و کنون..
تنها نیازمند نوشتنم...
نوشتن و نوشتن و نوشتن..
ز خویش..
زفکرم..
نیازمند نگاشتن کلماتی هستم که ز روح می بر ایند...
و در این میان..
شاید باز هم دلتنگ شده باشم..
برای خودم..
برای روحم..
برای همه چیز گذشتگانم..
اما..
دیدن فیلمی هزار باره..
و نوشتن هر بار نقدی یکسان برایش..
تنها اتلاف است و اتلاف..
و کنون اقیانوسی بیش نیستم..
اقیانوس ناارام عجیبی..
که میخروشد..
چونان میخروشد و مواجست که در استانه ی غرق شدنم..
در استانه ی مرگ..
که این اقیانوس به شوری و تلخی اشک است..
دقیقا به همان شوری..
به همان تلخی..
این اقیانوس عجیب..نمیدرد..
نمیکشد..
ارام ارام ذره ذره میکند..
تکه تکه..
که خود..
ان را ساختم..
نمیدانم غلط
نمیدانم درست..
تنها میدانم..
من..
خویش نیستم..
کنون اصل اصیل خویش نیستم..
تنها به دنبال غم؟..
ان هم برای دختری که از شادی بر خواسته بود؟..
شادی..
باز هم اسیر چرخه ی تکراری شدم..
اما..
این بار..
در هم شکستنی هم در کار بود...
در هم شکستن تکرار..
و این بار شاید..
از هر بار..
موفق تر بودم..
ای مخاطب ناشناس دوست داشتنی من..
ایا تو نیز در گیر و گدار اقیانوسی؟..
یا هر کس..
مکان خود را میسازد؟..
من اقیانوس اشک را..
دگری شاید
کویر بی احساسی..
ان یکی شاید جنگل گمشدگی..
نمیدانم..
تنها میدانم که همه ما مکانی داریم..
با دو چهره...
همان اقیانوس تلخ و شور پر ز اشک من..
در روز های خوشی..
افتابش به ساحل میخورد..ماسه هایش چونان الماس میدرخشند..
مرغ دریایی پرواز میکند..
صدف و ماهی وهزاران هزار موجود دارد..که همه ی انها..تنها زنده هستند بر احساسات من..
و هر یک..حس هستند در میان هزار دگر..
و کویر بی احساسی دگری..
که بغض گلو گیرش شده و توان ابراز ندارد..
شب هایش پر ستاره است..
ستاره هایی که دورند..
اما با وجود..
همان استاره های رنگین احساس..که هر گاه دست دراز کنی ان احساس را بروز میدهی..و زندگانی اش میکنی...
و ان یکی دقیقا در شب های عجیب و برهوت جنگل گم گشتگی..
ستاره ی سهیل را میبیند که نقشه ی راهش میشود و او را به مقصدش میرساند..
گفته ام این است..
در مکان خویش..
چه سردترین جای جهان
و چه گرم ترین..
همه چیز..
همان سکه ی شیر و خط خودمان است..
گاه روزگار سکه را میندازد و روی صحنه ی زندگی را بر میگزیند..
و گاه..
با انکه خط ما نیامده و شیر روزگار رو شده..
بی اعتنا به گزینشش خود صحنه را بر میگزینیم..
و اینم من..
همان اصل اصیلی که در اول نوشتار گمش کرده بودم..
همان خود عزیز خویشتن..
نویسنده ای ارام..
که از شادی بر خواسته است و کنون تنها برای درسش کمی تلخی چشیده که بداند
زندگی..
تنها ختم نمیشود به دوست..
به رفاقت..
که اگر هیچ گاه چنین سختی نمیکشیدم
این چنین نمینوشتم..
این چنین..نمیخواندم..
این چنین نمیشدم..
و شاید..
تمام تمام زندگی اینده و موفقیتش..
سرچشمه بگیرد از چشمه ی جوشانی که با اشک شروع شد اما..
تمام دورش سبز شد..
شلوغ شد..
گل همیشه بهار درامد
و بوی بهارنارنج همه ی جای باغش پیچید..
همان باغبانم که ادعای دانستن داشت
کنون..
به چشمه ی اشک خویش بسنده میکنم..
چمن ها در امده..
بذر درختان را کاشته ام..
به زودی نه..
اما روزی بوی بهار نارنجم..
تمام کوچه های این زندگی را فرا میگیرد...
همان کوچه هایی که رووزی باران تمام رنگ تازه اش را برد..
همان کوچه های تنگ و تاریکی که بعد از تنها..
یک به یک واردشان شدم..
داستان انقد تلخ نبود...
تنها یک لیموشیرین..
دیر به میوه رسیدم تلخ شد..
اما بود..
چشیدمش..
کوچه به کوچه ی زندگی ام رفتم ..
اولی ترس..
دومی تنهایی..
سومی اشک..
چهارمی بی احساسی..
پنجمی بد بینی...
ششمی عشق..
هفتمی اغوش...
هشتمی رنج و درد تمام..
وارد کوچه ی نهم نشدم..
این بار..
از بوی خاک نم خورده ی خیابان اصلی زندگی لذت بردم...
نسیم خنک..
بی دغدغه بودن..
فکر نکردن..
سبک شدن..
حس خوش خوش خوش..
رنج ها تمام نشده بودند..
اما من فراموششان کرده بودم..
یک فراموشی که خودم انتخابش کردم..
و بار ها و بار ها میکنم..
فراموشی از روی سرخوشی برای بی فکر بودن..
تنها برای زندگانی خویش..
فراموشی از جنس روح..
همان روح خدا..
همان روح بلند مرتبه ای که
در من دمیده شد..
برای انجام رسالتم..
برای داشتن یک قدم..در میان هزاران هزار خیابان....
و منزه است خدایی که تحمل هیچ رنجی بیش از توانم را به من نسپرد
و تنها برای رشدم مرا ازمود...