Mahda Tabatabaei
Mahda Tabatabaei
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

کوچه ی زندگی...

پرسه ..
پرسه ..

دختری در حوالی کوچه ی زندگی پرسه میزند..
ارام ارام
با کتانی نیمه کهنه خاک گرفته ای که معلوم است چند مایل را با انها طی کرده است تا بتواند اکنون با ارامش در این کوچه قدم گذارد..
شلوار جین ابی کمرنگی که برایش کمی گشاد است
موهایی که تنها به دلیل تداعی نشدن خاطراتش ان ها را زد
برای تداعی نشدن هشت سالی که با افرادی گذرانده بود که کنون دگر ان ها را نمیشناخت..اصلا و ابدا..
موهای خرمایی حالت داری که تا بالای شانه اش میرسیدند..
ان ها را می بست تا بتواند سریع تر بدود و موهایش دیدش را نگیرند..
اما کنون ان ها را باز کرده است..
و تل مشکی رنگی که بر موهایش زده..
گوشواره ای نقره ای..
تیشرت استین کوتاهی که کاملا اندازه است..
و یونیفرم مدرسه ای که در اغازش به ان عق میورزید را هم به کمرش بسته..
اما نه به خاطر دوست داشتن مدرسه و ادم هایش..
تنها برای به خاطر سپردن ت تک چیزهایی که به اون نسبت داده شد
به اوو یاد داده شد..
تک تک رفتار ها...
تک تک سخن ها..
فریاد ها ...
اشک ها..
تمام این ها را تنها بایک یونیفرم خیش میکشد..
اما نه اشکی در این میان است..
نه دردی..
در میان کوچه ی باریک زندگی..
دیگر لازم نیس بدود..
اشک بریزد..
فریاد بزند..
چون..
کنون او تنها از کسانی ناراحت میشود که برایش مهم باشند..
تنها کسانی که دوستشان دارد..
و در این زمان..
تنهای تنهای تنها..
در کنار دگر رهگذران کوچه ی زندگی..
راه میرود..
قدم میگذارد..
و درخت های بلندش را دید میزند..
گل هایش را میبوید..
و دگر هیچ وقت ناراحت نخواهد بود..
چون دیگر هیچ کس برایش مهم نیست...
کسی که زمانی تمام ادم ها را لایق ارزش و مهر میدانست کنون بر بی لیاقتی تمام ادمها شهادت میدهد..
تمام ادم ها..
​​​​​​​حتی خودش...

کوچه‌ی زندگیمنزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید