ویرگول
ورودثبت نام
نیما اورازانی
نیما اورازانی
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

چرا کودکی ۱۱ ساله دست به خودکشی می زند؟ رویکردی مبتنی بر روانشناسی انتقادی

طبیعتا وارد حوزه ای که در آن تخصص ندارم - روانشاسی بالینی - نخواهم شد. البته راستش را بخواهید به چنین رویکردهایی که نگاه آسیب شناسانه دارند با احتیاط بسیار باید نگریست. اما چرا؟ در ذیل به چند دلیل اشاره می کنم تا نشان دهم در تصویری کلی و از بالا نگاه های آسیب شناسانه نه تنها از حل مساله برنمی آیند بلکه اتفاقا رسیدن به راه حل را به تاخیر می اندازند.

نخست. تبیین های آسیب شناسانه ی روانشناختی معمولا از ساده ترین راه هایِ تبیینِ چنین وقایعی هستند. ذهنِ تنبل افراد وقتی با چنین اخبار ناگوار و کم بسامدی دچار می شود بسیار مستعد این است که به ساده ترین تبیین متوسل شود. تبیین های آسیب شناسانه نیز یکی از این تبیین ها هستند. دلیل دوم بدبینی من به تبیین های آسیب شناسانه ی روانشناختی این است که بار عمل و تقصیر را بر دوش ژن، فرد، خانواده و خلاصه آن دسته از اموری می گذارد که در نهایت تغییر سیستماتیکی را طلب نمی کنند. در این رهیافت فرد، خانواده و هرآنچه در درون او یا در نزدیکی او هستند مقصراند و نه ساختاری که چنین شرایط بدی را برای شهروندانش رقم زده است. پس اگرچه تبیین های آسیب شناسانه ی روانشناختی ممکن است اما باید بسیار موشکافانه مورد بررسی قرار بگیرند.

دوم. باید به این توجه داشت که برای بعضی از کودکان شبکه ی اجتماعی ای که از دوستان خود دارند مهم ترین یا از مهم ترین چیزهایی است که در زندگی دارند. برای کودکی که در منزل نه وسیله ی بازی دارد، نه به دلیل کرونا توانایی بیرون رفتن از خانه را دارد حلقه ی دوستانش همان چتر حمایتی روانشناختی است که همواره از آن استفاده می کرده است تا خود را در برابر ناملایمات یک زندگی فقیرانه محافظت کند. از این جهت باید گفت هویت اجتماعی کودک و جایگاهی که در گروه همسالان دارد در سلامت او نقش بسیار جدی ای را ایفا می کند.

سوم. اما نکته ی مهم دیگر اینکه در بستر اجتماعی ای که در آن زندگی می کنیم با چند فرآیند مواجهیم. یکی اینکه «تصویری» از حداقلی از رفاه برای ما ترسیم می شود. من فعلا به درستی یا نادرستی این تصویر کار ندارم. اما برای ما در این زمانه دست کم «تصویر» داشتن یک گوشی هوشمند لوکسی به نظر نمی آید. خوب خواهید گفت برای عده ای امری لوکس است. با شما موافقم. اما توجه کنید در بستر بزرگ اجتماعی ای که در آن زندگی می کنیم آن فرد فقیر با این تصویر مواجه است که بسیاری گوشی هوشمند دارند. پس «تصویر»ی از حداقلی از رفاه وجود دارد که او از آن محروم است. الان می توان به نحو قابل دفاعی چنین ادعا کرد که دیگر گوشی هوشمند داشتن امری طبیعی و فراگیر است.

چهارم. اما طبیعتا این محرومیت تنها به نداشتن یک گوشی هوشمند ختم نمی شود. این محرومیتْ محمدِ ما را از چه چیزهایی محروم می کند؟ از مشارکت در یک فعالیت جمعی که دیگر همسالان او در حال انجام او هستند. ما به این وضعیت می گوییم حذف اجتماعی یا همان social exclusion. پژوهش های روانشناسی اجتماعی عصب نگر نشان می دهند که وقتی ما انسان ها تجربه ی حذف اجتماعی را از سر می گذرانیم همان منطقه ای از مغزمان شروع به فعالیت می کند که وقتی دردمان می گیرد. تو گویی وقتی به لحاظ اجتماعی از فعالیتی که دیگران در حال انجام آن هستند به کناری نهاده می شویم کسی دارد ما را کتک می زند. عضویت اجتماعی از نیازهای بنیادین انسان است که وقتی از آن کنار گذاشته می شود چنین واکنشی نشان می دهد. (همین جا بگویم که در پژوهش های روانشناسی اجتماعی برای القای حس حذف اجتماعی در شرکت کنندگان تنها کافی است از وی بخواهند تا وارد یک بازی بسیار ساده ی کامپیوتری شود. در این بازی دو یا سه شخصیت انیمیشنی در حال پاس دادن یک توپ به یکدیگر هستند و شرکت کننده هم یکی از بازیگران است. چندین نوبت توپ بین شخصیت های انیمیشنی پاسکاری می شود ولی به شرکت کننده پاسی داده نمی شود. همین کافی است تا در شرکت کننده حس حذف شدگی اجتماعی پیدا شود. دقت کنید که با چنین فعالیت پیش پاافتاده ای ما بزرگسالان احساس حذف شدگی می کنیم. حال تصور کنید محمد ما از جمع دوستانش حذف شده است آنهم به خاطر یک گوشی هوشمند که از نظر او خیلی ها ان را دارند و داشتنش عادی است)

پنجم. بگذارید اندکی هم از یکی از مفاهیم روانشناسی سنتی که این روزها مد هم هست استفاده کنم. محمد ما برای مواجهه با عاطفه ی منفی ای که تجربه می کند مجهز به چیست؟ طبیعتا مهارت های هیجانی را می توان آموزش داد. اما آیا همان مدرسه ای که تا پیش از کرونا محمد ما به آن می رفته اهمیتی برای چنین موضوعی قائل بوده است؟ نظام آموزش و پرورش ما درگیر ریاضی و فیزیک و دینی و خلاصه مسائلی است که بیشترشان در بزرگسالی به هیچ درد محمدها نمی خورد اما آنچه واجب است اصلا جایی در نظام آموزشی ندارد یا دست کم جایی بسیار اندک را به خود اختصاص داده است. پس آن نهادهایی که قرار بوده است هوش عاطفی و هیجانی شهروندانش را عمق ببخشند مشغول کار دیگری بوده است.

ششم. بگذارید نهیبی هم به خودمان بزنیم. ما که در تربیت فرزندانمان نقش ایفا می کنیم چه کرده ایم تا به کودکانمان ارزش های والای زندگی را منتقل کنیم؟ آیا کنش های ما والدین به فرزندانمان در عمل نشان می دهند که در سبک زندگی مان دستاوردهای مادی و اجتماعی مهم اند یا رشد شخصیتی و اخلاقی یا تلاش در مسیر عدالت اجتماعی و فداکاری برای دیگری و ارزش هایی از این دست؟ به عبارت دیگر ما در همین فرآیند اجتماعی کردن فرزندانمان است که به آنها اهمیت مسائل را منتقل می کنیم. البته من در این توهم نیستم که ما در مقام فرد عاملیت بالایی داریم. نه، اما اینگونه هم نیست که در برابر محیط دست و پایمان کاملا بسته باشد. ما هم می توانیم روایت های خودمان را بیافرینیم و این روایت ها را دائما در عمل تکرار کنیم تا فرزندانمان در همین خرده فرهنگ های مخالف با جریان غالب هنجارهای خود را بیافرینند.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید