میخواهم تورا اندکی با فضای روحم اشنا کنم..
روح من..
روح زخم خورده عزیز خویشتن
که چه ها نداده است برای این عزیزیت
یک فضای سرد و کمی برفی
در کنار اقیانوسی بی انتها که نمیدانی
خالق این اقیانوس
تویی
اشک هایت هستند
یا افراد..
وو نمیدانی این اشک ها به کدامین جهت بوده اند..
خوشی یا ناخوشی؟
گویی از سردی اقیانوس در فصل زمستان گریخته باشی اما همچنان
سوز سرما رهایت نمیکند..
نمیدانی پتوی نمناکی که دورت پیچیده ای را رها کنی یا نه..
نمیدانی سردی کنونی به دلیل هواست یا اینکه به تازگی از اب بیرونی امده ای و پتوی خیس دورت پیچانده ای..
چون نمیدانی چه رخ داده است
همچنان سر درگم..
نمیدانی کجایی
نمیدانی ادمی هست یا نه
نمیدانی این جا که هستی
اصلا میتوان زندگی کرد یا نه؟
مدت زیادی است گرمای اتش شومینه و خوشی را نچشیده ای و دلتنگی
برای خوشی ها و گرمی شومینه و نشستن بر روی صندلی کنار ان..
مدت زیادی است که دور شده ای..
و دلیل این فاصله چیست؟
هیچ نمیدانی
و این ندانستن های ممتد برایت حتی از این حس گمگشتگی هم بدتر هستند..
صدای موج ها در میان تاریکی شب حکومت میکند ..
تا جایی که چشمان ضعیفت کار میکنند هیچ نوری نیست
هیچ صدایی
تنها تویی
و اقیانوس
و ندانستن های ممتد
خسته ای..
انقد که نمیدانی این
خستگی درمان میشود یا نه..
تنها خواهان فراری
فرار و فرار و فرار..
اما حیف که نمیدانی در جزیره ای تنها گیر افتاده ای
و هیچ کسی ذره ای اهمیت نمیدهد که تو
یکه و تنها در میان جزیره ای غریب مانده ای..
مگر شب نیست؟
چرا خبری از ماه نمیرسد؟
پتو نمور سنگین است و تو نای ادامه داد ننداری
در میان خیسی شن ها پای میگذاری
و میروی
کمی جلوتر
و چه چیزی حس میکنی؟
سرما..
سرما و سرما و سرما..
و این بیشتر تو را میترساند..
این سردی..
از خستگی نفسی میکشی..
تمام وجودت درد میکند..
و نفس را با سرفه های پیاپی بیرون میدهی..
و درد انجا بدتر میشود که متوجه میشوی
سینه پهلو کرده ای..
اما کنون کسی نیست که نجاتت دهد..
به ناچار پتو را رها میکنی..
کمی جلو تر میروی تا از ماسه های غرق در اب نجات پیدا کنی..
ماسه ها که کمی از خیسی در می ایند،
به زانو می افتی..
به یک باره ماسه های سرد و بی روح را بر روی گونه ات حس میکنی و
صدای سوتی ممتد تورا ازار میدهد..
چشمانت باز نمیشوند و تو
تسلیم خستگی میشوی..
تنها قلب را حس میکنی
که با هر زحمتی که شده دارد جور زنده ماندن تورا میکشد..
هر طور که شده..
یک نفس دیگر و تمام..
ز فرط خستگی به خوابی عمیق فرو میروی..
ای روح خسته و غمدیده ام..
از تو عذر میخواهم بابت کشتن احساساتت..
بابت پشت کردن به تو
و تیمار نکردن زخم هایت..
عذر خواهم بابت یک به یک درد هایی که جسم هایی بی ارزش به تو منتقل کرده اند..
بیدار که میشوی
خودت را عرق کرده در میابی..
با نفس هایی سنگین..
با لباس هایی کهنه و
اتاقی خاکستری
به مانند یک سلول انفرادی
با پنجره هایی میله و خورده و
دیوار هایی زخمی..
و در جای جای اتاق در های عجیبی میبینی
با همان بی حالی
از جایت بلند میشوی و یکی از در ها را باز میکنی
فضایی بی انتها میبینی
به ناگاه فردی تو را به داخل ان فضای بی انتها هل میدهد
مگر در اتاق تنها نبودی؟
اینکه نمیتوانی کیستی فرد را بفهمی ازارت میدهد
اتاق به شدت سرد است
انقدر که استخوان هایت تیر میکشند..
وو دندان های به هم میخوردند
به ناچار خودت را در اغوش میگیری...
خودی که از ان بیزاری
و دست هایی که به انها تنفر می ورزی
زیرا دیگرانی را در اغوش گرفته که لایق مهر نبودند..
دیگران..
چرا همچنان ان دیگران را خوب میپنداری و
نسبت به خوودت تنفر داری؟
در حالی که مقصر هیچ کدام از ان زخم ها
فقط تو نبوده ای..
باری دیگر دست هایت را محکم تر دورت خودت حلقه میکنی
دیگران..
این دیگران در ذهنت میچرخد و خاطراتی را برایت تداعی میکند که اصلا و ابدا خوش نیستند.
با گرمی اشکی که روی گونه ات میرقصد به خودت می ایی
بخار که به خاطر نفست بیرون امده را میبینی..
و میبینی..
باز هم خسته ای..
انقدر خسته که نمیدانی اگر بنشینی خواهی مرد
یا اگر راه را ادامه بدهی..
همین تو که پاهایت از سرما قرمز شده است
کافیست تا دگر از ادامه دادن منصرف شوی..
به حال کنونی ات میاندیشی...
سرما..سینه پهلو..فکر دگران..
خاطره..اغوش..
و مهمتر از همه خودت..
این مسیر به کجا میرسد..؟
روی زمین مینشینی..
و تنها اشک میریزی و ارام ارام در میان سیل اشکانت غرق میشوی..
نمیدانی چه رخ خواهد داد..
از صبر بیزاری
و به شدت خسته..
ادامه دارد...
#ریوان