آینه بندان
شاعر:سیدمحمدباشتنی
تا تسلّای دلم گردد به یادش، ماهتاب
پنجره بگشوده ام، هم دیده بستم روی خواب
تا سحر میگریم و رخساره خونین میکنم
تا که آیم چون شفق در پیشواز آفتاب
مدعی چون من ننوشد از شراب چشم او
خود چه داند لذت مستی ما و آن شراب
از سفر میآید آن گل تا ز شوق دیدنش
اشک ما در"قمصرِ"دامن شود همچون گلاب
هجر او آتش به جانم شد وصالش بیشتر
این عجب نَبوَد که عاشق دائما باشد خراب
حُسن عالم سوز او در پرده، می سوزد مرا
وای از آن لحظه که آن زیبا بیندازد نقاب
همچو یعقوبی به سر افتم ز "ناقه" بیگمان
یوسف زیبای من تا مینهد پا در رکاب
آینه بندان کنم از اشکهایم کوچهها
آنچنان گریم ز شوقش چون بهارانه سحاب
۱۴۰۲/۹/۳