- "آقا من رسیدم، بیا پایین."
پیش خودم فکر کردم چرا انقدر بیاعصاب بود؟ وقتی رسیدم جلوی در، از ماشین پیاده شده بود و مشغول سیگار کشیدن بود. با اعصاب خردی سیگارش را نصفه زمین انداخت و سوار شد.
- "سیگارتو میکشیدی، اذیت نمیشم."
با صدای آرام زمزمهای کرد،امّا متوجه نشدم چه میگوید. با این حال، حس کردم حال خوبی ندارد و چیزی نگفتم. تمام همّت را با سرعت خیلی زیاد و لاییکشان طی کرد. رانندگیاش از من هم وحشتناکتر بود. یک جا کم مانده بود در سرعتی حدود 110 - 120 با یک ریو سفید برخورد کند. دنده معکوس کشید و دوباره رفت سمت راست ریو. شیشه را پایین کشید، آماده شد تا خرواری از فحشهای «ک» دار را نثار راننده ریو کند.
بعد از تقدیم احتراماتش به راننده ریو، حتی دیوانهوارتر از قبل رانندگی میکرد. تا پنج دقیقه بعد از جریانش با ریو سفید، همچنان زیر لب فحش میداد و لایی میکشید.
در راه فکر میکردم که وقتی رسیدیم، گزارش رانندگی بد و رفتار نامحترمانهاش را برای تپسی بفرستم و بنویسم تا رسیدن به مقصد زهلهترکام کرد. در همین فکرها بودم که ناگهان یک تحقیق دانشگاهی افتادم.
چند روز پیش، نتایج یک تحقیق دانشگاهی درباره زندانیان را خوانده بودم. نوشته بود خودِ محیطِ زندان، بیش از محیط بیرون آدمها را خلافکار بار میآورد. زندانیان که پیوندهای اجتماعی خود را از دست دادهاند، حس میکنند از جامعه طرد شدهاند و گویی جامعه وجودشان را فراموش کرده است. محرومیت از حقوق طبیعی یک انسان، چهارچوبهای رفتاری و اخلاقی زندانیان را میکُشَد و عمده زندانیان پس از دوران حبس مرتکب خلافهای سنگینتر و سهمگینتری میشوند.
راننده بیاعصاب داستان، به هیچ عنوان قابل مقایسه با یک زندانی نبود. ولی کسی چه میدانست، شاید گزارش تند و معترضانه من، او را - حتی یک قدم - از کسب درآمد سالم دور میکرد و به سمتی دیگر سوق میداد. کسی چه میدانست راننده بیاعصاب داستان از صبح با چه مشکلاتی سر و کلّه زده است. کسی چه میدانست، شاید او هم مانند من در سربالایی زندگیاش قرار داشت. گزارش معترضانه من، جز اضافه کردن یک مشکل جدید به زندگی او کاری نمیکرد.
امتیازش را کامل دادم و خداحافظی کردم.