روانشناسان هر از گاهی - بله هر از گاهی و نه همیشه - توصیه به نظارت بر خود (Self-monitoring) می کنند. اما از آنجا که خود هم جنبه ی فردی (Individual) دارد و هم جنبه ی اجتماعی (Social)، پس می توان نظارتِ بر خود را هم شامل نظارت بر خودِ فردی دانست و هم بر خودِ جمعی. در این سلسله نوشتارها تجربه ها و برداشت های شخصی ام را - مثبت و منفی - از نظارت بر خود جمعی مان به اشتراک می گذارم. منظورم از این «خود» جمعی جمعِ مهاجران است. اگر بخواهم باز هم دقیق تر بگویم منظورم از جمع مهاجران مهاجرانی است که من از زمان مهاجرت با آنها تعامل داشته ام یا به هر طریقی امکان مشاهده ی رفتارهایشان را داشته ام. دیگر اینکه، این تجربه ها از این حیث که تجربه ی شخصی من هستند مهم نیستند، بلکه از این حیث می توانند مفید باشند که راهی بگشایند به سوی به پرسش کشیدن تجربه ای که ما به مثابه مهاجر از خود جمعی مان داریم. مهاجرت هم همچون دیگر پدیده های انسانی تبعات جامعه شناختی و روانشناختی بسیاری دارد: دینداری، عدم اعتقاد دینی، ملاحظه کاری، دوست یابی، تنهایی، بُر خوردن در جامعه ی کشور میزبان، جدا افتادن از آن و منزوی شدن در آن، تربیت فرزند، زن بودن، مرد بودن، کار، تحصیل، شریک زندگی یافتن، طلاق گرفتن و ...
در این نوشته ها اگرچه این سو و آن سو ناخنکی می زنم به یافته های روانشناسان، اما فضای کلی مهاجرانه ها از همان ضرب المثلی الهام گرفته است که «یک سوزن به خودت بزن، یه جوال دوز به دیگری». قصدم ورزیدن با خودمان است. یک درون نگری جمعی (Collective introspection). دیگران هم اگر دوست داشتند و وقت کردند از تجربه ی خودشان بگویند و بنویسند. باشد که از هم بیاموزیم.
اما بعد ...
مهاجرت انرژی زیادی از انسان می گیرد مگر عده ی اندکی که شرایط مالی بسیار خوبی دارند که البته آنها هم ناگزیرند دردسرهای ناشی از بوروکراسی مهاجرت را تحمل کنند. برای بقیه اما مهاجرت فرایندی توانفرساست. پول، زمان، و از همه مهم تر انرژی روانی بسیار زیادی می طلبد. روانشناسان اجتماعی نشان داده اند که هر چه برای به دست آوردن چیزی سختی های بیشتری تحمل کنیم آن چیز را بیشتر دوست خواهیم داشت. دلیل آن هم این است که پیش خود می اندیشیم «قاعدتا باید ارزشش را داشته باشد، وگرنه مگر دیوانه بودم که برای به دست آوردنش این همه تقلا کردم؟». همیشه هم آگاهانه این کار را نمی کنیم. گویی مکانیسم های دفاعی (Defense mechanism) روانشناختی مان دست اندرکار توجیه (Rationalization) کاری هستند که برای آن بسیار تلاش کرده ایم.
این دقیقا کاری است که بعضی از ما مهاجران می کنیم. مثلا اگر به کشور الف مهاجرت کرده ایم به جد می کوشیم تا همان کشور را بهترین یا یکی از بهترین کشورها برای مهاجرت معرفی کنیم. وقتی هم کسی از مثلا نظام بیمه ای آن کشور یا جاده های نامناسبش انتقاد می کند چنان واکنشی نشان می دهیم که بیا و ببین (شاید هم نیا و نبین بهتر باشد)، مخصوصا اگر منتقدکننده تازه به آن کشور مهاجرت کرده باشد یا داخل ایران باشد. انگار انتقاد به کشوری که بدان مهاجرت کرده ایم انتقاد به خود ما و همه ی آن فرایندهای طاقت فرسایی است که برای مهاجرت طی کرده ایم. گاه شنیده ام که به فرد منتقد گفته می شود «خوب اگر راضی نیستی چرا اصلا مهاجرت کردی؟». در این گونه موارد انتقاد از یک یا چند مساله را به معنی نارضایتی کامل و تمام عیار می گیریم و حکم بازگشت فرد منتقد به وطن را یک سویه صادر می کنیم. در بعضی از ما هم این تلقی نهان وجود دارد که چون از کشوری مهاجرت کرده ایم که در بسیاری از امور اوضاع نابسامانی دارد، دیگر حق انتقاد از کشوری که به آن مهاجرت کرده ایم را نداریم. البته نوع واکنش مان به انتقاد ها به عوامل دیگری هم دارد، مثلا اینکه نیت منتقد را چگونه ارزیابی می کنیم، او را خودی می دانیم یا غیرخودی، او را مذهبی می دانیم یا غیر مذهبی و ...
طبیعتا اینکه ما برای به دست آوردن چیزی بسیار تلاش می کنیم لزوما به معنی با ارزش بودن یا با ارزش شدن آن نیست. گاه کنش بین ما و محیط، ما را به این نتیجه سوق می دهد که اتفاقا آن چه برایش عمیقا تلاش کرده ایم چندان هم ارزشش را نداشته است. این چیز می تواند هر چیزی باشد از جمله مهاجرت، مدرک دانشگاهی، ازدواج و ... نمی دانم چرا عده ای از ما شجاعت مهاجرت داشته ایم اما چندان شجاعت انتقاد به پدیده ی مهاجرت را نداریم یا دست کم بازگویش نمی کنیم.