نمیدونم از کجا باید شروع کنم، پس فقط شروع می کنم.
تصور کنید: [مقابل مدیر شرکت نشستید و 10 دقیقه وقت دارید از خودتون دفاع کنید (در مقابل حکم اخراج)]
توی این لحظات، امیدی به موفقیت نداشتم، نه به خاطر ناتوانی ام بلکه به خاطر طرز رفتار و نگاه مدیر که کاملا نشون میداد دفاعیاتم از پیش رد شده است.
مشغول جمع کردن ذهن پراکنده ام بودم که مدیر گفت:
"می دونم حرفات رو. حالا یه پیشنهاد دارم برات؛ میتونم بهت برای یک ماه مهلت بدم توی آچاره کار کنی و خودت رو ثابت کنی. تارگت هات هم مشخصن. اگه قبول نداری، پیشنهاد دیگه ای ندارم."
از همون موضع پایین سر تکون دادم و قبول کردم شرایط رو.
این شروع داستان ماست. یک ماه فرصت برای اثبات توانایی های خود!
ولی چرا اصلا به مرحله اخراج رسیده بودم. این قضیه خودش یک بیوگرافی جدا نیاز داره که سر حوصله باید بنویسمش.
من از توانایی هام مطمئن نبودم ولی حالا هستم.
توانایی هایی که هیچوقت برای بقیه بیان کردنش، راحت نیست.
چیزی که همیشه از بقیه میشنوم:
سجاد، تو خیلی پتانسیل و توانایی داری، فقط کافیه بیشتر تلاش کنی، بیشتر زحمت بکشی.... بیشتر از اینی که هست.
ولی من همیشه در حال تلاشم، همیشه دارم زحمت میکشم ولی انگار همیشه چند پله از خودم و استعدادهام عقب ترم. این موضوع رو دیگران می بینند، الان خودمم دارم میبینمش.
این اولین قدمیه که خودم رو جلو بندازم و نخوام دست رو دست بذارم.
از وقتی متوجه شدم اختلال(!) OCD دارم دیوارهای اطرافم شروع کرد به ریختن. این نوشته ها هم تلاش دارن دیوارهای آخر ذهنم رو سست کنند.
از فرصتی که گفتم یک هفته میگذره.
همراه من و یادگیریم هام باشید.