سال پیش برای طرفداران "جنگ های ستاره ای" ( یا آن طور که بین ما ایرانی ها مرسوم است، جنگ ستارگان) سال عجیبی بود. سالی که هنوز هم تمام نشده و خب بعید است غیر از سریالی که قصد داریم در ادامه دنیایش را کنکاش کنیم اتفاق خاص دیگری در آن رخ بدهد و این البته چندان هم عجیب نیست، چون به هر حال تا همین الان هم استاروارز سال شلوغی را پشت سر گذاشته و عناوین مختلفی را در قالب های مختلف تصاحب کرده است: از ویدئو گیم گرفته تا دنیای داستان و فیکشن و سریال تلویزیونی و فیلم سینمایی، در سال گذشته کمتر عرصه ای بود که از یک اثر استاروارزی خالی مانده باشد. در دنیای بازی های کامپیوتری در اوایل سال، گیمرها توانستند بر روی کامپیوتر های شخصی و کنسولهایشان، به تجربه اکشن -ادونچر Star Wars: Jedi fallen order بپردازند و در اواخر آن هم یک بازی دیگر جنگ ستارگانی این بار با شبیه سازی خلبانی تلاش کرد تا کمی از آن جنگ های فضایی شلوغ و پر سر و صدا را برای مخاطبانش بازسازی کند. در مدیوم سینما هم که در سال گذشته، خیزش اسکای واکر عرضه شد تا بالاخره امضای پایانی اش را بر حماسه اسکای واکر، حماسه اي كه از سال 1977 و با اكران اميد تازه آغاز شده بود حك نمايد ( پاياني كه راستش اصلا در حد و اندازه اسم استاروارز نبود و بگذاريد تا داغ دلم تازه نشود و درباره اين فيلم چيزي ننويسم!!! ولي به هر حال اگر خواستيد ميتوانيد در لينك زير نقد مفصلي كه درباره خيزش اسكاي واكر در همين ويرگول نوشته ام را نيز مطالعه كنيد: https://linkp.ir/gzZY ) و در دنياي انيميشن هم ما در سال پيش فصل هفتم مجموعه محبوب كلوني وارز را داشتيم، مجموعه اي كه به زعم بسياري از طرفداران دوآتشه جنگهاي ستاره اي، در ترسيم يك پيش درآمد براي سه گانه ارجينال، از سه گانه پريكوئلز خيلي بهتر عمل كرده است. با وجود تمام اين آثار اما نقطه قوت آثار استاروارزي در اين ليست بند و بالا، دقيقا همان جايي است كه كسي چندان به آن اميدوار نبود و حتي خوشبين ترين طرفداران هم فكر نميكردند به غير از اثري عادي چيز خاص ديگري از آن دربيايد. بله، مشخصا دارم درباره ماندالوريان صحبت ميكنم. سريال هشت قسمتي ديزني كه درست وقتيكه همه داشتند فراموش ميكردند دنياي استاروارز چه قدر ميتواند بزرگ و جذاب باشد روي صفحه تلويزيون ها نقش بست تا بار ديگر ياد آنها بياندازد چرا تا آن موقع جنگ ستارگان را اينقدر دوست داشته اند.
راستش را بخواهید فکر میکنم حس همه ما در سال گذشته نسبت به دیزنی یک دوگانگي عجیب و غریب بود؛ از طرفی همان گونه كه هزار و یک دلیل داشتیم تا از این استودیو به خاطر بلایی که سر مجموعه محبوبمان آورده بدمان بیاید، همان طور كه پس از اكران خيزش اسكاي واكر شبكه هاي مچازي پر شده بود از ابراز نفرتها نسبت به قسمت آخر و فضاي وب هم سرشار بود از مقالاتي كه ديگر دنياي جنگ ستارگان را يك سناريوي تمام شده تلقي ميكردند، همان طور كه همه ديگر داشت حالمان از تركيب بدمزه جلوه ويژه هاي خيره كننده + داستان هاي بي سر و ته بهم ميخورد، به همين اندازه و خب شايد كمي هم كمتر D: نسبت به ديزني مديون بوديم و آن را حتي فقط براي يك بار هم كه شده تاييد ميكرديم؛ نوعي سازگاري يا صلح موقت كه دليلش هم فقط و فقط در يك كلمه خلاصه ميشد: ماندالوريان. سريالي كه جلوه ویژه خارق العاده اش باعث نشده بود قصه گفتن را فراموش کند و از قضا در کنار شخصیت مندو به عنوان یک جنگجوی کارکشته، در اواخر اپیزود اول از شخصیت چایلد هم رونمایی کرد که در میان طرفداران به بیبی یودا معروف شد؛ نوزاد کوچک و بامزه ای از نژاد استاد يوداي افسانه اي که محبوبیتش به قدری شدید بود که خیلی از کسانی که تا آن زمان استاروارز را نمیشناختند، فقط و فقط به خاطر این شخصیت ترغیب شدند که سریال را ببینند و از این لحاظ یک تنه مقابل آبروریزی خیزش اسکای واکر در میان افکار عمومی قد علم کرد. خیلی خب، راستش را بخواهید باید اعتراف کنم که ماندالوریان تنها ثمره مثبتی است که دیزنی در پی تغییرات بنیادین و سیاستهایی جدیدی که در قبال استاروارز، پس از خریدن انحصارش از لوکاس فیلم اتخاذ کرده بود به آن دست یافته است. حداقل این سریال میتواند نمادی باشد تا هر از چند گاهی یادمان بیندازد دیزنی اگر بخواهد، حداقل بلد است سریالهای خوبی بسازد.
راستش تا آن زمان به قدری کارنامه اسپین آف سازی در فرانچایزهای بزرگ سیاه بود که تقریبا همه ما باورمان شده بود این قبیل پروژه ها قرار نیست به جای خوبی ختم شوند. اصلا چرا جای دوری برویم، مگر در همین دنیای استاروارز، اسپین آف "سولو: یک داستان از جنگ ستارگان" چیز دندان گیر و قابل ملاحظه ای بود که حالا یک سریال با محوریت یک شخصیت از کیش ماندلوریان، که در بیابان های سیارات بی آب و علف کهکشان به شغل شریف جایزه بگیری مشغول است بخواهد به چیز جالبی بدل شود؟ بعد هم مگر قرار بود محصول نهایی این پیرنگ چه چیزی از آب دربیاید؟ غیر از این بود که احتمالا دیزنی در این سریال هم کلی جلوه ویژه و دعوای به اصطلاح خفن و از کادر بیرون زده نشانمان میداد و داستان را ول میکرد به امان خدا؟ خب این ها دلایلی بودند که باعث میشد نسبت به این سریال بدبین باشیم؛ هر چه قدر هم که دیزنی پشت هم تریلرهای جذاب و اخبار دلگرم کننده از پروسه تولید میداد، قرار نبود این وسط چیز زیادی تغییر کند. یعنی راستش اصلا فکر نکنم غیر از محصول نهایی چیز دیگری میتوانست به ما ثابت کند چه قدر درباره این سریال اشتباه کرده ایم.
ماندالوریان در همان قسمت اول فصل اول میخ خودش را محکم کوبید. یعنی بعید است که قسمت اول این سریال را ببینید و دیگر آن را تا انتها ادامه ندهید. انکار نمیکنم، داستان در اینجا کاملا کلیشه ای است ولی خب این باعث نمیشود تا با یک داستان غیر قابل اعتنا طرف باشیم. زیرا پیرنگ فیلم به قدری خوب طراحی شده که هر چه قدر هم داستان آن چیزهای تکراری در خودش جای داده باشد، سرنوشت شخصیت های درون آن برای مخاطب بسیار مهم میشود. شاید دلیل این مسئله روایت خیلی خوبی باشد که سریال از این شخصیت ها دارد. روایتی که باعث میشود هر کدام از کاراکترها پرداخت مناسبی داشته باشند. برای مثال به شیوه ای که سریال قهرمان مرموزش را معرفی میکند دقت کنید: یک نمای بسته از ماندو که جلوی در تازه باز شده بار ایستاده و منظره زمین یخ زده بی انتها در پشت سرش برق میزند. بعد ماندو با خونسردی وارد قهوه خانه فضایی میشود، در عرض چند ثانیه نسخه کسانی را که برایش ایجاد مزاحمت میکنند را با تبحر و بیرحمی در هم میپیچد و بعد سراغ طعمه اش میرود و آن را به اسارت خودش در می آورد. ( در اینجا هم باید به پدرو پاسکال و هم به بدلکارش بابت ارائه این تصویر یکدست از شخصیتی که در تمام طول سریال نقاب بر چهره دارد، تبریک گفت. زیرا فراموش نکنید در این حالت خبری از میمیک صورت نیست و تمام برداشتهای بصری مخاطب به بازی بدن شخصیت معطوف میشود.). در تمام این مدت ما قهرمانی را داریم که چندان پس زمینه روشنی ندارد، حاضر است به خاطر پول دست به جنایت های مختلفی بزند و از اینکه هر کسی را که مزاحم کارش شود را با بیرحمی از سر راه بردارد، هیچ ابایی ندارد. پس از معرفی این شخصیت، گره اصلی داستان روی میدهد. جایی که این جنگجوی تمام عیار، از طرف انجمن جایزه بگیرها مامور میشود تا محموله ای را برای بازماندگان امپراطوری سابق پیدا کند و در ازای آن به عنوان پاداش، فلز بسکار ( یکی از میراث متعلق به ماندوها که با استفاده از آن زره هایشان را میسازند و از ارزشمندترین مواد موجود در سراسر کهکشان نیز به شمار میرود) را دریافت کند.
به طور کلی فصل اول به خاطر رعایت چند مورد، به یک نمایش خیره کننده تلویزیونی بدل گشت. اول از همه اینکه به طور مستقیم سراغ خرده داستانهایی رفت که به رغم جذابیت غیر قابل انکارشان همواره در فیلمهای پر و سر صدای اصلی فرصتی برای تعریف کردنشان وجود نداشت؛ مواردی نظیر فرقه ماندلوریان ها، پیشینه آنها و... دوم اینکه دی ان ای استاروارز را در تک تک ثانیه هایش جا داده بود؛ یعنی پر بود از شلیک با اسلحه های لیزری، سفرهای فضایی، نژادهای رنگ و وارنگ و... که برای چنین مقیاسی، یعنی تلویزیون طراحی این حجم از جلوه های ویژه خیره کننده تحسین برانگیز است و ما را یاد عملکرد سریالهای بزرگی نظیر بازی تاج و تخت می اندازد. سوم اینکه تلاش کرده بود از کلیشه های مرسوم خیر و شر که در استاروارز به وفور یافت میشوند فاصله بگیرد و این کار را با نزدیک شدن به زندگی اجزای بسیار کوچک کهکشان، یعنی مردمانی که گاها در دورافتاده ترین منظومه ها و سیارات کهکشان زندگی میکنند انجام داد. هر چه قدر ما در سری اصلی، شاهد ایده هایی درباره آزادی و ارزش جمهوری و ... از سوی انقلابیون دو آتشه بودیم و حتی در آنجا به نظرمان مو لای درز تفکرات آنها نمیرفت، در اینجا و در ماندالوریان با مردمانی سر و کار داریم که برایشان فرقی نمیکند نظام حاکم بر کهکشان امپراطوری باشد یا جمهوری و شاید حتی وقتی که آشوب ناشی از انقلاب شورشیان و از هم پاشیدن امپراطوری روی زندگیشان سایه می اندازد، به تمام آنانی که انقلاب بزرگ کهکشانی را راه انداختند لعنت هم بفرستند. همان طور که یکی از اعضای سابق امپراطوری در این فیلم میگوید امپراطوری برای همه صلح، آرامش و رفاه را به ارمغان آورده بود، چیزهایی که انقلابیون به زعم خودشان برایش جنگیدند اما تنها چیزی که از قبال فعالیت آنها نصیب مردم شد، آشوب، ناامنی، جنگ و مرگ بود. برای رسیدن به این بیان، ما تاکنون فقط آخرین جدای ساخته رایان جانسون را داشتیم که برای تحقق يك قاب شعار نزده و غير كليشه اي، تلاشهایی داشت، اما آن هم در کل اثری شکست خورده بود، ( حداقل به نظر من!) چهارم اینکه با وجود حال و هوای استاروارزی، این اثراز خودش نيز شخصيت داشت. یعنی همان قدر که شلوغ بود، همان قدر هم بلد بود که چه زمانی ساکت بماند. همان قدر که جنگ و انفجار داشت، به همان اندازه پر شده بود از میزانسن های خلوتی که قرار بود با به تصویر کشیدن هزاران کیلومتر کویر خشک و خلا نامتناهی در فضا، عظمت و شکوه کهکشان بسیار دور جهان استاروارز را به تصویر بکشد. به طوری که وقتی ماندوی ما با اسپیدرانش سراسر این کویرها را در هم می نوردید، ناخودآگاه یاد وسترن های کلاسیکی که در آن کابوی ها با اسبشان از شهری به شهر دیگر میرفتند و هفت تیر کشی میکردند نیز می افتادیم. پنجم اینکه این سریال تعادل لحن خیلی خوبی داشت. یعنی اکشن هیچ گاه بر داستان پیشی نمیگرفت و اگر ما در برخی از لحظات با اکشن های پر زد و خورد طرف بودیم، داستان سریال چنین چیزی را میطلبید و اين سكانس ها فقط برای این آنجا نبودند که جایی از فیلم را پر کرده باشند. هفتم اینکه نوستالژی هم در این سریال جایگاه خوبی داشت: ایستر اگ ها مثل خیزش اسکای واکر محور اصلی فیلم نبودند، اما ظهورشان در لحظات سریال به قدری شکوهمند بود که مخاطبان را هیجان زده میکرد. و در آخر اینکه لازم نبود تا حتما طرفدار دو آتشه استاروارز باشید تا بتوانید این سریال را ببینید و برای عموم مخاطبین بهینه سازی شده بود. یعنی هر کسی و با کمترین اطلاع از دنیای استاروارز، میتوانست این سریال را ببیند و از آن لذت ببرد. هر چند که هر چه بیشتر درباره استاروارز میدانستید، این لذت چند برابر میشد.
( اگر قسمت يكم از فصل جديد را هنوز تماشا نكرده ايد، ادامه اين متن را نخوانيد!)
اسم فصل دو را این گذاشتم، چون با تمام وجود دلم میخواهد این فصل هم به سنت فصل قبل، ادامه دهنده مسیر درستی باشد که در آغاز در آن گام نهاده بود، مثل کودکی که به امید بدست آوردن بهترین اسباب بازیها برای خودش تخم مرغ شانسی میخرد، اما با این حال جایی در وجودش از اینکه درون لایه شکلاتی پوچ باشد و چیزی گیرش نیاید هم هراس دارد. ولی فعلا بگذارید همین جا خیالتان را راحت کنم و بگویم که فصل دو در همه زمینه ها دارد راه فصل یک را ادامه میدهد. همان سکوت مرموز، همان نوای موسیقی که حال و هوای آثار کلاسیک وسترن را با ملودی های فضایی پیوند زده، همان اکشن های پر التهاب و همان خرده داستانهای جذاب، و همان زوج دوست داشتنی و نامتعارف فصل قبل، همه و همه در این فصل هم حضور دارند. حتی در قسمت اول این فصل، به جای عبارت قسمت یکم، قسمت نهم : کلانتر نقش می بندد تا به نوعی روی این مسئله که این فصل به طور مستقیم ادامه دهنده سیزن قبلی است صحه بگذارد. اما خب دقیقا نکته نگران کننده هم همین جا است. همه ی مواردی که نام بردم شاید در فصل قبل تا حدود زیادی موثر و کار راه انداز بودند، اما در سیزن جدید خیلی چیزها باید تغییر کند؛ دیگر کسب موفقیت در این فصل مثل فصل قبلی آنقدرها هم ساده نیست و حالا که هشت قسمت از فصل قبل صرف مقدمه چینی در چینش قصه و شخصیتها شده، دیگر اصلا بیراه نیست اگر انتظار داشته باشیم در فصل جدید سریال از آن روند ساده انگارانه گذشته اش فاصله بگیرد و داستانهای پیچیده تر و عمیقتری را برایمان به ارمغان بیاورد. ولی خب این اتفاق در قسمت یکم به وقوع نمیپیوندد و در آن حتی خبری هم از بنا نهاده شدن چنین چیزی به چشم نمیخورد.این مسئله چندان هم عجیب نیست، چون این تازه ابتدای مسیر پر پیچ و خمی است که سریال قرار است طی کند و مسلما شخصا خیلی به آینده آن امیدوارم و این را هم انکار نمیکنم که تماشای قسمت یکم برایم تا حدود بسیار زیادی راضی کننده و دلنشین بوده است، ولی خب با این حال این فصل مشکلاتی داشت که به نظرم بتوانند ما را درباره آینده این سریال کمی نگران بکنند.
اولین مشکلی که فصل دو اگر هر چه زودتر راه حلی برای برطرف کردن آن پیدا نکند، در ادامه برایش دردسر ساز میشود، مشکل داستان است. (در اینجا مسلما منظورم روایت نیست، چون روایت هنوز هم بشدت عالی است و کوچکترین ایرادی به آن وارد نمیشود). اما خود داستان از چند منظر هنوز به پختگی لازم نرسیده؛ یکی از این ابعاد که هنوز برای کامل شدن جای کار زیادی دارد، پشتوانه منطقی دقیق و کامل برای توجیه وقایع داستانی است. برای مثال در ابتدای داستان ماندو بسراغ یک گونه از یک نژاد فضایی یک چشم میرود که اداره یک باشگاه مبارزه زیر زمینی را به عهده دارد و از او درباره اینکه کجا سایر ماندوها را میتواند پیدا کند سوالاتی میپرسد، در حالیکه سریال هیچ تلاشی نمیکند تا به ما توضیح دهد ماندو چگونه چنین فردی را میشناخته و از کجا میدانسته که برای رسیدن به همنوعانش باید سرنخ را در چنان مکانی پیدا کند.یا مثلا وقتی مارشال قصه پیدا کردن زره بوبافت را برای ماندو توضیح میدهد، نحوه پولدار شدنش و اینکه چگونه توانسته پول خریدن آن را از جاواها بدست بیاورد، قصه اش بیشتر از اینکه به یک پشتوانه داستانی منطقی شبیه باشد، برای مخاطب کمی آبکی و غیرقابل باور جلوه میکند. و یا اینکه ماندو با وجود اینکه از ابتدا قصد داشت تا ماجراجویی اش را صرف پیدا کردن همنوعانش کند، در میانه سریال ناگهان انگیزه اش را تغییر داد و برای پس گرفتن زره باستانی ماندلوریان ها از مردی که جزو این فرقه نیست، حاضر شد تا مردم را در راه کشتن یک موجود عظیم الجثه اژدها مانند رهبری کند و به طور کلی از هدفش فاصله گرفت ( در این اپیزود).
این مسائل شاید به خودی خود ایرادات بزرگی نباشند، کما اینکه در فصل اول هم ما این ضعف را در چند جا دیده بودیم، اما در اینجا دلم میخواهد فلش بکی بزنم به ابتدای عرایضم، یعنی همان جایی که گفتم گیر کردن در فصل یک میتواند به بزرگترین آفت برای فصل دو تبدیل شود. زیرا حالا این گزاره دارد به تدریج مصداق عینی پیدا میکند و ما میبینیم سریال در امر قصه سازی نسبت به گذشته پیشرفت چندانی نداشته است. این در حالیست که بسیاری از مخاطبان از فصل دوم انتظارات به مراتب بزرگتری دارند و دلشان میخواهد در فصل دوم با داستانی پیچیده تر، عمیقتر و بزرگتر نسبت به فصل اول سر و کله بزنند. ( باز هم میگویم، این اشکال در ابتدای این فصل سریال چندان چیز پیچیده و عجیب و غریبی نیست و اگر در ادامه برطرف شود، خیلی راحت میتوان آن را نادیده گرفت).
از طرفی یک مسئله نگران کننده دیگر در این اپیزود، افزایش محسوس اکشن در بطن فیلمنامه بود. همانطور که قبلا اشاره کردم، یکی از نقاط قوت سریال در فصل اول تعادل لحنش است که هم داستان و هم اکشن را در موقعیت درستی قرار میدهد. مسلما این مسئله تا اینجای فصل دوم تغییر چندانی نکرده است، ولی اگر این افزایش اکشن نوید این را بدهد که سریال قرار است در ادامه از مسیر درست داستان سرایی دور شود، برای طرفداران سریال جای نگرانی وجود دارد، که خب من امیدوارم این مسئله به هیچ وجه روی ندهد.
بازگشت به تاتویین در این قسمت خیلی جذابتر از هر زمان دیگری روی داد. تاتوئین سیاره ای است که به جرئت میتوان آن را موثرترین و مشهور ترین لوکیشن در کل جهان استاروارز قلمداد کرد؛ جایی که کل قصه های کهکشان خیلی دور با امید تازه در سال 1977 از آنجا شروع شد و با خیزش اسکای واکر در سال 2020 در همان جا هم به پایان رسید و اصلا کمتر قسمتی از این مجموعه را پیدا میکنید که در برخی از لحظاتش به بهانه ای فرصت سرک کشیدن به داخل این سیاره را از دست داده باشد. ملاقات با تاسکنها، بیابان نشین های مشهور سری اتفاق خیلی خوبی بود، مخصوصا که سریال نگاه آشنازدایانه اش را نسبت به موجودات بد قسمتهای گذشته از دست نداده بود و حتی در این قسمت هم داشت تلاش میکرد به تاسکنها، از زاویه ای نگاه کند تا نسبت به گذشته، درکشان به کار راحت تری بدل شود. فقط یک لحظه این را در نظر بگیرید که تاسکن ها به کسی که زبان و رسومشان را بلد باشد، چه قدر نسبت به کسی که آنها را وحشی و لایق مرگ قلمداد کند، متفاوت رفتار میکنند و حتی با مهمان نوازی! حاضرند تا او را در کنار آتش خودشان بپذیرند. جنبه ای که ما تا به حال از این موجودات در سیاره تاتوئین ندیده بودیم. از طرفی هم به طور کلی، قصه در قسمت اول به شکل مستقیم تری ریشه در گذشته جهان استاروارز داشت و به خاطر همین پر شده بود از ارجاعات و اشاراتی که برای ذوق زده کردن هر طرفدار استاروارز کاملا کافی بودند. شخصیت جدید مارشال هم پرداخت مناسبی داشت، هر چند انکار نمیکنم که وقتی او را در قامت بوبافت دیدم و بعد فهمیدم که او شخصیتی متفاوت است که فقط زره فت را در طی چرخه ای از وقایع بدست آورده، کمی دلسرد شدم، ولی خب با توجه سکانس پایانی اپیزود یک، هنوز هم میتوان به ملاقات مندو با بوبافت ( و حتی شاید یک دوئل هیجان انگیز بین آنها!!!) امیدوار بود. نبرد نهایی با اژدها هم بسیار جذاب طراحی شده بود، چه از لحاظ روایی و چه از حیث بصری و به خوبی انتظارات مخاطبان را برای مشاهده یک اکشن بی نقص و دیوانه وار برآورده میکرد. چیزی که سریال در ابتدای اپیزود و در دعوای درون باشگاه مبارزه زیر زمینی هم به آن ناخنک زده بود.
موسیقی هنوز هم در این سریال بشدت عالی است و به عنوان كسي كه علاوه بر فيلم و سريال، بشدت عاشق موسيقي متن آنها نيز هست، با موسيقي اين سريال كلي كيف كرده ام و به همين خاطر لینک تم اصلی آن را در زیر برایتان قرار داده ام و فکر کنم بتوانید بدون هیچ اشکالی آن را دانلود کنید و حسابی از شنیدنش لذت ببرید:
http://s6.picofile.com/d/8387176784/b7c86efb-4795-4ca8-b94f-cb1c6717b7e8/09_The_Mandalorian.mp3
ديگر درباره قسمت اول حرفي براي گفتن ندارم، ولي مطمئنا بعدها باز هم درباره اين سريال خواهم نوشت.
نوشته سيدمحمدصادق كاشفي مفرد