صادق.../
صادق.../
خواندن ۲۲ دقیقه·۴ سال پیش

موروثی: سیاه، ترسناک، مریض: قسمت دوم

نمای خانه درختی در ابتدای فیلم
نمای خانه درختی در ابتدای فیلم


قسمت دوم: راز و رمزها، و ترس

خب، بالاخره رسیدیم به این قسمت از نوشتن. به رمز گشایی از این فیلم، اشاره به این که چرا اینقدر تا به حال آن را دوست داشته ام، و نهایتا اینکه چرا این فیلم در ژانر وحشت، اثری مهمی است که نمیتوان آن را نادیده گرفت.

توجه: بر خلاف قسمت قبلی که کلی درباره اسپویل نشدن فیلم وسواس به خرج دادم، قسمت های فاش کننده فیلم را مشخص کردم و غیره و غیره، در این قسمت قید تمام این کارها را زده ام، پس رک و پوست کنده بهتان میگویم که اگر این فیلم را ندیده اید، ادامه متن را نخوانید. ضمنا اگر با نگرش یک رمزگشایی صرف به سراغ این متن آمده اید، باید به اطلاعتان برسانم که به عنوان یک منتقد، هر از چند گاهی در ادامه این متن، به نقد این فیلم هم ناخنک خواهم زد و امیدوارم این مسئله ناراحت کننده نباشد. سوم اینکه برای نوشتن این متن از عکسهایی استفاده کرده ام که در واقع شات های خودم از فیلم هستند تا رمزگشایی به بهترین صورت انجام شود، به خاطر همین از همین حالا بابت زیاد بودن تعداد عکسها عذر خواهی میکنم. چهارم اینکه، خدا به خیر بگذراند امشب را، آنقدر که در این متن درباره شیاطین و اجنه نوشته ام، خدا کند که امشب هیچ کدامشان تحریک نشوند که بیایند سراغم، و پنجم اینکه باز هم و به مثابه قسمت قبلی، لینک یک رمزگشایی دیگر از این فیلم را که در همین رسانه ویرگول نوشته شده، به اشتراک میگذارم و باز هم تاکید میکنم که خواندن آن کاملا میتواند سودمند باشد: https://b2n.ir/832217، و ششم اینکه هیچی، برویم سراغ خود متن:

پرده اول: مقدمه

اگر بخواهم رمز گشایی را از ابتدای فیلم آغاز کنم، خب راستش باید بروم سراغ سکانس افتتاحیه فیلم که اگر فیلم را دیده باشید، حتما آن را به خاطر دارید. یک شات بلند که با خانه درختی که چارلی شبها در آن میخوابد آغاز میشود، در کارگاه آنی ادامه پیدا میکند، روی یکی از خانه های مینیاتوری ثابت میماند، روی آن زوم میکند و به اتاق پیتر میرسد. جایی که اولین دیالوگ قرار است ادا بشود. خیلی خب. اگر بخواهم فرضیه خود را که احتمالا تا الان خیلی از شما هم به آن فکر کرده اید را درباره این سکانس مطرح کنم، باید بگویم این نما بدین معنی است که تمام خانواده مورد نظر ما در این فیلم، تا کنون توسط یک فرقه شیطانی کنترل میشده اند، به طوریکه تمام زندگی آنها، مثل عروسک های خیمه شب بازی یک نمایش، توسط دست های ناپیدای خارج از صحنه به بازی گرفته شده و هیچ کدامشان برای تعیین آینده خود نقشی نداشته اند. در این سکانس و از همان ابتدا و شاید بهتر باشد بگویم از همان ابتدای فیلم، نوعی صدای تیک تاک ساعت هم به گوش میرسد. چیزی شبیه لحظه شماری برای وقوع یک اتفاق (بخوانید فاجعه) درباره یک شخصیت، که آغازش در کلبه درختی و پایانش هم در همان جا است. حالا چرا در بین همه آن اتاق های مینیاتوری، فیلم از اتاق پیتر آغار میشود و نمیرود سراغ یک عضو دیگر خانواده؟ چون که واضح است، پیتر در میان تمام اعضای خانواده، مهمترین فرد برای آن فرقه شیطانی است. او صاحبی کالبدی است که قرار است در انتهای فیلم،میزبان روح شرور شیطان خرد و یکی از سلاطین جهنم باشد و از قضا سکانس پایانی فیلم هم با همین شخصیت و با همان نمای ابتدایی یعنی خانه درختی به پایان میرسد، به همین خاطر است که من معتقدم کارگردان سعی داشته تا با این سکانس افتتاحیه، قربانی و هدف اصلی این توطئه کثیف را به ما معرفی کند؛ به طوری که اگر همانطور که گفته شد کل این خانواده به عنوان عروسک های خیمه شب بازی نمایش شیطان در نظر گرفته شوند، پیتر همان ستاره ای است که مهمترین نقش را دارد و لایق این است که در تیتراژ اسمش را بالاتر از همه بازیگرهای فلک زده و بیچاره دیگر بنویسند و اگر هم او آن گوسفند قربانی است، خانه درختی هم همان کشتارگاهی که قرار است او را در آن سلاخی کنند اما این سکانس از نظر معنایی فقط به همین موارد محدود میشود؟ راستش نه. این بند اول را به خاطر داشته باشید، زیرا هنوز هم کار من با آن تمام نشده.

خانه مینیاتوری و اتاق پیتر!
خانه مینیاتوری و اتاق پیتر!


در ادامه، ما سخنرانی آنی را در مراسم تدفین مادرش میبینیم که به خاطر وجود چنین جمعیتی، ابراز تعجب میکند و میگوید " دیدن این همه چهره جدید، مایه تسلی خاطر منه" که خب این دیالوگ به نظر بی اهمیت هم به نوعی دارد به حضور سنگین اعضای فرقه شیطانی بر روی این خانواده اشاره میکند، به طوری که همگی اعضای آن فرقه برای حضور در مراسم تدفین ملکه شان ( بعدا به اینکه چرا در اینجا از واژه ملکه استفاده کرده ام هم خواهم پرداخت) در کلیسا حاضر شده اند، و حتی در ادامه همان سکانس، وقتی چارلی به سمت تابوت مادربزرگش میرود تا با او خداحافظی کند، مردی مو بور به او لبخند میزند ( درباره این که چرا پالس او برای ارتباط با یک کودک غریبه، لبخند زدن است هم بیشتر خواهم گفت ) که آن مرد را در سکانس پایانی و هنگام مراسم پایانی در کلبه درختی هم میبنیم و این مسئله میتواند این فرضیه را به خودی خود تایید میکند

مادر آنی، یا همان الن به زعم من شخصیت اصلی فیلم است. یعنی موروثی فیلمی است که با مرگ شخصیت اصلی اش آغاز میشود و ما بقی فیلم، درباره چیزی است که او به ارث گذاشته!
مادر آنی، یا همان الن به زعم من شخصیت اصلی فیلم است. یعنی موروثی فیلمی است که با مرگ شخصیت اصلی اش آغاز میشود و ما بقی فیلم، درباره چیزی است که او به ارث گذاشته!


اسکیزوفرنی یا طلسم زدگی؟! مسئله این است

افسردگی، اسکیزوفرنی، دو قطبی شخصیتی و یا حتی اختلالاتی نظیر خواب گردی و به طور کلی خیلی از بیماری های این چنینی که در حال حاضر علم، با پافشاری درست بر روی استنتاج با استفاده از داده های معتبر تجربی امکان هر گونه ارتباط آن ها با ماوراء الطبیعه را نفی میکند، در دوران گذشته و در اذهان ساده و ساده طلب مردمان قدیم، تنها یک دلیل برای بروزشان وجود داشت: جادو و جادو زدگی. در جایی از این فیلم، آنی که در تلاش است تا با عوارض عصبی ناشی از مرگ مادرش کنار بیاید به یک انجمن اجتماعی میرود تا درباره این مشکل، با سایر افرادی که انها هم با غم فقدان یکی از عزیزانشان دست به گریبان هستند به بحث و گفتگو بپردازد. در این قسمت فیلم که از قضا یکی از معدود لحظاتی است که آنی درباره گذشته پر رمز و راز و تراژدیکش صحبت میکند، او خاطره مرگ پدرش را که بر اثر افسردگی، اینقدر غذا نخورده بوده تا از سر ضعف و گرسنگی بمیرد را تعریف میکند، و همچنین خاطره خودکشی برادرش را، که خودش را دار زده بوده و علت این کار را هم مادر خودش معرفی کرده بوده، زیرا فکر میکرده او قصد دارد به اجبار شخصیت های دیگری را وارد کالبد او کند. طبق نظریه علم روانشناسی، تنها دلیل مرگ این دو نفر مشکلات روانی بوده که همگی آنها در دنیای جدید، هم شناخته شده هستند و هم تا حدودی قابل درمان، اما هدفی که فیلم در ادامه آن را دنبال میکند، این است که به اتفاقات ماورایی، رنگ حقیقت بپاشد.تا با این کار، حداقل در حین تماشای فیلم، حریم امن مخاطب را که اعتقاد داشتن به گزاره " ماوراالطبیعه نمیتواند هیچ حضوری در زندگی من داشته باشد" برایش ایجاد کرده و زندگی در عصر جدید آن را بیشتر از هر زمان دیگری تقویت کرده، از هم بدرد. و اگر میپرسید در پایان این اتفاق چه چیزی قرار بوده عایدش بشود، باید بگویم وحشت. درست زمانی که ما در انتهای فیلم به این نتیجه میرسیم که توطئه ای شیطانی توسط مادر آنی طرح ریزی شده بوده تا نوه اش به کالبد شیطانی خبیث تبدیل شود، دیگر پر بی راه نیست اگر فکر کنیم که او پیش از این چنین فکری شومی را درباره پسر خودش هم در سر پرورانده باشد و با جادوگری هایش، به نحوی هم او و هم شوهرش را به مرزهای جنون و دیوانگی کشانده باشد و با دست های خودش اسباب مرگشان را فراهم کرده باشد. خب این فکر نوعی شوک به مخاطب است. شوکی که به وحشت، آن هم از جنس درجه یک و اعلا می انجامد و نظیرش را در بچه رزمری، وقتی میفهمیم تمام آن مردان خوش تیپ و کت و شلوار به تنی که فکر جادوگر بودنشان هم حسابی خنده دار است، مریدان سر سپرده شیطان هستند هم دیده بودیم. یا در جن گیر که به ما نشان داد حتی در شهر بزرگ و پیشرفته ای نظیر نیویورک هم احتمال حضور شیاطینی از دنیای دیگر، در زندگی افراد وجود دارد. شیاطینی که هیچ برج بلند با هیچ ساختمان پیشرفته ای، جلوی انها را برای اینکه یکدفعه و در میان روزمرگی های قرن بيست و يكي مان، سر و کله شان پیدا نشود، نمیگیرد.

کاملا در این تصویر، دوگانگی و ترس لو رفتن در چشمهای چارلی مشهود است!
کاملا در این تصویر، دوگانگی و ترس لو رفتن در چشمهای چارلی مشهود است!

شياطين جنسيت زده

خيلي خب، حالا ميخواهم درباره چارلي صحبت كنم. همان دختر عجيب و غريبي كه حتي از فاصه چند كيلومتري هم واضح است كه يك جاي كار درباره او ميلنگد، اما خانواده و دوستانش در مدرسه این را نمیفهمند و طوری برخورد میکنند که انگار همه چیز درباره او عادی است، و این خیلی عجیب است. در قسمتی از فیلم و بعد از مراسم تدفین، آنی به اتاق دختر کوچولوی قند عسلش میرود تا به او شب بخیر بگوید، و در آنجا دیالوگهایی رد و بدل میشود که دقت به آنها به فهم بیشتر فیلم کمک میکند:

آنی : "مادربزرگ خیلی تو رو دست داشت، چارلی. وقتی بچه بودی حتی نمیگذاشت من بهت غذا بدم، میگفت که باید با دستهای خودش بهت غذا بده". و بعد چارلی در جواب میگوید: "او دوست داشت من پسر بودم" و آنی هم در جواب میگوید: "راستش رو بخوای من هم وقتی بچه بودم، پسر نما به نظر میرسیدم". از چیزهایی که سایر دخترها دوست داشتن بدم میومد، مثلا از رنگ صورتی متنفر بودم" و در اینجا چارلی به شکل ناگهانی میپرسد: "خب حالا بعد از مرگ مادربزرگ، چه کسی قراره از من مراقبت کنه؟"

خب همین جا توقف کنید تا بفهمیم درباره چارلی چه چیزهایی دستگیرمان شده.با استناد به یکی از دیالوگهای پایان بندی فیلم که در آن جونی، رییس فرقه شیطان پرستی رو به پیتر که دیگر در آن زمان تحت تسخیر شاه پیمون در آمده میگوید: "ما بدن اولیه ی ناقص تو رو اصلاح و این بدن مذکر سالم رو به درگاهت پیکش کردیم" خیلی راحت میتوان به این نتیجه رسید که منظور از کالبد ناقص اولیه، چارلی بوده است. بله، چارلی همان کینگ پیمون است، یکی از پادشاهان جهنم! به همین خاطر، مادربزرگ همواره توجه خاصی به این دختر نشان میداده، زیرا دخترش اجازه نداده بوده که او به نوه مذکرش نزدیک شود و حالا او از طریق چارلی، دنبال این بوده تا یک زندگی موقت را برای شاه پیمون فراهم سازد و با این کار، از خرد او استفاده کند تا بتواند در مرحله بعدی، جسم کاملتر یعنی پیتر را به تصرف درآورد. دقیقا به همین خاطر بوده است که مادربزرگ دوست داشته چارلی پسر باشد، چون در این صورت خیلی راحت میتوانست نقشه خود را که قبلا در مورد پسرش به شکست انجامیده بود، این بار در مورد چارلی مذکر عینیت ببخشد (درباه این که چرا اینقدر کینگ پیمون به این علاقه مند است که بدن میزبانش مذکر باشد، باید بگویم که طبق نوشته های کتاب شیطانی که در اواخر فیلم آنی آن را پیدا میکند، کینگ پیمون به دلیل مذکر بودن، بدن مردانه را ترجیح میدهد.) و البته این علاقه مادربزرگ به داشتن فرزندان مذکر، به نحوی روی ضمیر ناخودآگاه دخترش آنی هم تاثیر گذاشته بوده که او هم دلش میخواسته در دوران بچگی پسر باشد و به سایر دخترهای هم سن و سالش شباهتی نداشته!

مراسم اخراج روح پیتر، از کالبدش، در خانه جونی!
مراسم اخراج روح پیتر، از کالبدش، در خانه جونی!


اگر به رفتار چارلی در تمام طول فیلم نگاه کنید، همواره ترسی در نگاه او به چشم میخورد، مثل کسی که چیزی را دارد از دیگران مخفی میکند و از برملا شدن آن هراس دارد. از طرفی هم رفتار عجیب و غریب او، میتواند ناشی از دوگانگی شخصیت او باشد. به هر حال از شیطانی که در کالبد یک کودک حلول کرده، نمیتوان انتظار این را داشت که خیلی درست و کامل نقش یک بچه را بازی کند!! با این حال چارلی شخصیت محبوب مادربزرگش بوده و در مراسم ترحیم، آشنایان مادربزرگ ( همان اعضای فرقه) به او طوری لبخند میزنند که انگار او را خیلی وقت است که میشناسند. از طرفی هم اگر یادتان باشد در یک سکانس، چارلی در کلاس درس نشسته که ناگهان کلاغی خودش را به پنجره میکوبد، در این لحظه همه بچه ها میترسند و بعضی از آنها جیغ میکشند، ولی چارلی خیلی بی تفاوت نگاهی به پنجره می اندازد و پس از پایان کلاس میرود کلاغ را پیدا و سرش را قیچی میکند! این بریدن سر، در واقع نوعی به همان مراسم شیطانی چندش آور هم اشاره میکند، زیرا پیمون به عنوان شیطان خرد، تنها علمش را در اختیار کسانی قرار میدهد که از سر خود به عنوان موجوداتی آزاد صرف نظر کنند و آن را به عنوان پیشکشی نثار وجود بابرکت او نمایند. به همین خاطر است که تمام جسدها هم در انتهای فیلم، بدون سر هستند و این خودکشی کلاغ هم به این شیوه، نوعی هدیه بوده است از فرقه شیطان پرستی به پادشاه خود. از طرفی در همان سکانس پایانی، جونی به پیمون میگوید که ما روح تو را احضار کردیم"، دقیقا این نور آبی که هم پیتر پیش از اخراج شدن از جسمش آن را میبیند و هم چارلی پیش از مرگ، به همین جادوی احضار برمیگردد، زیرا این نورها در نهایت اجسام را به محل حلول هدایت میکننند. برای چارلی، باعث میشوند که او از خانه خارج شود و مادر را به این فکر بیاندازد که او را همراه با پیتر به مهمانی، جایی که در نهایت قرار است او به آن شکل فجیع بمیرد بفرستد، و در مورد پیتر هم این نورهای آبی او را به جایی هدایت میکنند که در آن جونی، به روح او فرمان اخراج شدن از جسمش را میدهد. در واقع احضار چارلی_پیمون، به این دلیل است که چارلی بمیرد و روح پیمون از ان بدن ناقص آزاد شود، و احضار پیتر_پیمون با دیدن آن نورهای آبی، برای این است که او به طور تمام و کمال تحت تاثیر آن طلسمی قرار بگیرد که قرار است روحش را از بدنش اخراج کند، زیرا حلول پیمون در بدن پیتر، در همان شب احضار روح چارلی به طور ناقص انجام شده بوده. زیرا اگر به آن وردی که آنی برای احضار روح چارلی میخواند دقت کنید، چندین بار در بین کلمات، اسم پیمون شنیده میشود و مشخص است که آن وردهای نوشته شده روی کاغذ جونی نه برای احضار روح چارلی، بلکه برای احضار روح پیمون طراحی شده بودند و علت تمامی توهم های پیتر بعد از آن لحظه هم همین است.

نور آبی که در عکس مشخص است. البته برای وضوح بهتر این نور در تصویر، مجبور شدم آن را در این لحظه نگه دارم، اما در خود فیلم چارلی در این لحظه دارد سرش را به سمت نور می چرخاند.
نور آبی که در عکس مشخص است. البته برای وضوح بهتر این نور در تصویر، مجبور شدم آن را در این لحظه نگه دارم، اما در خود فیلم چارلی در این لحظه دارد سرش را به سمت نور می چرخاند.


همان طور هم که در جایی از فیلم میبینیم، پدر چارلی وقتی میبیند دخترش شبها در کلبه درختی میخوابد، به او میگوید: " آخر سر با این کارها سینه پهلو میکنی" و چارلی جواب میدهد " مهم نیست" و این یعنی خود پیمون هم از کالبد ناقص و ضعیفش خسته شده بوده و دنبال جسم جدیدی میگشته. اگر به تیری که سر چارلی در اثر اصابت به آن قطع شد هم نگاه کنید، یکی از همان حروف طلسم را میبینید که روی در و دیوار خانه نظیرش زیاد دیده میشود و این نشان میدهد که مرگ چارلی، کاملا از قبل برنامه ریزی شده بوده. از نظر کارگردانی هم که بخواهیم بررسی کنیم، طراحی این سکانس فوق العاده است. همان طور که در بالا هم گفته بودم، صدای تیک تاک ساعت که همواره در پس زمینه فیلم پخش میشود، قرار است ذهن مخاطب را برای بروز یک فاجعه آماده کند. این آماده سازی و هشدارهای بصری، پیش از مرگ چارلی هم اتفاق می افتد. در این سکانس، ما یکی از مهمان ها را در مهمانی میبینیم که دارد به طور دیوانه وار، گردوها را خرد میکند و بعد هم چارلی را میبینیم که با ولع تمام کیک شکلاتی را میبلعد، که در واقع تمام این ها از نظر تصویری، بازتابی از بیرحمی کینگ پیمون برای نابود کردن جسم میزبانش است؛ پیمون با اینکه میداند شکلات قرار است چه بلایی سر بدن چارلی بیاورد، آن را با اشتیاق تمام میخورد و با این کار مرگ دلخراشی را برای چارلی رقم میزند، خشونتی که مرا ناخودآگاه به یاد زنومورف های سری بیگانه انداخت. زیرا آنها هم انگلهایی بودند که وقتی رشدشان به کمال میرسید، به وحشیانه ترین شکل ممکن بدن میزبانشان را از هم میدریدند و با این کار حیات خودشان را آغاز میکردند.

صحنه خرد شدن دیوانه وار گردوها: بازتاب خشونت فیزیکی
صحنه خرد شدن دیوانه وار گردوها: بازتاب خشونت فیزیکی

البته از نظر هنری هم سکانس مرگ چارلی شدیدا قابل توجه است. به این شات بلند دقت کنید: ما پیتر را میبینیم که پس از آن اتفاق نمیتواند بپذیرد که عدم مسئولیت پذیری او چه بلایی سر خواهرش آورده. به خاطر همین بدون آنکه به صندلی عقب و بدن بدون سر خواهر کوچولویش نگاه کند، به رانندگی ادامه میدهد. ماشین را پارک میکند، بدون آنکه به پدر و مادرش چیزی بگوید به رختخواب میرود. بعد صحنه به یک دیزالو قطع میشود، و ما او را میبنیم که روی تختش دراز کشیده و صفحه هم کم کم واضح و واضح تر میشود. پیتر با اینکه دراز کشیده، نمیتواند بخوابد و اشکهایش خیلی ارام از صورتش سرازیر میشوند. از بیرون صدای آنی می آید که خیلی شاد و خرم، دارد به همسرش اطلاع میدهد که میخواهد برود خرید و ماشین را هم با خودش میبرد. و بعد، صدای یک جیغ دلخراش و مواجه شدن شخصیت ها با یکی از فاجعه های اصلی داستان. این نوع کارگردانی که قرار است درام فیلم را چند سطح بالاتر ببرد، ما را خیلی بیشتر از قبل به دنیای شخصیت های داستان نزدیک میکند. به طوری که ما هم در غم مادر و پدر و هم در حس عذاب وجدان پیتر، برای از دست رفتن چارلی شریک میشویم، و این حس قرار است به ضربه بزرگتری بیانجامد، زیرا در انتهای فیلم می فهمیم با وجود این که تمام آن احساسات اعضای خانواده برای فقدان چارلی به خودی خود واقعی و درست بوده، خود چارلی آن چیزی نبوده که ما فکر میکردیم و به جای کودکی دوست داشتنی، شیطانی نفرت انگیز در بدن او نفس میکشیده است.

این سکانس فوق العاده!!!
این سکانس فوق العاده!!!

افسانه هرکول

اگر یادتان باشد در ابتدای همین متن درباره کنترل شدن این خانواده توسط شیطان و دار و دسته اش و تداعی شدن این مفهوم در سکانس ابتدایی صحبت کردم و گفتم در ادامه باز هم به این موضع سر خواهم زد. خب راستش، در اینجا قصد انجام این کار را دارم. اگر به خاطر داشته باشید در همان اوایل فیلم در کلاس ادبیات پیتر، معلم درباره تراژدی مرگ هرکول صحبت میکند و میپرسد " اشتباه هرکول چه بود؟" یکی از دانش آموزها پاسخ میدهد : "تکبرش" معلم پاسخ میدهد: "جواب خوبی بود، ولی چرا این طوری فکر میکنی؟" دانش آموز میگوید : "چون هرکول به معنای واقعی کلمه قبول نمیکند به تابلوهایی خطری که مدام جلویش سبز میشوند نگاه کند. معلم میگوید: " خیلی ایده جالبیه. ولی خب به این موضوع توجه کن که سوفلکس این پیشگویی رو از قبل نوشته بوده. در نتیجه این اتفاق قطعی بوده و هرکول چاره دیگه ای نداشته. ولی خب موضوع اینه اگه فکر کنی که تنها راه هرکول پذیرفتن این مسئله بوده، قضیه رو تراژدیک تر میکنه یا این که بپذیریم قدرت تصمیم گیری و تغییر دادن این مسئله رو داشته؟"

از یک جهت، اشاره به این داستان در واقع یک باز تعریف از داستان خانواده مدنظر ما در فیلم موروثی است. داستان خانواده ای که در مسیر یک توطئه پیچیده شیطانی قرار است پیشروی کند، جلو برود و هر لحظه به فاجعه ای که مقابلش است نزدیک و نزدیک تر شود بی آنکه بتواند آن را تغییر دهد. نظیر همان عروسک های خیمه شب بازی و مینیاتوری ابتدای فیلم، اما اگر بتوان به هرکول برای بی توجهی اش نسبت به علامت های خطر خرده گرفت، مسلما این همان ایرادی است که درباره خانواده ی موروثی، و به طور دقیق تر آنی هم صدق میکند. آنی که در خانواده قبلی اش انواع و قسام مصیبتها را تجربه کرده و حالا در میان همسر و فرزندانش به آرامشی نسبی دست یافته است، دیگر توانایی پذیرش اینکه رفاه و آرامش نسبی اش در معرض تهدید خطر بزرگی قرار گرفته است، را ندارد. در حالی که تمامی نشانه های این فاجعه پیش رویش است:

1) دختر عجیب و غریبش که تمام رفتارهایش، فریاد میزنند که چیزی درباره شخصیت او می لنگد اما او و سایر اعضای خانواده، به طرز احمقانه ای اصرار دارند که همه چیز کاملا عادی و طبیعی است.

2) میراث مادر: او در میان وسایلش، نامه ای را از مادرش پیدا میکند که آن را برای او نوشته بوده و در بخشی از آن نوشته شده است: "نگذار فقدان هایت تو را دلسرد کنند، زیرا قربانی های مان دربرابر پاداشی که قرار است به ما داده شود، ناچیزند" در زمانی که این نامه توسط آنی قرائت میشود، او تنها مادرش را از دست داده، در حالی که این نامه صراحتا به فقدان های دیگر او و سایر چیزهایی که قرار است در آینده از دست بدهد اشاره میکند.از طرفی هم این نامه دقیقا در همان کتابی قرار داده شده که در آن درباره کینگ پیمون و روش های شیطانی احضار او کلی اطلاعات وجود دارد، با این حال تنها واکنش آنی نسبت به این نامه و کتاب، این است که آن را ببندد و درون کارتن بیندازد و بعد از اتاق، خیلی سریع برود بیرون. فقط همین

3) پادری های خاص: زمانی که آنی برای اولین بار به خانه جونی میرود تا با او حرف بزند، پادری مقابل در ورودی خانه توجهش را جلب میکند و به جونی میگوید که "مادر من عادت داشت این ها را گلدوزی کند" و از قضا جونی هم در مقابل نسبت به این مسئله اظهار بی اطلاعی نمیکند و فقط میگوید: " چه قدر جالب!" اگر آنی به جای آنکه در اواخر این ماجرا، پس از همان ملاقات اول نسبت به این اتفاق مشکوک میشد و به سراغ خرت و پرت های مادرش میرفت، خیلی راحت میتوانست هم سایر پادری ها را پیدا کند، و هم در آلبوم عکسهای او، تصویر جونی را ببیند و خیلی راحت به این که او دوست مادرش بوده و اینکه چرا او مدام سر و کله اش در جاهای مختلف مقابل او سبز میشود، پی ببرد.

پادری های دست دوز، مخصوص شیاطین!
پادری های دست دوز، مخصوص شیاطین!


4) طلسم های روی در و دیوار: شما را نمیدانم، ولی من اگر روزی بفهمم روی در و دیوار خانه ام نوشته هایی به یک زبان عجیب و غریب وجود دارد، به جای آنکه طوری رفتار کنم که انگار این یک مسئله عادی است، میروم ته و توی چرایی این اتفاق را در می آورم. با این حال واکنش آنی نسبت به این اتفاق، همان رفتار همیشگی عادی پنداشتن همه چیز است. این مسئله حتی درباره مثلثی که کف اتاق مادر هم ترسیم شده وجود دارد. این نوع مثلث را در خانه جونی، حین اجرای مراسم اخراج روح پیتر از جسمش هم وجود دارد و میتوان گفت که ین مراسم توسط مادر آنی، برای تسخیر بدن چارلی هم اجرا شده بوده. اما خب آنی طبق معمول از کنار همه این علائم عجیب و غریب عبور میکند.

حالا و در انتهای این قسمت، من هم همان سوال معلم را از شما میپرسم: این قضیه چه زمانی تراژدیک تر است؟ وقتی که این خانواده را در فاجعه شان مقصر بدانیم و بگوییم که در این مقوله حق انتخاب داشته اند، یا اینکه آنها را همانند مدل های مینیاتوری شان فقط بازیچه دست فرقه شیطان پرستی در نظر بگیریم؟
انتخاب با شما است...

مثلث تسخیر!
مثلث تسخیر!


پرده آخر: ملکه،مادربزرگ،شیطان انسی... هر کدام که شما بخواهید

خب باید بگویم در یکی رمزگشایی نوشته شده توسط یکی دیگر از دوستان در سایت ویرگول هم به این مسئله اشاره شده که چرا در انتهای فیلم بالای تصویری که از مادربزرگ در خانه درختی وجود دارد نوشته اند ملکه؟! خب در آن رمزگشایی این مسئله با این استدلال به خوبی توضیح داده شده:

اولین جایی که استارت فهمیدن ماجرای فیلم تو ذهنتون میخوره سکانس اخر فیلم هست جایی که عکس Ellen یا همون مادربزرگو روی دیوار خونه درختی میبینید که بالاش نوشته شده queen . اولین فکر اینه که منطقا هر queen ای به یک king لازم داره ولی شوهر Ellen با توجه به شیوه خودکشی ( غذا نخوردن) و مشکلات روانی چندان شخصیت مناسبی برای king بودن نیست؛ پس king کی بوده ؟ آفرین درست حدس زدین. king واقعی همون روح یا Paimon هست .

اما خب من به این مسئله در طول فیلم بیشتر دقت کردم و به نتایج جالب توجهی هم رسیدم که در ادامه آنها را با شما به اشتراک میگذارم. اگر یادتان باشد در جایی از فیلم چارلی_پیمون به مادرش میگوید: حالا بعد از مرگ مادربزرگ چه کسی قرار است از من محافظت کند؟ خب تا قبل از این دلیل توجه مادربزرگ به چارلی را میدانستیم. او توجه سیری ناپذیر به نوه اش داشته، زیرا قرار بوده تا تبدیل به میزبانی برای معبودش شود، اما بعد از حلول پیمون در جسم دیگر چرا مادربزرگ اینقدر مراقب چارلی بوده؟ غیر از این است که باید رابطه ای این وسط بین او و پیمون وجود داشته باشد؟ تا وقتی که اینقدر از همه چیز سر در نیاورده بودیم، وقتی چارلی روح مادربزرگش را میدید فکر میکردیم که " صرفا یک کودک، نظاره گر روح مادربزرگ تازه از دست رفته اش " است، اما حالا که میدانیم قضیه از چه قرار است، نمیتوانیم لبخند روح مادربزرگ را، به لبخندی عاشقانه! تعبیر کنیم که فقط و فقط برای معشوق از آن رونمایی میشود؟ بله، درست منظورم را فهمیدید. دقیقا دارم درباره این حرف میزنم که مادربزرگ، خودش را در عقد شیطان قرار داده بوده.عقدی که اتفاقا برایش مراسم عروسی هم گرفته بودند و تصویر از آن در آلبوم مادربزرگ وجود دارد. از طرفی شان و منزلت مادربزرگ، نزد سایر اعضای فرقه هم این مسئله را تایید میکند و فقط کافی است به عزت و احترامی که در روز مراسم تدفین، نسبت به او از خودشان نشان میدهند دقت کنید تا بفهمید چه میگویم.

ملکه!
ملکه!


از طرفی این تعریف عجیب و آشنا زدایانه از شخصیت یک مادر، خودش مفهومی است که خیلی راحت میتواند ترس را در وجود مخاطب نهادینه کند. زیرا کهن الگوی مادر همواره در تاریخ ادبیات سینما، شخصیتی را در معرض نمایش میگذاشته که برای حفظ حیات و رفاه فرزندانش طبق غریزه مادری، از هیچ کاری فروگذاری نمیکند، اما شخصیت مادربزرگ یا همان الن در این فیلم، شخصیتی است که برای رسیدن به کمال و قدرت مدنظرش و همچنین رسیدن به وصال معشوقش یعنی شیطان! حاضر است تمامی اعضای خانواده اش را به پلید ترین شیوه های ممکن قربانی کند.

عکس جشن عروسی الن با پیمون، یکی از شاهان جهنم!
عکس جشن عروسی الن با پیمون، یکی از شاهان جهنم!


سخن پایانی

فکر کنم درباره تمام اتفاقات این فیلم به اندازه کافی و یا حتی بیشتر از اندازه کافی نوشته ام، درباره ترس درون فیلم گفته ام، و آخر سر به شکل درست و حسابی در انتهای هر بند نتیجه گرفته ام که چرا این فیلم علاوه بر مهم بودن، ترسناک و مورمور کننده نیز هست. همان طور که مشخص است، فیلم از یک داستان درست و حسابی بهره گرفته است. شخصیت پردازی ای که چاشنی فیلم شده، شدیدا درست و منطقی است و همان طور که در تمام این نوشته پیدا است، فیلم شدیدا روی روابط منطقی اش درون فیلمنامه، تاکید میکند و هیچ اتفاقی را رها نمیکند به امان خدا و حتی برای بروز یک واقعه، حسابی مقدمه چینی میکند و آن را صیقل میدهد. تمام این اصول، در قسمت تولید وحشت فیلم نیز رعایت میشوند، به خاطر همین ترسی که در انتهای فیلم در وجود مخاطب شکل میگیرد، بر خلاف ترسهای ناشی از جامپ اسکیرهای سطحی فیلمهای این روزهای سینما، کاملا عمیق و پایدار است. به همین خاطر، دیدن این فیلم برای همه ما ترسناک بازها یک موهبت است. موهبتی که کارگردان فیلم، آری استر، آن را بدون هیچ ادعایی و به عنوان فیلم اولش به روی پرده های سینما آورد، اما بعد از آن اتفاقات به گونه ای رقم خورد که دیگر کسی نمیتواند آثار این کارگردان را دست پایین به شمار آورد و آن را نادیده بگیرد.

نوشته سید محمدصادق کاشفی مفرد

سینماهالیوودترسناکوحشتفیلم
احتمالا نویسنده/ عاشق کتاب و فیلم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید