر پای پسر در اثر جان‌کندن مچاله شده است؛ چوب‌دستی تزار که لحظه‌ای پیش‌تر قتلی هولناک را به‌فرجام رسانده در گوشه‌ای افتاده و سریر پادشاهی در سمت چپ تصویر واژگون شده است.

ظرافت، نکته‌سنجی و دقت افراطی یک نقاش رئالیست در تصویر و بازنمایی واقع گرایانۀ این لحظه، به تولید این توهم می‌انجامد که ما اکنون در پیشگاه و درحال تجربۀ این لحظۀ تاریخی هستیم، اما با ذره‌ای تأمل بی‌درنگ درخواهیم‌یافت که ما هرگز در لحظۀ تجربۀ این رخداد حاضر نخواهیم بود. غیاب ما در لحظۀ این جنایت، ناخودآگاه آن را به یک «سرّ»، به یک «راز سربه‌مهر» بدل خواهد کرد که نه تنها هرگز راهی به حقیقت و افشا نخواهد یافت بلکه ممکن است تمام تجارب ما را از این رخداد به تفسیری صرفا ناچیز از روایت‌ آن تبدیل کند. تصاویر واقع‌گرایانه این توهم را در مخاطب خود ایجاد می‌کنند که او درحال تجربۀ لحظه‌ای است که در گذشته رخ داده است، قافل از اینکه هر بازنمایی از یک رخداد صرفا نوشتاری از آن است و مخاطب غایب تنها می‌تواند آن را تفسیر کند. اما آنچه آن لحظه را برایمان باورپذیر می‌کند، اصل امتناع تناقض است! منتطقی که رئالیسم از آن برای ایجاد توهم واقعیت بهره می‌برد. امتناع تناقض در منطق یعنی این که از دو گزارۀ متناقض تنها و تنها یکی می‌تواند درست باشد و اگر دو گزارۀ متناقض در کارند باید دانست که بی‌شک یکی از آن‌ها نادرست و منتفی است. به‌عبارت‌دیگر از دو گزارۀ «الف ب است» و «الف ب نیست» فقط یکی می‌تواند صادق باشد. ارسطو معتقد بود که اگر اصل عدم تناقض نباشد، ما هیچ‌چیز را نمی‌توانیم بدانیم. در قتل بابک خرمدین به دستان پدرش ده‌ها گزارۀ متناقض به‌صراحت در یک روایت توأمان جای گرفته‌اند و همین وضعیت ما را با پدیده‌ای به‌اصطلاح «باورنکردنی» و «حیرت‌آور» روبرو کرده است. گزاره‌هایی که منطق امتناع تناقض را هدف گرفته‌اند. مهمترین این گزاره‌ها یک گزارۀ آرکیتاپیکال یا کهن‌الگویی است: «پدر جان‌بخش است» و «پدر جان‌گیر است». در ظاهر باید یکی از این دو گزاره صادق و دیگری کاذب باشد! ما نمی‌توانیم صدق یا کذب هر دو گزاره را توأمان درک و فهم کنیم و همین وضعیت گریبان ما را می‌گیرد و از اضطراب تعویق معنا میزان زیادی هیجان ناشی از ترشح آدرنالین را تجربه می‌کنیم. هر کجا که پدری، پسرش را می‌کشد ساحت نظم خودبه خود واژگون می‌شود و بند و پیوندهای ثبات و پایداری با همان فوریتی که جنایت رخ داده است، از هم می‌پاشند. این وضعیت، تمام ارزش‌های انسانی و اخلاقی را به‌یک‌آن به مغاک تردید می‌کشد و تنها منطق «جنون» می‌تواند آن را توجیه کند، چرا که «اخلاق» و «عقل» همزادند. پسرکشی یا به‌عبارتی دیگر فرزندکشی یکی از مهم‌ترین وضعیت‌هایی است که تمام الگوهای متعارف و بدیهی را به‌آنی با تردید روبرو می‌سازد و شک یک پارچه تمام وجود ما، سوژه‌ای را که اکنون در مقام ابژه‌ای مبهوت و حیرت‌زده ظاهر شده است در بر می‌گیرد. تردیدی نیست که جنایت فارغ از هر تفسیر منطقی یا زیبایی‌شناختی موجه نیست اما این چگونگی یا ساختار روایت‌های یک جنایت است که آن را تا سرحد یک فاجعه انسانی بالا می‌برد یا به یک ضایعۀ ناچیز فرومی‌کاهد. روایت‌ها هرگز نمی‌توانند حقیقت را افشا کنند، بلکه مانند هر نوشتار دیگری به کتمان آن کمر همت بسته‌اند. در این میان آنچه می‌تواند تسلی ابژه یا شاهد غیرعینی را ممکن سازد این است که لحظۀ تجربۀ زیستۀ این جنایت آنچه بر جانی و جانی‌علیه گذشته است همواره مثل یک «سرّ»، مثل «یک راز سربه‌مهر» باقی خواهد ماند و ما راهی برای دستیابی به حقیقت ماجرا نخواهیم یافت. چنان که ما به تجربۀ قتل فرزندان جیسون توسط همسرش مده‌آ، قتل ایفیگنیا توسط پدرش آگاممنون، قربانی‌ کردن اسحاق یا اسماعیل به دست ابراهیم و سهراب به دست رستم دست نخواهیم یافت، حقیقت قتل بابک و آرزوی خرمدین به دست پدرشان همواره و تا ابد سرّ و سربه‌مهر باقی خواهد ماند. تردیدی نیست که هر تلاش آدرنالیزه و هیجانی ما برای درک این راز سربه‌مهر نه تنها راهی به حقیقت آن نخواهد برد، بلکه این فاجعه را به یک ابژۀ بی‌ارزش و قابل‌مصرف به یک سرگرمی مبتذل فروخواهد کاست. فاجعه‌ای که به یک خبر در صفحۀ حوادث تبدیل می‌شود تنها یک سرگرمی هیجان‌انگیز پوپولیستی است. ازاین‌رو بهتر است آن را مانند تمام دال‌های تصمیم‌ناپذیر دیگر به جهان معضلات متن بسپاریم و از ایجاد روایت‌هایی که نه‌تنها در کار کتمان هستند بلکه فهم‌ناپذیری رخداد را تشدید می‌کنند بپرهیزیم. شاید نقطه‌ای دیگر را باید مشاهده کنیم که اکنون در شدت نور این روایت از دیده‌ها پنهان شده و نادیده‌گرفته شده است.

ایلیا رپیننقاشیبابک خرمدینسعید رضا خوش شانسایوان مخوف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید