نیما اورازانی
نیما اورازانی
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

روانشناسی مثبت گرا به مثابه یک فریب

واقع گرایی حزن انگیز: تفکر و افسردگی

صرف نظر از بستر تاریخی ای که منجر به ظهور و رشد سریع روانشناسی مثبت گرا (positive psychology) شد همواره باید به این پرسش دامن زد که آیا اینهمه تاکید بر عواطف مثبت و مثبت اندیشی سبب نوعی کوری و غفلت نسبت به بخشی از واقعیت نمی شود؟ بگذارید طور دیگری مسأله را طرح کنم. اگر ساختارهایی (از جمله خانواده و مدرسه) که در آن رشد، زندگی و کار می کنیم از رهگذر نادیده گرفتن نیازهای بنیادین روانشناختی ما از جمله عاملیت (agency) و خودتعیین گری (self-determination) سبب غم/ناراحتی/خمودگی/افسردگی مان شوند در این صورت آیا مثبت اندیشی سبب کوری مان نسبت به این ساختارهای معیوب نمی شود؟ آیا رویکرد روانشناسی مثبت بیماری نهفته در ساختارها را از رهگذر بیمار نامیدن افرادی که به این ساختارهای معیوب واکنش نشان می هند به آنها برون فکنی نمی کند؟ آیا روانشناسی مثبت خواسته یا ناخواسته سبب تداوم این ساختارهای معیوب نمی شود؟ آیا نباید این به اصطلاح «بیماری» را واکنشی سالم به ساختاری معیوب تلقی کرد؟ در چنین وضعیتی پناه بردن به راه کارهایی که از سوی روانشناسی مثبت عرضه می شود به چه معنا خواهد بود؟

هایدی دخترک عاشق طبیعت را به یاد بیاورید که مجبور به کوچ اجباری به شهر و به همین دلیل دچار افسردگی شد (من فعلا از نقد روایت رمانتیزه شده ای که این داستان ها از زندگی روستایی عرضه می کنند و معنای نهفته در آن صرف نظر می کنم). روانشناسی جریان غالب به راحتی و بی هیچ تاملی سازوکارهای دفاعی شخصیت هایدی را ضعیف می شمرد و بلافاصله سعی می کند تا به او راه های «انطباق» و «سازگاری» را «آموزش» دهد. به عبارت دیگر روانشناسی جریان غالب بی هیچ معطلی سراغ فرد می رود بی آنکه وی را به مثابه سوژه ای در گفتمان های موجود معنا کند و نه «فردی» که «متاثر از محیط» است.

آنچه روانشناسی جریان غالب در انجام آن تعلل نمی کند برچسب زدن به فرد، بیمار تلقی کردن او، قرار دادن بار تغییر بر دوش او، برخورد از موضع قدرت با او (تو بیاد این و آن مهارت را که من به تو آموزش می دهم یاد بگیری) و در نهایت «طبیعی» خواندن این است که انسان سالم و رشد یافته باید توانایی انطباق با محیط را داشته باشد. و چقدر طنین این رویکرد به ذهن مدرن ما آشناست. بالاخره ما هم سوژه ی همین گفتمان هستیم یعنی گفتمان مدرن.

می شود به هایدی آموخت که مثبت اندیش باشد و دائم سویه های مثبت زندگی شهری را در ذهن خود تکرار (بخوانید نشخوار) کند. این همان روانشناسی ای است که در نسبت با وضع موجود منفعلانه عمل می کند. در حقیقت چنین روان شناسی ای عاملیت سوژه را نادیده می گیرد و وی را تبدیل به موجودی منفعل در برابر شرایط می کند. این روانشناسی به دلیل کوری اش نسبت به ساختارها وضع موجود را طبیعی تعریف می کند و آنکه توانایی انطباق با آن را نداشته باشد بیمار تلقی می کند. تناقض روانشناسی مدرن اینجاست که حتی همواره با مبانی خویش وفادار نمی ماند. برای مثال عاملیت و خودتعیین گری انسان در محل کار تا حد بسیار زیادی نادیده گرفته می شود. در محل کار این اوست کن باید از این نیازهای بنیادین خویش درگذرد و به عبارت مارکس به از خودبیگانگی (self-alienation) تن در دهد.

اما می توان رهیافتی مبتنی بر روانشناسی انتقادی به این مسأله برگزید. روانشناسی انتقادی همان چیزی را که روانشناسی جریان غالب بیماری می نامد واکنش سالم سوژه به ساختاری معیوب تلقی می کند. اینجاست که متناقض وار «بیماری» حاکی از «سلامت» است. آنکس که در ساختار حل و از خود بیگانه نشده و هنوز برای حفظ عاملیت و خود تعیین گری اش در مبارزه با ساختارها توانش را از دست می دهد هنوز یک توانایی برایش باقی مانده و آن توانایی بیمار شدن است و این همان توانایی ای است که روانشناسی جریان غالب از وی می گیرد. از این جهت شخص به اصطلاح «سالمی» که در ساختار معیوب بی مشکل زندگی می کند بیمار است چون از خود بیگانگی اش به وی امکان بیمار شدن نمی دهد. مدرنیته تا آنجا که بتواند سوژه ی رام تربیت می کند.

در این بستر است که روانشناسی انتقادی جای سالم و بیمار و تعاریف ناظر به آنها را باژگونه می کند. پژوهش هایی که در دهه ی ۸۰ میلادی توسط الوی و آبرامسون ذیل عنوان واقع گرایی حزن انگیز (depressive realism) انجام شدند به روش های گوناگون نشان دادند که افراد افسرده در مقایسه با دیگران از واقع بینی بیشتری هم نسبت به خود و هم نسبت به محیط برخوردارند. اگر چه به این پژوهش هااشکالاتی وارد شده اما باید دو نکته را همواره در نظر داشت: نخست اینکه بسیاری از دیگر یافته های موجود در روانشناسی هم دچار مشکلاتی کم و بیش مسأله هستند و دوم اینکه چون چنین یافته هایی گفتمان غالب در روانشناسی را به چالش می کشد حمله علیه آن هم جدی تر خواهد بود. به هر تقدیر خواستم به مخاطب در باب روانشناسی مثبت گرا هشدار دهم.





شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید