آتش دوزخ کجا و آتش هجران دوست
باده ی رضوان کجا و باده ی چشمان دوست
تا در آتش نفکند سنگ طلا را زرگری
کی شود انگشتری زریّنه در دستان دوست
گو ببارد تیرهای ترکشش را روزگار
عشق میخواهد که عاشق تا شود قربان دوست
آزمودم در جهان، سوگند بر جان حبیب
کی شود شرمنده آن کو سر بَرَد پیمان دوست
من نمیگویم،زِ داغ سینه ی آلاله پرس
لذتی دارد مگو، هم وصل و هم هجران دوست
چون کبوتر آرزویم پر زدن تا بام اوست
گر پسندد من پسندم گوشه ی زندان دوست
دوست دارم اشک چشمم نذر چشمانش کنم
تحفهای در کف ندارم لایق چشمان دوست
کاش میشد یک نفس یک لحظه میدیدم رُخش
تا که جانم را کنم آن لحظه جان افشان دوست
انتظار آینهها میرسد روزی به سر
عشق احیا میشود با غنچه ی خندان دوست