حس خفگی دارم دنیا را کوچک حس می کنم آدم هاو حرف هایشان را تکراری، گویی بخشی از وجودم فریاااد می زند که تو متعلق به اینجا نیستی.ما متعلق به اینجا نیستیم.این زندگی هایی که دچار بیماری روزمرگی شده اند.این قلب هایی که گرد و غبار دنیا رویشان نشسته و این چشم های بی نشاط که مانند شیشه های پر از لک و کثیفی ،شده اند متعلق اینجا نیستند..گاهی حس می کنم به اندازه ی تمام مردم جهان غمگینم..و به اندازه ی همه شان دلتنگ..
در و دیوار خانه ذره ذره گوشت تنم را می خورد هر صدایی منبعش انگار مغز از هم پاشیده ی من است..
از خانه بیرون می روم.ولی حس نمی کنم از جایی بیرون رفتم انگار همه ی دنیا یک اتاق کوچک و تاریک و خلوت است..حس می کنم گم شده ام..
در لابه لای شلوغی شهر راه می افتم ..اولین اتوبوس و سپس اولین قطار شهری..
مقصدم را نمی دانم.برای آدمی که نمی داند کیست چرا زندگی می کند؟کجاست؟کجا می رود زیاد هم عجیب نیست!
شاید به دنبال خودم می روم..به دنبال سوال هایی که نمی دانم! به دنبال منشا این موجودیت!
این کشمکش همیشگی زندگی من است!و شاید رویای زندگیم در پاسخ به این سوالات نهفته باشد..
از قطار پیاده می شوم خانمی که صدایش پخش می شد گفت پیاده شو! گفت مسافرین عزیزی که قصد عزیمت به جایی خوب را دارند و مقصدشان را نمی دانند پیاده شوند!
پیاده میشوم و نوک دماغم را گرفته و بی توجه به آدمها و بی توجهی هایشان یا حتی توجه های مریض گونه شان گام بر می دارم...
نمی دانم کجا هستم و تنها چیزی که حس می کنم تراکم جمعیت است..ما آدمها جایی نمی خوابیم که زیرمان آب برود حتما اینجا خبرهایی هست..
هر چه پیش می روم بار دوشم ،فسردگی قلبم و تاری چشمانم کمتر میشود...
نور را حس می کنم
و نوازش نسیم را، گویی کسی او برای استقبالم فرستاده...
در راه آدم های شبیه خودم را می بینم ..مسحور نقطه ای هستند و زمزمه می کنند!انگار شانه به شانه ی رفیقی درد و دل کنان تا منزلش می روند..
امتداد نگاهشان تلالو نور است..
با شکوه و گرم..
نشانه ای از عظمت در شهری با شمای حقیر..
گنبدی طلایی رنگ..!
انعکاس نور را به همه جای شهر و حتی دنیا می تاباند..مثل قلب پر مهر کسی...
گام هایم به سبکی پرنده هاییست که همین حوالی اند..انگار پرنده ها هم جایی نمی خوابند که زیرشان آب برود!
با ورود به آنجا حس می کنم وارد دنیای جدیدی شده ام آدمهای شاد مهربان مخلص، خیرخواه ،یکدست..
چیز هایی که بیرون این در، من یکی لا اقل ندیدم..
خودم هم جزو همین قبیله ام کوله بار حس های منفی و اخم تخم هایم پشت در گذاشتم و وارد شدم..
به مردم لبخند می زنم..
حس می کنم اینجا شبیه خانه است..
حس می کنم اینجا آزادم..
رها..
نزدیکند چیزهایی که سالهاست دنبالشان هستم ..
اما نمی توانم لمسشان کنم..
تلفنم به صدا در می آید.باید برگردم!جماعتی نگرانند جماعتی وابسته اند و صاحب من!
از کسی که ندیدمش ولی بیشتر از دیده شده ها حسش کردم خدافظی می کنم..
قول می گیرم که"و لا تجعل آخر العهد منی لزیارتکم"
خارج می شوم کوله بارم را برمی دارم خسته تر و دلتنگتر از قبل از خانه ام جدا شده و دوباره در شهر، میان آدمها گم می شوم...!
و زیر لب آرزو می کنم کاش تلالو این نور زندگی مرا نیز روشن کند.
تمام