نداشتن ..
گم کردن..
چقدر اشناست..
خوب میدانمش...
میدانم چقدر سخت است..
فکری که مدام در سرت میچرخد و میچرخد در هوای یافتن گمشده ات..
اما ایا داشته هایت بیشتر از ان گمشده نمیارزد؟
ایا میتوانی در روزی که داشته هایت را به خاطر گمشده ات دادی شاد باشی ..
و تنها با گمشده ی کنونت به زندگانی بپردازی؟..
ایا میتوانی خطر کنی برای یافتن گمشده ات ..چه بسا تک تک داشته هایت را در راهش قربانی کنی؟..
ایا میتوانی؟
ایا انقدر قدر قدرت شده ای که در تک تک تنگنا ها و ازار ها و اذیت ها...
به یاد گمشده ات بلند شوی و بخواهی که ان را پیدا کنی؟..
ایا میتوانی این خطر را بپذیری که تک تک داشته هایت تغییر کنند..
گمشده ات عوض شده باشد..
و تو سردر گم باشی که ایا این
همان کسی است که میخواستم؟..
ایا همانیست که مد نظرم بود؟..
ایا همان فرد عزیزست که میخواستم و گرامیش میداشتم؟..
و گه گدار سردرگم شوی که این فرد همان بود که من قید همه چیز را زدم و کنون..
هیچ نداشته باشم؟..
میتوانی این هارا بگذرانی و بگویی با همه ی این اتفاقات من ان فرد را میخواهم میبینم..
و گرامیش خواهم داشت هر چند تغییر کند؟..
که در میان راه باشی و نگاه های پیاپی او نیز سردرگمت کند...
که نفهمی..
میخواهد با نگاهش تورا بخواند را تورا براند..
که نفهمی و گیج شوی نفهمی در کرسوی خیالت نگاه میبینی یا در حقیقت است...
و انقدر خسته باشی..
که نتوانی نزدیکش شوی و به دنبال مفهوم نگاهش باشی..
که ان نگاه معلوم نیست برای چیست..
برای انتقال از تو برای نگاه های طولانی قبلت؟..
برای به فکر تو بودن؟
برای ازار و اذیتت؟..
برای چه؟..
سردرگمی و خستگی ام نبود حتما میرفتم...