Mahda Tabatabaei
Mahda Tabatabaei
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

گره کوچک نخ گلدوزی زندگی..

روزی به خوشی
روزی به غم..
روزی که گرمی..
روزی به یخ..
بعضی اوقات..
همه چیز به قدری عجیب میشورد که نمیتوانم درکش کنم..
نمیتوانم..
ماننده گره ای سفت و سخت که تنها راه چاره اش یک قیچی است..
که باعث میشود همه ی بند تکه تکه شود..
زندگی کنون من همین گونه است..
فعلا نه با دندان باز شده است نه با دست..
گره کوری که هر چه سعی میکنم بدتر میشود تا بهتر..
هر چه میگذشت..
گره محکم تر شد..
هر چه اندیشه کردم اندیشه ام بلای جان شد تا نجات جان..
هر چه گشتم..
هیچ نیافتم..
نخستین روز  ها..
در پی باز کردن گره با دست بودم..
نشد...
به دندان روی اوردم..
اما به دندان گرفتن همانا کورتر شدن گره همانا..
حال مشکل زندگی ام یک گره است...
یه گره که کوچکی گره یک نخ..
اما این گره..
نباید قیچی خورد..
وگرنه..
بند بند میشود این نخ باریک..
به مو رسیده است..
خواهان پاره شدنش نیستم..
با این گره میان نخ..
نه میتوانم گلدوزی جدید زندگی ام را بسازم..
نه میتوانم فراموشش کنم و قبلی را ادامه دهم..
چه کنم ؟..
نمیدانم

گرهزندگیمنخدا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید